زندگي؛ از ميدان ونك تا سرِ گاندي!

هنگام پياده شدن از تاكسي خطي، زن چك پول صدتومني را به راننده تحويل مي‌دهد. راننده مي‌پرسد؛ خُرد نداشتيد؟ زن مي‌گويد؛ اينكه ديگه خودش پول خرد حساب مي‌شه! پولِ يه بسته پنيره، آن هم با كلي آب داخلش! راننده جيب‌هايش را مي‌كاود و با قدري دلخوري مي‌گويد؛ نمي‌شد اين رو زودتر بدين؟ زن كمي شرمگين مي‌شود و مي‌گويد؛ تو كيفم بود و نمي‌شد درش آورد، چون جا خيلي تنگ بود. راننده متقاعد مي‌شود چون در صندلي عقب، علاه بر زن، دو آدم چاق هم نشسته بودند كه نشستن در كنارشان راه نفس را بند مي‌آورد. از ميان انبوه تاكسي‌هاي خطي در ايستگاه ميدان ونك پا به سرِ خيابان ملاصدرا مي‌گذاري. راننده‌هاي شخصي پي در پي فرياد مي‌زنند؛ دربست! از روي خط عابر پياده عبور مي‌كني. بيشترِ ماشين‌هايي كه از دور ميدان وارد ملاصدرا مي‌شوند، اعتنايي به خط عابر پياده ندارند. با تمام سرعت‌شان به سمت عابران مي‌رانند. انگار واقعا قصد حمله به پياده‌ها را دارند. براي در امان ماندن از خطر آنها، بايد سخت مراقب باشي و گاه به گاه با اشاره به خط عابر پياده، راننده‌ها را به احتياط فرابخواني! برخي با لبخندي، سرعت خود را كم مي‌كنند و برخي ديگر به روي خود نمي‌آورند. موتورسيكلت‌ها هم مثل مور و ملخ از هر طرف هجوم مي‌آورند. از راست، از چپ، از ورود ممنوع، از پشت چراغ قرمز! تابع هيچ قانون و قاعده‌اي نيستند و هر نقطه‌اي را كه خالي ببينند، به همان سمت حمله‌ور مي‌شوند. نرسيده به سر برزيل، يكي پيش مي‌آيد و با خوشرويي مي‌پرسد؛ شما فلاني نيستيد؟ چون با لبخند روبرو مي‌شود، دستت را مي‌گيرد و به گوشه‌اي مي‌كشد و مي‌گويد؛ جنگ مي‌شه؟ مي‌گويي؛ بستگي داره! اين جواب قانعش نمي‌كند. نه يا بله روشن مي‌طلبد. پرسش‌ها را ادامه مي‌دهد و مي‌خواهد بداند كه نهايتا چه مي‌شود؟  بعد از چند لحظه چون آثارِ بي‌ميلي را در نگاهت مي‌خواند، بدون تعارف مي‌گويد؛ حالا عجله داري كجا بري؟ اين همه رفتي چي شد؟ جواب منو بده. باورم نمي‌شد اينجا ببينمت... خودت را خلاص مي‌كني و از خيابان وليعصر در قسمت جنوبي ميدان مي‌گذري. در حاشيه خيابان، راننده پير يك دستگاه تاكسي زردرنگ با عينكي ته‌استكاني، سر در جعبه‌عقب ماشينش كرده و از داخل يك قابلمه كوچك، چيزي شبيه كوكوي سيب‌زميني از هم پاشيده را لاي تكه‌اي نان لواش مي‌گذارد و به دو همكار ديگرش تحويل مي‌دهد. پيرمرد چنان دقتي در كارش به خرج مي‌دهد كه گويي مشغول جراحي قلب يك بيمار بسيار ثروتمند است.همكارانش لقمه‌ها را از او مي‌قاپند و در چند دور نان لواش ديگر مي‌پيچند و يكجا در دهان مي‌گذارند! لقمه كله گربه‌اي معروف است اما لقمه‌اي كه آنان يكجا در دهان مي‌گذارند، اندازه كله دو گربه است! يكي از آنها با دهان پر از ديگري مي‌پرسد؛ مظفر امروز نيومده؟ همكارش مي‌گويد؛ نه، رفته كلاچ ماشينش رو درست كنه. طرف با نوعي برافروختگي مي‌گويد؛ اون كه ديروز رفته بود كلاچش رو عوض كنه! همكارش جواب مي‌ده؛ درست نشد، جنسا كه جنس نيستن، هنوز عوض نكردي دوباره خرابه، بعد هم اينقدر گرون! سپس فحش خيلي ركيكي نثار خيلي‌ها مي‌كند! از سرويس‌هاي عمومي بخش جنوب شرقي ميدان، بوي نامطبوعي در هوا پخش شده اما به قدرت و قوتِ برخي سرويس‌هاي بهداشتي بين راهي دوران قديم نيست! روبروي سرويس‌ها در كناره ميدان، اتوبوس نارنجي رنگ خط ميدان رسالت، دود و دمي به راه انداخته كه بويش از بوي سرويس‌هاي بهداشتي زننده‌تر است. از آنجا كه عبور مي‌كني، بساط دستفروش‌ها در چند نقطه پهن است. عمدتا گُل مي‌فروشند.
يك جوانِ تندرست و سالم كه روي يك چشمش را لكه سفيدي پوشانده، در كنار دكه سر خيابان گاندي از رهگذران مي‌خواهد كه يك بيسكويت براي او از دكه‌دار بخرند. عابران نگاهي به سر و وضعش مي‌اندازند و به درخواستش اعتنايي نمي‌كنند. زني يك كنسرو ماهي در دست گرفته تا اگر گربه‌اي سر راهش سبز شد، جلويش بريزد. سر گاندي، راننده‌ها فرياد مي‌زنند؛ هفت تير! بخارست! آرژانتين!
اين است رنگ و بوي زندگي ايرانيان از ميدان ونك تا سر گاندي در نزديكي ظهر يك روز پاييزي! يعني مسافتي حدود صد و پنجاه متر!