چشم در چشم خالق كليدر

سيد مهدي زرقاني
نخستين‌باري بود كه محمود دولت‌آبادي را از نزديك مي‌ديدم، به نظرم مردي آمد شبيه خان عموي كليدر، با همان لحن حماسي و صداي خش‌دار و خنده‌هاي انفجاري كه خيام‌وار همه‌ چيز جهان ما را به سخره مي‌گرفت، با آن پك زدن‌ سيگارهاي پي در پي و چاي نوشيدن‌هاي مستمر و كلامي طنزآميز كه اين بچه‌ها دكتري مي‌خوانند كه چه (خنده انفجاري) و اينكه من از مدرسه به سوي ميخانه عشق آمدم، چون آنجا نبود آنچه مي‌جستم و بود آنچه نمي‌خواستم. در دم ياد شعر شفيعي افتادم كه «آنچه مي‌بينم نمي‌خواهم و آنچه مي‌خواهم نمي‌بينم». مي‌گفت از مدرسه گريخته و به جهان قصه‌ها پناه برده كه از كودكي خار خار قصه شنفتن و قصه گفتن داشته و به هر دري مي‌زده كه خودش را به قصه‌خوان دهات‌شان برساند و مات و مبهوت در قصه‌هاي او تخيلش را پرواز دهد. گفتيم: دولت‌آبادي چگونه دولت‌آبادي شد، خنديد، سيگاري آتش زد دودش را نثار ما كرد و گفت: درست معلوم نيست چطور. بعد رفت به جهان درونش، به دوردست نگاه مي‌كرد. در جست‌وجوي پاسخي بود شايد يا علتي، چيزي اما درست تشخيص داد كه آنچه دولت‌آبادي را ساخته، زندگي دولت‌آبادي بوده با همه فراز و نشيبش. فرمول خاصي ندارد. هنر را نمي‌توان فرمول‌بندي كرد. چيزي بايد در درونت باشد و رياضت‌ها بكشي. پاي نثرت جان بگذاري، پير شوي، شيره جانت را بكشد تا چيزي تحويلت دهد كه هنري باشد. گفتم: آن عشق عميقي كه مي‌تواند مارال بسازد، زيور بسازد، شيرو بسازد، صوقي بسازد، آن‌هم در اثري كه بيشتر لحن حماسي دارد، از كجاست؟ چايش را برداشت قندي در آن فرو كرد و هورتي سر كشيد و گفت: اين ريشه در حافظه ژني دارد. مي‌گفت: ژن ما حافظه دارد. ياد ضمير ناخودآگاه جمعي يونگ افتادم و اينكه «حافظه ژن» چه تعبير زيبايي است براي آن مفهوم يونگي. گويا همه تجربه عاشقانه ضمير ايراني در پرداخت عشق‌هاي كليدر نقش داشته ‌است. مي‌گفت: نبايد در جست‌وجوي حادثه خاصي در زندگي هنرمند گشت. هنرمند با حافظه ژنش مي‌نويسد. مي‌گفت: من سه عشق دارم و همه زندگي‌ام را به پاي اين سه عشق گذاشته‌ام: عشق به مردمم، عشق به وطنم و عشق به زبان و ادبيات فارسي. مي‌گفت به پاي اين سه عشق همه هست و نيستش را گذاشته. گفتم: در كليدر نوعي فلسفه ورزيدن مشاهده مي‌كنم كه بسيار گسترده است، انگار هر كدام از شخصيت‌ها فلسفه خودشان را دارند؛ سيگاري آتش شد. حيرت كردم كه چطور با هشتاد و چهار سال سن اين‌طور سيگار پشت سيگار! ياد مرحوم دكتر افتادم كه سيگار او را به جهان ديگري پرتاب مي‌كرده‌‍‌‌ وقتي مي‌خواسته كويريات بنويسد. يك سيگار هم يادگاري گرفتم تا در گوشه اتاقم بگذارم. گفت: هيچ فلسفه‌اي نخوانده‌ام و اينكه يك‌بار يكي از فلسفه‌دانان به من گفته اين حرف‌هاي فلسفي را از كجا آموخته‌اي و من گفته‌ام هنرمند در مواجهه با هستي فلسفه پيدا مي‌كند. فلسفه او نتيجه رياضت كشيدن‌هايش است. گفتم: تاريخ بيهقي چقدر بر شما تاثير گذاشته است. سرخوش شد كه از شخصيت مورد علاقه‌اش پرسيديم. مفتون شرافت بيهقي بود. از او به استاد تعبير مي‌كرد. مي‌گفت اين مرد چقدر انصاف داشته چقدر شرف داشته، اداي دين به ديگران مي‌كند، قضاوت‌هايش منصفانه است. من سعي كرده‌ام شريف زندگي كنم. اين را از بيهقي آموخته‌ام. مي‌گفت: نثر من ارتباطي با تاريخ بيهقي ندارد. مي‌‌گفت: يكي گفته نثر تو تحت تاثير بيهقي است. (زد زير قهقاه) مي‌گفت: هر چه نگاه مي‌كنم شباهتي ميان نثر خودم و تاريخ بيهقي نمي‌يابم. مي‌گفت بيهقي در روح و روان من تاثير گذاشته نه بر نثر من. گفتم: در كار شما نوعي شهود مشاهده مي‌كنم. شهود شاعرانه كه شبيه شهود عرفاست، اما عرفانش زميني است. چايش را هورتي سر كشيد و چشمانش را ريز كرد و به دور خيره شد. شده بود خود خان عموي كليدر. گفت: من رياضت بسيار كشيده‌ام. همه زندگي من رياضت كشيدن بوده براي آفرينش اثر. هنر با رياضت كشيدن به دست مي‌آيد.
مي‌گفت: دو هزار تومن قرض كردم و به مادرم دادم (آن وقت‌ها خيلي پول بود) و گفتم: تا دو سال كاري به كار من نداشته باش و به خلوت خودم خزيدم در اتاقي در جوار مادر. رياضت كشيدم تا زبانم را كشف كنم. ياد خلوت مولانا افتادم. مي‌گفت: همه رمان‌هاي جهان را كه به دستم رسيده بود، خواندم و بعد خودم را تحريم كردم. گفتم: بايد به درون خودت بخزي و زبان خودت را پيدا كني. خودم را از تحت تاثير قرار گرفتن برحذر داشتم. رياضت‌ها كشيدم بس سخت و نفسگير تا زبان خودم را يافتم. بله! من شهود كردم، اما عرفان من زميني است. من عرفان را از آسمان به زمين آوردم. به زبان فارسي آوردم. كشف شهود من در زبان است و آفرينش آدم‌ها در جهان اثرم. ياد خلوت مولانا افتادم و اينكه شمس به او گفته بود دفترت را از آنچه خوانده‌اي و شنيده‌اي، بشوي. دولت‌آبادي دفتر شسته بود تا زبان منحصر‌به‌فرد خودش را بيابد. دويدم وسط كلامش. گفتم: خيلي‌ها مي‌توانند به كشف و شهود برسند، اما فقط هنرمندان مي‌توانند آن تجارب شريف را به كدهاي زباني تبديل كنند. پكي به سيگارش زد. چشم چپش را خواباند و به من نگريست و گفت: دقيقا. گفتيم: نظرت درباره شاعران معاصر چيست؟ گفت: شعرهاي امثال شاملو و نيما و اخوان را مي‌پسندم، اما امروزي‌ها را نمي‌فهمم (خنده انفجاري سرخوشانه). ما دهن به دهنش داديم و گفتيم: كدام شاعر را بيشتر! شاملو را نام برد. گفتم: شما و شاملو مثل دو قرينه هستيد. يك وجه مشترك داريد و آن اينكه زبان مرده و كهنه را چنان زنده كرده‌ايد كه گويا زبان امروز ماست. گذشته را به حال آورده‌ايد. حماسه را به عصر جديد آورده‌ايد، نظرتان چيست؟ گفت: بله! قبول دارم. پير‌مرد خسته شده بود. دل‌مان نمي‌آمد دست از دامنش بكشيم. جسورانه پرسيدم: زندان در شما چه تاثيري داشت؟ گفت: در زندان كاغذ به ما نمي‌دادند، اما من در ذهنم مي‌نوشتم. مي‌گفت: روزي داشتم كفش‌هايم را پينه مي‌زدم، نگهبان گفت: تو به درد همين پينه‌دوزي كفش مي‌خوري. ياد زندان سبزوار افتادم در كليدر و ستار كفش‌دوز. رسيده بوديم به لحظه خوش امضا گرفتن. جمعي از استادان و دانشجويان دانشگاه فردوسي كه مشتاقانه خودمان را از مشهد به تهران رسانده بوديم براي ديدار با مردي از نويسندگاني كه زبان و ادبيات در عمق جان‌شان رسوب كرده بود. دستمال گردنش را باز كرد. دختر! اين دستمال را به مچم ببند. دخترك گفت: چشم! محكم ببندم؟ گفت: تا مي‌تواني. بعد رو به ما كرد: دستم درد مي‌كند. گفتم: دست اين مرد را بايد بوسيد كه شاهكاري چنين در زبان نثر معاصر فارسي خلق كرده است و اهالي فرهنگ چقدر قدر اين مردان را مي‌دانند!