در موكب قبله عالم تا دربند و تجريش

فرهاد طاهري
روز جمعه ٣٠ (ربيع الاول ١۴۴۶/ ١٣مهر ١۴٠٣) ... ديشب در عالم رويا، قبله عالم احضار فرمودند كه در خيابان گردي و تفرج، در موكب همايوني باشم. محل قرار را تقاطع وليعصر و عارف نسب در جنب موقوفات افشار مقرر داشتند. در موعد، خدمت رسيدم. قبله عالم هم تشريف‌فرما شدند با سه مجلد از روزنامه خاطرات در دستان مبارك، كه به تازگي و در شهور اخير و در همين سنه ١۴۴۶ قمري (١۴٠٣ خورشيدي) به همت وتوجه خاص موقوفات افشار به زيور طبع آراسته شده است . انتشار روزنامه خاطرات ناصرالدين شاه قاجار، مجلدات هفتم و هشتم و نهم را تهنيت و تبريك عرض كردم. مقبول خاطر افتاد. به اتفاق از موعد قرار روانه تجريش شديم و تا دامنه‌هاي دربند رانديم. در طي راه، جماعتي بيكار و خوشگذران ظاهر شدند. متلك‌هايي به ما كه كتاب در بغل به كوهنوردي مي‌رفتيم، انداختند. التفاتي نكرديم. قبله عالم مشعوف از انتشار مجلداتي ديگر از روزنامه خاطرات خود مي‌گفت. از وقايع شوال ١٢٩٣ تا جمادي‌الاول ١٢٩۶ و سفر دوم خود به فرنگستان تعريف مي‌كردند . همچنين از حوادث جمادي‌الاول ١٢٩۶ تا رمضان ١٢٩٧ و از شرح سفر لار و لاهيجان و سواد‌كوه و كلاردشت و نيز از وقايع رمضان ١٢٩٧ تا شعبان ١٢٩٩ و شرح ديدار سفر به شهرستانك و... كه جملگي را در مجلدات اخير عرضه فرموده‌اند. به عرض رسانديم با روزنامه خاطرات بيگانه نيستيم و مجلدات پيشين را نيز به ديده لذت از نظر گذرانده‌ايم. حتي پنج، شش سال پيش، خاتوني كه شاگرد دوره عالي ادبيات فارسي و درصدد نوشتن وجيزه‌اي در باب روزنامه خاطرات بود به سفارش استادش سروكارش به ما افتاد و در رفع تكليف دانشگاهي، بي‌اجر، مدد كرديم. قبله عالم از خاطرات خود برخواندند و لذت ارزاني فرمودند:
«...روز چهارشنبه (١٢ جمادي الاول ١٢٩۵) ...امشب ان‌شاء‌الله بايد به تماشاخانه برويم... ميرسكي بسيار آدم قابلي است. فرانسه را بسيار خوب حرف مي‌زند. پولوتيك‌دان است. اما صورت و حالت چشم‌هايش به ننه غمزه باجي شبيه است. شام خورده، سوار كالسكه شديم. باران بي‌مزه از عصر شروع به آمدن كرد. خيلي پر‌زور. همه چراغاني و باغ تماشاخانه را ضايع كرد.... رفتم بالا در لژ كوچكي نشستيم... اُربيلياني از شاهزاده‌هاي گرجستاني است. هفتاد و پنج سال دارد اما باز خوب، خوش‌دماغ است و جاهل. خلاصه تماشاخانه كوچكي است. زن‌هاي صاحب‌منصبان روس و دختران آنها، بعضي از زن‌هاي گرجي در دور بالاي تماشاخانه نشسته بودند. [...] يك زن فربه گردن كلفت، مجسمه سنگ‌شده، بعد آواز مي‌خواند....» (مجلد ٧، ص ٢۴۵) .
به قبله عالم عرض شد ماشاء‌الله حواستان به همه كس و همه جا، از آسمان و زمين گرفته تا [...] ، متوجه است. اين همه توصيف ريز ماجرا و چهره‌ها آفرين دارد. في‌الفور صفحه‌اي ديگر خواندند:


«... سه شب در تكيه تعزيه در آوردند. حرم هم هر شب مي‌آمدند. روز‌ها هم همه بودند با مهمان‌هاي زياد. من هم اغلب مي‌رفتم اطاق‌هاي حرم گردش مي‌كردم. همه عمله خلوت بودند... حبيب ديوانه گاهي شربت مي‌داد. چشم گرده، محمد، حاجي ابراهيم و غيره شربت مي‌دادند.روز هفتم علم بسته شد خانه انيس‌الدوله. سروي باجي و غيره بودند. اما طوطي‌خانم دده امسال مكه رفته است. زينب‌خوان هرسالي مكه رفته است نيست. كار زينب‌خواني شلوغ بود. يك نفر آدم محمدتقي‌خان گشاد كه سنگاني است، خود را شبيه به ملاحسين كرده بود. روز اول زينب شد، بد نمي‌خواند اما قِر و فر ملاحسين را بلد نبود. دهاتي خري بود. بعد از آن يك نفر ديگر كه استاد بود در فن زينب خواني، او را آوردند الي آخر خوب خواند...» (مجلد ٧، ص ۴٢٧)
بعد قبله عالم از سفر خود به لاهيجان و سواد كوه و كلاردشت و خطه مازندران و از عجايب آن سامان گفت:
«... روز چهارشنبه ١١ (رجب ١٢٩۶) صبح باز توي آب رفتم. ابتدا چادر پوش سرحوض را از ديشب انداخته، باز نكرده بودند. دم و بخار كرده بود. لخت شده و رفتم توي آب. امين‌السلطنه و غير لخت بودند. نفسم تنگ شد، دل تپش آمد. خيلي بد. در آمده رفتم توي حمام. باز آمدم توي آب. چادر را بالاكردند. هوا داخل شد. خوب شد. بعد از استحمام آمدم بيرون. منزل نهار خورديم. بعد از نهار، امين‌الملك و غيره نشسته كاغذ مي‌خواندند. احكام مي‌نوشتند. يك بار صداي قال مقالي از پشت چادر ما در آمد. مار دراز بزرگي از صحرا رو به چادر ما مي‌آمده است. ماشاء‌الله خان فراش خلوت ديده بود. توي چادر نزديك ما، دم كفش كن. ماشاء‌الله با كفش زده كشته بود. رفتم ديدم. خيلي مار بزرگ درازي بود. اينجاها بسيار بدزمين است. از هر جانوري، عقرب، رطيلا، مار دارد...» (مجلد ٨، ص ٢۶-٢٧)
ايجاز هنرمندانه روزنامه خاطرات ملوكانه و جملات كوتاه و نثر روان و خالي از ابهام و تاثيرگذار با كلمات و تعبيراتي چون: چادر پوش، قال‌مقال، كفش‌كن، بدزمين، همه از ذوق نويسندگي «قبله عالم» خبر مي‌داد كه در اين طريق چقدر خبره است و چيره... شاهدي ديگر از اين دست بي‌درنگ برخواندند:
«... فردا روز ۴‌شنبه (١٨ جمادي‌الاول ١٢٩٧) صبح امين‌اقدس گفت ديشب توي خيابان نزديك عشرت‌آباد، بار يخدان عاليه را برده‌اند و حسينقلي آدمش را زده‌اند و يك قاطر‌چي را هم زده‌اند و تسبيح مرواريد مال يهودي كه پنج هزار تومان قيمتش بود، توي يخدان بوده است و توي قوطي درازي بود. نبرده بودند. تسبيح را آورده، باقي را بعضي اسباب برده‌اند. بسيار كج خلق شدم. بيرون رفتم. امين‌السلطان را گفتم مير شكار را بردارد ببرد سر رد، دزد را پيدا كنند. امين‌السلطان رفت. الي غروب و شب اوقاتم تلخ بود. شب شام مي‌خوردم، حاجي سرور عريضه از امين‌السلطنه آورد كه امين‌السلطان دزد‌ها را پيدا كرد. خلاصه رد برده بودند الي بهجت‌آباد، بعد رد را گم كرده بودند باز الي اسب دواني برده بودند. آنجا چند خانوار از طايفه گاوباز كه شهريار مي‌نشينند و بهار اينجاها آمده چادر مي‌زنند بودند. دزد، اين پدر‌سوخته‌ها بودند. كنت هم رسيده بوده است.... تا گفته بودند دزد‌ها اينها هستند، مردها وزن و بچه، دست به سنگ وچماق، جنگ كرده بودند. يك سنگي هم به امين‌السلطان و كنت خورده بوده است. بعد همه را گرفته آوردند. هفده نفر دزد آوردند. اقرار و اعتراف كردند كه ما اين كار را كرده‌ايم. تنبيه سخت شده، به انبار انداخته شدند...» (مجلد ٨، ، ص ١٨١)
عرض شد اين همه از عالم و اطراف و از اخبار داخله و خارجه فرموديد. كاش شمه‌اي و صفحه‌اي هم از احوالات وجود ذي‌جود مبارك و مقدس سلطان صاحب‌قران تقرير فرماييد. قبله عالم به چابك دستي، دست به مجلدي ديگر از روزنامه خاطرات بردند و دفعتا خواندند:
«روز يكشنبه ٢١ شهر رجب (١٢٩٨) ... صنيع‌الدوله بنا بود امروز برود سلطنت‌آباد كه ما ان‌شاء‌الله خواهيم رفت، سركشي كند. پرسيدم كجا رفتي. گفت امروز مشغوليتي پيدا كرده نرفتم سلطنت‌آباد. عمويم آقا رشيد طبيب امروز غفلتا فوت شده، او را بردم دفن كردم و‌ غيره و غيره. اين آقا‌رشيد آدم عجيبي بود. برادر حاجي علي‌خان مرحوم معروف است. هشتاد سال يقينا از عمرش گذشته بود. درويش‌مسلك بود. آدم خوبي بود. ترياك زياد مي‌خورْد، عرق هم مي‌خورْد. خلاصه جاي دندان ما كه ماه قبل كشيده بوديم، دوشب است درد مي‌كند. خيلي اذيت مي‌كند. يك استخواني از جاي دندان كشيده در آمده است. قريب بيست روز است. اول من خيال كردم دندان تازه در مي‌آورم. خيلي مشعوف شدم. تا چندي هم دردي نداشت. دوشب پيش بناي درد كردن را گذاشت. ورم كرد. خيلي اذيت مي‌كرد. معلوم شد اين ريشه دنداني است كه دندان‌ساز كشيده و يك ريشه شكسته مانده است توي گوشت و خدايي شده است كه خودش سرش بيرون آمده است و الا اگر سرش بيرون نمي‌آمد و توي گوشت دندان مي‌ماند و بناي ورم و درد مي‌گذاشت، كار هيچ كس نبود كه بتواند بيرونش بياورد...» (مجلد ٩، ص ٩٣-٩۴)
قبله عالم كه از سخن باز ايستاد، من به پرسش و اظهارنظر برخاستم كه اگر اين روزنامه خاطرات، مدت‌هاي مديد پيشتر از زمانه ما به زيور‌طبع درآمده بود آيا زبان خرده‌گيران و طاعنان كه همواره شاه را به بي‌كفايتي و بي‌غيرتي و بي‌خيالي و خوشگذراني و غفلت از امور درگاه و ديوان ممالك محروسه و بي‌اعتنايي به معيشت رعيت و اوضاع بدخيم مردم مفلوك، متهم مي‌كردند و گاه نيز مي‌كنند كوتاه‌تر نمي‌شد؟ در تاريخ و جامعه و در سخن خاصان و عوامان هر بار، نامي از قبله‌عالم رفته، بي‌درنگ تداعي‌گر كشته شدن اميرنظام ِامير‌كبير بوده است. اينقدر كه از قبح و زشتي و معصيت زدنِ رگ اميركبير شهيد در حمام فين كاشان سخن‌ها رفته و بدان سبب، دشنام‌ها حواله قبله عالم ‌شده شايد بر شمر لعين بابت بريدن سرمبارك سالار شهيدان اين همه لعنت‌ها و دشنام‌ها به زبان‌ها نيامده است . خدا مي‌داند كه چقدر جوهر شخصيت و ذوق سرشار وچيره‌دستي قبله عالم در نويسندگي و شاعري و چهره‌پردازي و فنون عكس و فطانت و اطلاع آن پادشاه در امور مملكت و توجه به دخل وخرج و رتق و فتق امور و سر وسامان دادن به مسائل احصاييه و بلوك و قراء (آن گونه كه در مجلدات بيوتات سلطنتي مسطور و مضبوط مانده است) و... در ماجراي اميركبير به پرده نسيان افتاده است. شايد اگر پادشاهي چنين، با اين همه هوش و زيركي و صاحب هنري و ذوق و ذي‌فنوني، برتخت سلطنت نمي‌نشست، در عالم هنر و خلاقيت اين سرزمين جايگاهي بسيار متعالي مي‌يافت و نامش در زمره بزرگان فرهنگ و تاريخ اين خطه مضبوط مي‌ماند و از همه اين همه ناسزاها و بد‌وبيراه گفتن‌ها نيز بركنار و به سلامت مي‌زيست. اما اين سخنان به كنار، روزنامه خاطرات خود حديثي ديگر است. نخست، گزارشي مدقّانه از «زندگي و زمانه» از نگاه نكته بين پادشاه و شخص اول كشور است. گزارش و شرحي كه از سطور آن مي‌توان فهميد چه اخبار و وقايعي به سمع شاه مي‌رسيده و او مدار تدبير را برچه اموري مي‌نهاده است. دو ديگر اينكه، روزنامه خاطرات، گزارش شخصيت و مكنونات و تعلقات خاطر قبله عالم است كه از قِبَل تفحص در آن، مي‌توان چه بسا به پوشيده‌ها و پنهان شده‌هاي بسيار در وجود و خاطر ِ پادشاه درازْ سلطنت پي برد. سه ديگر، روزنامه خاطرات، بي‌واهمه از سانسور و ملاحظه و بركنار از هر تملق و مداهنه، بر قلم رفته است و از اين لحاظ، يكي از شواهد اصيل نثر فارسي در دوره قاجار است.در صفحات آن جاي جاي، اصطلاحات و تكيه كلام‌ها، از هر دستي، به جد يا به طنز و به هزل، در كنار نام بسياري از مناطق و قريه‌ها و صخره‌ها و رودها و كوه‌ها و حيوانات و پرندگان و... جاي خوش كرده‌اند. از اين نظر، روزنامه خاطرات، به يك معني تصوير تمام عيار «زندگي و طبيعت» ايران عصر قاجار است. سخن كه به اينجا رسيد قبله عالم گفت اما همه آنچه گفتي معترض‌الدوله، نخست مديون و مرهونِ مصحح اين روزنامه خاطرات است كه زحمت توانفرساي قرائتِ خط «بدْخواناي» كم‌نقطه و كم‌دندانه ما يا خط ناروشن اقران و نزديكان پادشاه را به جان و به طوع و رغبت به جان خريده و از پس خواندن سطرها به نيكي بر آمده است. همچنين در هر موضع و سطري كه عادتا كلمات غريبه و تكيه‌كلام‌هاي مأنوس و نامأنوس و احيانا لفظ لغوي بر زبان ما رفته يا به سابقه معرفت با تك‌تك نوكران و جان‌نثاران و خاصگان و اركان سلطنت و درگاه، نام هر «كس وناكس» يا هر «خر وناخري» به قلم آمده يا از «جاي هاي» دور و نزديك نا آشنا و ناپيدا نامي ذكر شده است مصحح با دقت به شرح و ايضاح همه اين مبهمات و شايد هم مهملات، كوشيده است. اگر در حيات و سلطنت ما مي‌زيست حكما وظيفه‌اي شايسته در دارالطباعه دولتي يا در دارالترجمه همايوني به او محول مي‌فرموديم يا شايد هم به معاونت و معاضدت اعتماد‌السطنه مفتخرش مي‌كرديم. بعد بايد عرض ارادت و تشكر به موقوفه فخيمه افشار ابراز فرماييم و نيز به روح باني آن، مردي بزرگ و آن خيراعظم كه چنين در حفاظت مُلك فرهنگ و ادب و هنر و تاريخ اين سرزمين وصيت‌ها كرده است درود فرستيم. خدايي شده است كه طبع روزنامه خاطرات را موقوفه، تكفل كرده و اينگونه به حروف چشم‌نواز و تصاوير رجال و ابنيه و امكنه و اسناد مزينش نموده است. خداي ناكرده اگر اين روزنامه‌ها به دست بعضي اولياي بي‌وجود و بي‌عرضه مطابع اونيورستيه يا مطابع حريص و طماع ديگر يا به دست عده‌اي كلاش و دلال مي‌افتد معلوم نبود چه بر سرشان مي‌آمد. موقوفه فخيمه هم اگر در دوران سلطنت شوكت‌جاه ما پا مي‌گرفت حتما از توجهات مخصوص ملوكانه برخوردارش مي‌فرموديم. افسوس كه هر دو، امري محال است. ديدم حق تماما با قبله عالم است. اجازه رخصت گرفتم. حاصل شد و به خانه برگشتم.