مادري در وقت اضافه

نيمه دوم سال شده و هر هفته يا يك هفته در ميان، تولد يكي از بچه‌هاي مهد است. همه بچه‌هاي كلاس پسر كوچكم، نيمه دومي‌اند. بالطبع تولدهاي‌شان پشت هم است. چند هفته است كه پشت هم تولد دعوتيم و وظيفه بردن بچه‌ها به تولد بر عهده من است. هميشه فكر مي‌كردم تولدبازي، يكي از جذاب‌ترين كارهاي دنياست و كسي كه جشن تولد كسي مي‌رود، قاعدتا نبايد خسته و كوفته به خانه برگردد. اما الان فهميدم بردن دو پسربچه به تولد يك پسربچه ديگر كه كلي پسربچه ديگر هم آنجا هستند، اگر سخت‌ترين كار بچه‌داري نباشد، جزو ده كار سخت آن است. مدتي است كه سر انتخاب لباس با پسر كوچك‌تر دچار چالش شده‌ايم. من فكر مي‌كردم اين ويژگي پسر بزرگم است كه لباس‌هايي كه دوست ندارد را نمي‌پوشد. اما گويا سن و سال فاكتور مهم‌تري بوده و اكنون پسر دوم هم وارد فاز انتخاب لباس شده است. حالا من مانده‌ام و يك كمد لباس كه همه‌شان دارند كوچك مي‌شوند و هيچ كدام‌شان زير بار پوشيدن‌شان نمي‌روند. 
از پروسه سخت انتخاب لباس كه عبور مي‌كنيم، نوبت حاضر شدن من است. من عاشق اين قسمت از روتين حاضر شدن‌هاي‌مان هستم. پسر بزرگم مي‌آيد و مي‌گويد اين لباس خوب نيست، آن پيراهن قرمزه را بپوش با كفش مشكي. پسر كوچكم مي‌آيد و مي‌گويد يك ميكاپ قشنگ بكن داريم مي‌ريم تولد دوستم! آنها برايم رنگ رژلب را هم انتخاب مي‌كنند. جالب اينجاست كه همه انتخاب‌هاي‌شان قرمز است. من هم تا جايي كه بتوانم به حرف‌هاي‌شان عمل مي‌كنم تا جايي كه از سبك و سياقم فاصله نگيرد. حاضر كه مي‌شويم معضل كادوي تولد را داريم. پسرها دوست دارند از كادويي كه براي دوست‌شان خريده‌ام، يك دانه هم آنها داشته باشند. به همين دليل بايد شش‌دانگ حواسم جمع باشد در مسير خانه دوست‌شان، كادو را باز نكنند و از آن خود نكنند. تم تولد بتمن و سوپرمن بود. تن‌پوشي كه قرار بود پسر تولدي را سورپرايز كند هم يك بتمن واقعي بود. بچه‌ها ذوق‌زده از ديدن آدمي در لباس بتمن، دورش را گرفته بودند. به پسر كوچكم گفتم نمي‌خواي با بتمن عكس بگيري؟ خيلي خونسرد و بي‌تفاوت گفت: «نه، اينكه بتمن واقعي نيست. خودت گفتي بتمن واقعي اصلا وجود نداره، فقط توي كارتوناست.» ديگر حرفي نداشتم در جواب بگويم. 
بچه‌ها سرگرم بازي شده بودند و صداي هياهوي‌شان سالن تولد را برداشته بود. ديگر كسي به حرف عمو موسيقي گوش نمي‌داد و همه سرمست از آن همه فيگور و بادكنك و كاپ‌كيك سوپرهيرو در جشن، از اين طرف سالن به آن طرف مي‌دويدند و جيغ مي‌كشيدند و هيجان‌شان را خالي مي‌كردند. ما مادرها هم گوشه‌اي نشسته بوديم و يك چشم‌مان به بچه‌هاي‌مان بود و با چشمي ديگر با هم معاشرت مي‌كرديم. براي من كه روزها را به كار سپري مي‌كنم و عصرها را به بچه‌داري، معاشرت و بيرون رفتن با بقيه مادرها كاري سخت و تقريبا غيرممكن است. مگر اينكه تولد به تولد ببينم‌شان و احوال‌شان را جويا شوم. گروهي براي خود درست كرده بودند و هفته‌اي يك‌بار كافه‌اي مي‌رفتند و دسته جمعي ورزش مي‌كردند. من نسبت به همه‌شان دورافتاده‌تر بودم و جز مختصري از زندگي و احوال‌شان، تقريبا چيزي نمي‌دانستم. يكي‌شان كه با من صميمي‌تر بود دعوتم كرد كه سه روز در هفته همراه‌شان به باشگاهي در همان حوالي بروم؛ ساعت 11 تا يك بعدازظهر. وقتي گفتم اين ساعت دفترم تا بتوانم ساعت 2 دنبال بچه‌ها بروم، از من و حضورم در جمع‌شان نااميد شدند. تقريبا همه‌شان خانه‌دار هستند و به مادران شاغل به چشم طفلكي‌ها نگاه مي‌كنند. البته نمي‌دانم از چه زماني اين نگاه در بين مادران خانه‌دار باب شد و دل‌شان به حال ما مي‌سوزد كه سركار مي‌رويم. اما خب اين سهم من از معاشرت با مادران دوستان پسرم شده؛ تولد به تولد يا عصرها جلوي در مهدكودك، وقتي مي‌روم دنبالش. اينكه مي‌گويند مادري شغلي تمام وقت است، درست است. حالا من به اين شغل تمام‌وقت، دو شغل ديگر هم اضافه كرده‌ام و مسلم است كه از خيلي كارهايم بايد بزنم. اگر براي بچه‌داري وقت اضافه‌اي وجود داشت و 24 ساعت شبانه‌روز مي‌شد 30 ساعت، من هم مي‌توانستم سه‌شنبه‌ها با مادران مدرسه و چهارشنبه‌ها با مادران مهدكودك راهي كافه شوم، اما خب روز همين قدر است، كش نمي‌آيد.