هرمس سرخ

1- مرگ فردريك جيمسون فيلسوف، ديالكتيسين و هرمنوتيسين ماركسيست آمريكايي مدخلي به عصري ‌است كه سر آن دارد سنت ديالكتيكي‌اي كه او بر بستر آن قد كشيده و نيز به همت عظيم او رشد و توسعه كم‌نظيري يافته، ازنو وارسي كند و ميوه‌هايش را در سبد فيلسوفان و نظريه‌پردازان متاخرتر و جوان‌تر قرار بدهد: به عبارتي جيمسون و خوشه‌چينانش.آنچه به عنوان «بد» به ماركسيسم جيمسون به‌ مثابه صفت علاوه شده بي‌درنگ بايد تذكر داد كه هيچ دخلي به اخلاقيات ندارد، بلكه اتصاف بد به ماركسيسم او ريشه‌يابي و نيز بسترمندي سنتي‌است راديكال كه پشت پا به انواع ارباب ماركسيسم‌هاي ارتدكس يا همان راست‌كيش پيش از خودش مي‌زند و به راه يكه و يگانه خودش مي‌رود. ماركسيسم بد جيمسون به‌لحاظ كنش سياسي يا همان فرم اكتيويستي‌اش، سر به آستان دو جريان مهم دارد: نخست ماركسيسم وايمار كه در آلمان ميانه دو جنگ جهاني درفضايي ليبرال باليد و پروبال گرفت در طليعه قرن بيستم-گرچه دولت مستعجل بود! دوم همبسته با جنبش‌هاي خرده‌ريز راديكال موسوم به چپ نو كه در اواخر دهه‌هاي شصت و اوايل هفتاد ميلادي در اروپا و آمريكا چون توفاني غرب را دربر گرفت-گرچه آن هم دولت مستعجل بود! به‌هررو نمي‌توان متون سخت‌خوان و پيچيده جيمسون را فارع ازاين دو بستر برخواند و توشه برگرفت؛ ماركسيسم بد جيمسون از يكسو با سنت هرمنوتيكي آلمان با فيگورهايي چون هايدگر و گادامر و نيز سنت نظريه انتقادي با شمايلي چون بنيامين، آدورنو، هوركهايمر و ماركوزه (علاوه كنيد تئاتر سياسي برشت) و سپس فيلسوفان‌يگانه‌اي چون ارنست بلوخ و گئورگ لوكاچ و زيگفريد كراكائر كه در ميانه دو سنت پيشگفته قد برافراخته‌اند، گره خورده است.همين ماركسيسم بد سپس‌تر از يك‌طرف با سنت نظريه فرانسوي با شمايل‌هايي چون آلتوسر و دريدا و فوكو و دلوز و لكان و ليوتار و بارت و سارتر و لويي مارن و ميشل دوسرتو و نيز بودريار و فمينيسم فرانسوي، از طرف ديگر با نيروهاي راديكال مخالف تجاوز آمريكا به ويتنام و بالكل جنبش قدرتمند ضدجنگ كه خط بطلان بر توسعه‌طلبي آمريكايي و نيز آمريكانيسم مي‌كشد، هم‌پيمان و هم‌قسم مي‌شود. 2-اگر كسي بخواهد متون جيمسون را فارع از سياهه بالا بخواند و از فهم آن طرفي ببندد، ره به بيراهه خواهد برد.جيمسون به‌طور گاه‌شمارانه يا همان كرونولوژيك، متونش را همبسته با نيروهاي نظري و سياسي و اخلاقي فوق، توليد و منتشر كرده است از پژوهش متقدم اودرباب سبك سارتر تا سمينار پسين او درباره سنت فرانسوي نظريه.آنچه مرا تهييج مي‌كند كه او را «هرمس سرخ » بنامم ازاين‌رو‌ست كه جيمسون درنظر من چونان ماشين عظيم تأويل و تفسير است كه تمام جريان‌ها و خرده جريان‌هاي انديشگي مدرن را درخود دروني‌ يا از آن خود، و با اتكا به پرسپكتيو ژرف ماركسيستي‌اش آن را بدل به بخش مهمي از دانشنامه ماركسيسم «بد» معاصر مي‌كند؛ از كاپيتال ماركس و پديدارشناسي روح هگل بگير تا معماري هتل بوناونتوره در لس‌آنجلس و نيز فيلم از شمال به شمال غربي هيچكاك؛ يا از بازنويسي زمان و حكايت پل ريكور- هرمنوتيسين فرانسوي- بگيرتا رمان‌هاي پليسي ريموند چندلر؛ از دفاع جانبدار و جاندار رمان‌هاي علمي - تخيلي معاصر به‌قلم فيليپ ك. ديك و اورسولا لوژين بگير تا مدرنيسم والاي جويس و توماس مان و آلن رب گريه. 3-اگرچه اين فقط بخش خيلي خيلي كوچك جد و جهد نظري جيمسون فقيد بوده اما همين كوتاهه مي‌تواند مخاطب را به قلب پروژه ماركسيسم بد او روانه كند: او درمقام يك فيلسوف-تصريح مي‌كنم فيلسوف- چون اسلافش لوكاچ و آدورنو و بنيامين منظومه‌اي‌ يا حتی كيهاني كاسموسي از فعليت و فعاليت انتقادي و ديالكتيكي بنيان نهاد كه ذرات و عناصر و متعلقاتش خواه عامه‌پسند چون تحليل ايدئولوژيك فيلم‌هاي هاليوودي (في‌المثل بعدازظهر سگي)، خواه نخبه‌گرا چون تتبعاتش درباب بالزاك و جوزف كنراد و جورج گيسينگ در رساله اكنون كلاسيك‌شده‌اش ناخودآگاه سياسي همه و همه نشان ازاين دارد كه او يك تنه بار نسل و نسل‌هايي را بر دوش كشيد كه نياز داشتند برخورد كنشگرانه‌تر و خلاقانه‌تر با ابژه‌هاي فرهنگي و سياسي و اخلاقي پيرامون خود در ماتريس كاپيتاليسم متاخر داشته باشند؛ گرچه او در دانشگاه ماند و ظاهرا به يك فيگور آكادميك بدل شد اما نيروي راديكال نهفته در متون او در اقصا نقاط جهان انتشار يافت و همچنان منتشر مي‌شود. 4-ماركسيسم بد جيمسون عطشي ا‌ست فروخفته ناپذير براي تماميت‌بخشي و نيز جامعيت در جهاني كه پس از بكت كليت معنادارش را از دست هشته است و جيمسون با اتكا به توان منحصربه‌فرد ديالكتيكي‌اش به اين جهان رنگ باخته از جامعيت، جامه خودآگاهي مي‌بخشد يا به تعبير ماركسيسم‌خودش درتدارك و بسط يك نقشه شناختي عظيم است؛ نقشه‌اي كه تمام تاريخ علوم انساني غرب را براي‌يافتن سرنخ‌هاي مبارزه طبقاتي و پيشبرد آن مي‌كاود.اين جامعيت‌ يا توتاليته گره خورده با تاريخ نبردهاي طبقاتي ميان سلب مالكيت‌شدگان سركوفته به عنوان نيروي انقلاب و سرمايه‌داران جنگ‌سالار درمقام ضد انقلاب است.جيمسون اين بصيرت ويژه و تكين را دارد كه با نقب به ادبيات و سينما و تئاتر و معماري و فلسفه و علوم سياسي و مطالعات فرهنگي و جامعه‌شناسي و نظريه اجتماعي و زيباشناسي و هنر و حتا تاريخ پرمناقشه پيكار ماركسيسم عليه كاپيتاليسم در سطحي كلان‌تر، همواره نقشه نگاري شناختي خود را به نفع همين دوزخيان زمين ازنو وارسي و بازنويسي كند.آنچه ما از اين پشتكار و تداوم ديالكتيكي او در اين فرآيند بازنويسي مي‌آموزيم توشه برگرفتن از منظومه و كيهان انتقادي او براي پي‌جويي و تعميق همين پروسه پيكار طبقاتي‌است كه نبايد صرفا در مرزهاي گفتار دانشگاهي محصور شود گرچه بايد تصريح كرد گفتار آكادميك در سطحي كه جيمسون برآن انگشت مي‌نهد خود مي‌تواند آتشباري براي تجهيز همين خودآگاهي مستتر در نبردهاي طبقاتي باشد و آن را  افروزنده‌تر و مشتعل‌تر كند. ماركسيسم بد جيمسون براي بسط و توسعه خود به‌راستي به سوژه‌هاي بد - به‌قول آلتوسر -  نياز  دارد.