اينجوري نخون گريه‌م مي‌گيره

بچه‌ها داشتند بازي مي‌كردند، رفتم در آشپزخانه تا غذا را آماده كنم و بساط شام را بچينم. از فرصت خلوتي آشپزخانه استفاده كردم و آهنگ «به سوي تو» را پلي كردم. همين‌طور كه داشتم آهنگ را بلند براي خودم مي‌خواندم، اجرايش هم مي‌كردم. آهنگ يك غمي دارد و صدايم تاثير گرفته از موسيقي، گويا غمگين شده بود. پسر بزرگم آمد و نشست منتظر بشقاب غذايش، در حالي كه داشت با تبلت بازي مي‌كرد، نيم نگاهي هم به من مي‌انداخت و مي‌خنديد. پسر كوچكم در هال مشغول بود و اصلا متوجه حضورش نزديك آشپزخانه نشده بودم. صداي خواندن من او را به آشپزخانه كشانده بود. برخلاف علاقه‌اي كه به شخصيت‌هاي خشن دارد، روحيه نرم و لطيفي دارد. ناگهان وسط پرفورمنسم در آشپزخانه، هيبت كوچك او را ديدم كه خيره به من ايستاده بود. نگاهش كردم و بيت پاياني را خواندم كه يكهو بغضش تركيد و اشك‌هايش ريخت روي صورتش. در آغوشش گرفتم و گفتم از چي ناراحتي؟ وسط گريه‌اش نمي‌توانست به من بگويد از من ناراحت است يا از چيز ديگر. آوردمش در آشپزخانه و روي صندلي نشاندمش. آهنگ را قطع كردم و اشك‌هايش را پاك كردم. گفتم از اين آهنگ خوشت نيامد؟ با سر گفت كه نه. گفتم الان برايت آهنگ شاد مي‌گذارم. «گلوبند» را برايش پخش كردم و او هم كم‌كم از غم آهنگ قبلي خلاص شد و به ما پيوست. آهنگ‌هاي درخواستي‌شان را مي‌گفتند و من براي‌شان پخش مي‌كردم و با هم غذا مي‌خورديم. تا اينكه رسيديم به آهنگ «بارون» طليسچي. هر دوي پسرها مي‌دانند اين آهنگ غمگين است و همه ما را به غم فرو مي‌برد. آنها دليل غمگين بودن اين آهنگ را نمي‌دانند، فكر مي‌كنند ما ياد دوست قديمي‌ از دست رفته‌مان مي‌افتيم و غصه مي‌خوريم. خيلي هم بي‌راه فكر نمي‌كنند. آهنگ شروع شد و ما هم با خواننده شروع كرديم به خواندن. صورتم بر اساس آهنگ تغيير مي‌كرد و داشتم رو به پسر كوچكم آهنگ را مي‌خواندم كه يكهو گفت: «اينطوري مي‌كني گريه‌م مي‌گيره‌ها. قيافتو اينطوري نكن!» فهميدم كه غم وجودم را با همه كوچكي‌اش مي‌گيرد و مي‌رود توي جانش. دلم براي قلب كوچكش گرفت كه اين طوري از من حس‌ها را مي‌گيرد و تاثير مي‌پذيرد. دوباره آمد بغض كند كه گفتم آهان فهميدم بايد خوشحال آهنگ بخوانم تا تو خوشت بيايد. با سر تاييد كرد. 
بچه‌ها مثل آينه مي‌مانند؛ شايد اين جمله خيلي كليشه‌ای باشد، اما وقتي در بطن زندگي با آن مواجه مي‌شويد، مي‌فهميدش. بچه‌ها وقتي شما عصباني هستيد، مي‌ترسند. وقتي داد مي‌زنيد، قلب‌شان مي‌آيد توي دهن‌شان. وقتي غمگينيد، دل‌شان مي‌گيرد. وقتي خوشحاليد، بهترين لحظه‌هاي زندگي آنهاست. وقتي در خانه هيجان‌زده مي‌شوم، مي‌رقصم، از خوشحالي بالا و پايين مي‌پرم، بچه‌هايم خوشحال‌ترين بچه‌هاي روي زمين مي‌شوند. وقتي غم دارم، هر دوي‌شان مثل دو پرنده كوچك مي‌آيند كنارم، خودشان را مي‌چسبانند و مي‌خواهند كاري كنند از غم و غصه نجاتم بدهند. بچه‌ها، آدم‌هاي پر از احساسي هستند كه برخلاف بزرگ‌ترها، احساسات‌شان بيخ گلوي‌شان است. آنها با همين احساسات روز را شب مي‌كنند. همه زورم را مي‌زنم كمتر عصباني شوم، اگر هم شدم از آنها وقت مي‌خواهم تا به اندازه يك تا ده شمردن و چند نفس عميق، مرا به حال خودم بگذارند. هر دوي‌شان وقتي شمارشم تمام مي‌شود، سراغم مي‌آيند و من را چك مي‌كنند كه حالم خوب شده يا نه. معيارشان هم اين است كه «حالا مياي با ما بازي كني؟»