آنچه دشمن فکرش را نمی‌کرد ...

  [ شهروند]  شهروند: شهادت سید حسن نصرالله، سید مقاومت لبنان، برای تمام ما دردناک بود. به‌ویژه به خاطر همراهی شهید حاج قاسم سلیمانی با این سید بزرگوار که شاید ما را به یاد روزهای ترور ناجوانمردانه حاج قاسم هم بیندازد. اما اگر نگاهی دوباره به جملات حاج قاسم بیندازیم، خواهیم دید که پیروزی‌ها گاهی از دل ناامیدی‌ها بیرون آمده‌اند. در واقع در همان لحظاتی که شما احساس می‌کنید، برتری نظامی با دشمن است، یار و یاوری چون خداوند می‌یابید که هیچ‌کس را یارای مقابله با او نیست. آنچه در ادامه می‌خوانید به همین منظور انتخاب شده است؛ بخش‌هایی از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی در روزهایی که رژیم صهیونیستی از هر نظر، برتری نظامی داشت اما  در نهایت، مغلوب شد و جنگ 33 روزه، به رسوایی این رژیم منحوس رسید. شهید سلیمانی در این بخش از آن سال‌ها یاد می‌کند و مرور خاطراتش می‌تواند برای هر کسی که ذره‌ای یأس به دل خود راه داده، امیدبخش باشد. این خاطرات از کتاب «قاف» (برش‌هایی از خاطرات سردار شهید حاج قاسم سلیمانی) انتخاب شده است.

 

حس کردم خطری جدی سید را تهدید می‌کند...
حزب‌الله یک اتاق عملیات در قلب ضاحیه داشت که به‌طور مدام ساختمان‌های مجاور آن بمباران و منهدم می‌شدند. هر شب دو سه ساختمان بزرگ دوازده سیزده طبقه نقش بر زمین می‌شد. این اتاق، اتاق عملیات زیرزمینی نبود بلکه یک اتاق عملیات معمولی بود. اما بعضی از تجهیزات، اتصالات و ارتباطات در آن پیش‌بینی شده بود. یک شب در اتاق عملیات بودیم و تقریبا همه مسئولان اداره جنگ حضور داشتند. حدود ساعت 11 شب بود. ساختمان‌های اطراف‌مان را منهدم کردند. احساس کردم خطری جدی نسبت به سید وجود دارد. من و عماد (مغنیه) با هم مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم سید را از اتاق عملیات خارج کنیم. سید به‌سختی پذیرفت.

حتی از یک موتورسیکلت هم نمی‌گذشتند...
نمی‌توانستیم او را از ضاحیه خارج کنیم. فقط می‌توانستیم او را از ساختمانی که فکر می‌کردیم دشمن ممکن است به دلیل تردد زیاد به آن حساس شده باشد، به جای دیگری منتقل کنیم. هواپیماهای ام‌کا یعنی هواپیماهای بدون سرنشین اسرائیل، سه تا سه تا، روی آسمان ضاحیه پرواز می‌کردند. به همه رفت‌وآمدها کنترل داشتنتد. حتی از یک موتورسیکلت هم نمی‌گذشتند و آن را می‌زدند.

شب ضاحیه: سوت و کور...
ساعت 12 شب ضاحیه سوت و کور بود. انگار در قلب شهر که مرکز اصلی حزب‌الله بود، هیچ‌کس زندگی نمی‌کرد. تصمیم گرفتیم به ساختمان دیگری برویم. فاصله زیادی نبود. به محض اینکه وارد آن ساختمان شدیم، بمباران مهیبی زمین را لرزاند. ساختمانی که چند دقیقه قبل در آن بودیم، با خاک یکسان شده بود. چند دقیقه صبر کردیم. خیال‌مان راحت بود که آنجا خط امن داریم. ارتباط سید و عماد با بقیه نیروها نباید لحظه‌ای قطع می‌شد.

یاد حضرت مسلم افتادم...



انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. پل کنار ساختمان ما را زده بودند. می‌دانستم که این دو بمباران، انفجار سومی هم دارد. هر لحظه ممکن بود ساختمان ما را هم بزنند. فقط سه نفر بودیم: من و سید و عماد. از آنجا بیرون رفتیم تا یک محل مناسب پیدا کنیم. هیچ خودرویی نداشتیم. ضاحیه در تاریکی و سکوت کامل فرو رفته بود. فقط صدای هواپیماهای رژیم صهیونیستی بالای سر شهر شنیده می‌شد. زیر یک درخت نشستیم. عماد گفت: «شما همینجا بنشینید تا از دید آن‌ها محفوظ بمانید. من دنبال ماشین می‌روم.» گرچه هر سه می‌دانستیم که زیر درخت محفوظ نمی‌ماندیم. چون دوربین هواپیمای ام‌کا، حرارت بدن انسان را از حرارت دیگر اشیاء تشخیص می‌داد. به چهره مصمم سید حسن چشم دوختم. از تنهایی و مظلومیتش یاد حضرت مسلم افتادم. رهبر شیعیان لبنان در آن لحظات چقدر تنها بود.

وقتی هواپیمای دشمن را فریب دادیم
عماد خیلی زود برگشت. سوار ماشین شدیم. هواپیما ماشین را دیده بود و روی ما متمرکز بود. اطلاعات دوربینش را مستقیم به تل‌آویو منتقل می‌کرد و آن‌ها این صحنه را در اتاق عملیات‌شان می‌دیدند. عماد پشت فرمان بود و تلاش می‌کرد مسیری را انتخاب کند که هواپیما ما را گم کند. چند دقیقه بعد عماد وارد یک مسیر زیرزمینی شد و از دید هواپیمان پنهان شدیم. جلوتر، خودروی دیگری منتظر ما بود. به این ترتیب توانستیم دشمن را فریب بدهیم. ساعت دو نیمه شب، به اتاق عملیات بعدی رسیدیم. 

چیزی که دشمن فکرش را نمی‌کرد
برای رسیدن به جنوب لبنان یک مسیر اصلی وجود داشت. این راه از حاشیه دریای مدیترانه عبور می‌کرد. به صیدا و صور و نهایتا به خطوط مقدم جنوبی می‌رسید. در همه جنگ‌ها، ناوچه‌های رژیم صهیونیستی در دریا مستقر می‌شدند و با توپ‌های دقیق خود، این جاده را می‌بستند. در این جنگ هم هفته اول همین کار را انجام دادند. چیزی که دشمن فکرش را نمی‌کرد و حزب‌الله او را غافلگیر کرد، موشک‌های دریایی بود. 

از نظر نظامی برتر بودند...
آن روز قرار بود برای اولین بار موشک دریایی مورد آزمایش قرار بگیرد. قبل از آن، همه موشک‌ها مخفی بودند و امکان آزمایش کردن وجود نداشت. عملیات سختی بود. باید موشک از مخفیگاهش خارج می‌شد و با ماشینی که حامل آن بود، به نقطه پرتاب می‌آمد ولی آنجا دید داشت. سه چهار ناوچه اسرائیلی در مقابلش ایستاده بودند. این کار قرار بود زمانی انجام شود که سید می‌خواست صحبت کند. در آن هفته دشمن از نظر نظامی نسبت به ما برتری داشت. ما هنوز کار مهمی غیر از عکس‌العمل موشکی انجام نداده بودیم. این اقدام باید صورت می‌گرفت. چندین بار موشک روی سکو آمد تا شلیک شود اما شلیک نشد. سید می‌خواست در صحبت‌های خودش این اتفاق را به عنوان غافلگیری مهم اعلام کند. صحبت‌های سید باید ضبط و بعد منتشر می‌شد. من و عماد هم در اتاق کناری نشسته بودیم و به صحبت‌هایش گوش می‌کردیم. دیگر به انتها رسیده بودیم اما موشک شلیک نمی‌شد. تا خواست بگوید: «والسلام علیکم و رحمه‌الله»، موشک شلیک شد. سرعت موشک، مافوق صوت بود و همان لحظه به ناوچه اصابت کرد. 

ناوچه اسرائیلی، دو نیم شد!
سید در پایان صحبت‌های خود طوری که انگار صحنه را می‌دید گفت الان در مقابل خودتان می‌بینید که ناوچه اسرائیلی در حال سوختن است. این کلام سید با لحظه اصابت موشک هم‌زمان بود. انگار ناگهان به او الهام شد که شلیک موشک با موفقیت اتفاق افتاد. من و عماد در اتاق کناری همدیگر را در آغوش کشیدیم و خدا را شکر کردیم. می‌دانستیم ناوچه‌های اسرائیلی امکانات جمر دارند و می‌توانند موشک را منحرف کنند. می‌دانستیم ضدموشک دارند و زدن موشک برای‌شان ساده بود اما موشک، ناوچه را به دو نیم کرد. این اتفاق ما را به‌طور کامل از نیروی دریایی اسرائیل خلاص کرد. نیرویی که دیگر تا پایان جنگ دیده نشد و با یک موشک، از صحنه بیرون رفت. 

شبیه به ضربه مولا علی (ع)
این اتفاق شبیه به ضربه امیرالمؤمنین در جنگ خندق بود. هنگامی که عمر بن عبدود را به زمین زدند. همان‌طور که پیامبر فرمودند این ضربه اسلام را نجات داد. شلیک همان یک موشک باعث از بین رفتن نیروی دریایی اسرائیل تا پایان جنگ شد. این اتفاق ارزش بسیار زیادی در اقتدار حزب‌الله لبنان داشت. 

فریاد «الله اکبر» مردم لبنان
اینکه نیروی دریایی رژیم صهیونیستی تنها با اصابت یک موشک از صحنه خارج شود، قابل تحلیل است. در اینجا بحث توان رژیم صهیونیستی است. معلوم می‌شود که این رژیم هر تعداد ناوچه داشته باشد، این بار با یک موشک، بار دیگر با دو موشک و سه موشک، به‌طور کامل از میدان خارج خواهد شد. ممکن است در زمان دیگری در برد 300 کیلومتر از میدان خارج شود. این اتفاق، یک معجزه بود و پیروزی بسیاری بزرگی برای تمام مردم لبنان به حساب می‌آمد. مردمی که در آن روزها آواره یا زیر بمباران بودند، در همان حین شلیک موشک، فریادهای الله‌اکبرشان بلند شد. این ماجرا یک غافلگیری دیگر بود که حزب‌الله انجام داد و معادله را عوض کرد. رژیم صهیونیستی نتوانست این شکست را جبران کند. در نهایت به سمت دشت خیام و لیتانی حرکت کرد و در آنجا هم شکست خورد.

عامل حقانیت ما در جنگ چه بود؟
من همیشه می‌گویم از عوامل بر حق بودن خودمان در جنگ تحمیلی 8 ساله، آن روحیاتی بود که از رزمندگان بروز می‌کرد که بیشتر شباهت داشت به یک حالت سیر و سلوک؛ به برداشتن حجاب‌ها. سخنانی می‌گفتند ورای حجاب‌ها، ورای پرده‌ها. در زمان جنگ ایران و عراق، یک سال و نیم قبل از عملیات کربلای پنج، در شلمچه بودیم و می‌خواستیم عملیات کنیم. برای اینکه دشمن متوجه حضور ما نشود، نیروهای اطلاعات عملیات را در منطقه مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود و آن روز دو نفر از بچه‌ها به نام حسین صادقی و اکبر موسایی‌پور برای شناسایی مواضع دشمن به آب زدند.

ماجرای آن دانش‌آموز عارف
برادری داشتیم به اسم حسین که خیلی عارف‌مسلک بود. دانش‌آموز بود اما در عرفان عملی کم مثل او پیدا می‌شد. به درجه‌ای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان عرفان بعد از هفتاد هشتاد سال می‌رسیدند. اهواز بودم که با بی‌سیم با من تماس گرفت و گفت: «بیا اینجا.» کنجکاو شدم که ببینم ماجرا چیست و رفتم. حسین گفت: «اکبر موسایی‌پور و صادقی برنگشتند.» خیلی ناراحت شدم. گفتم: «ما هنوز عملیات را شروع نکرده‌ایم، دشمن از ما اسیر گرفت و این عملیات لو رفت.» این حرف را با عصبانیت گفتم. 

ما شهید شده‌ایم...
یک روز منتظر ماندم ببینم بچه‌ها برمی‌گردند یا نه. وقتی خبری نشد مجبور شدم بروم و به جبهه‌های دیگر سر بزنم. دو روز بعد حسین با من تماس گرفت و گفت: «بیا». من هم رفتم. حسین گفت: «فردا اکبر موسایی‌پور برمی‌گردد و روز بعدش صادقی.» با تعجب پرسیدم: «حسین! چه می‌گویی؟» گفت: «شما فقط بمانید اینجا!» من ماندم. روز بعد همان‌طور که حسین گفته بود، اکبر موسایی‌پور را روی آب پیدا کردیم و فردای آن روز، صادقی را. از حسین پرسیدم: «ماجرا چه بود؟ از کجا دانستی آن‌ها برمی‌گردند؟» گفت: «دیشب اکبر موسایی‌پور را خواب دیدم. به من گفت حسین! ما اسیر نشدیم، شهید شدیم. من فردا این ساعت برمی‌گردم و صادقی روز بعد.» حسین هم بعدها شهید شد.