قرباني سرنوشت شاه اسماعيل دوم

داستانش، داستان تلخي است. نزديك به بيست سال در انزوا، در قلعه‌اي به نام قهقهه ماند و در حبسي كه حقش نبود به ميانسالي رسيد. در اوج جواني و محبوبيت، با آن روي ديگر زندگي مواجه شد و بهاي سنگيني براي بدگماني پدرش پرداخت. در جنگ با عثماني‌ها درخشيد و دشمن را - كه از هر حيث بر قواي ما برتري داشت- از دست‌درازي‌هاي بعدي به مرزهاي كشور منصرف كرد. همه‌جا نامش را صدا مي‌زدند و از لياقت و بي‌باكي‌اش مي‌گفتند. پدر از كاميابي‌هاي پسر خرسند بود و به آن مي‌باليد. حداقل در آغاز چنين بود. اما بعد، چنان‌كه رويه حكومت‌هاي استبدادي است، بدگماني‌ها از راه رسيدند و قلب و ذهن شاه را مسموم كردند. پدر به پسر بدبين شد؛ كه شايد فكري در سر دارد، شايد به تصاحب قدرت طمع كرده، شايد به توطئه‌اي براي رسيدن به تاج و تخت انديشيده است. شماري از درباريان نيز به اين افكار دامن مي‌زدند و بدگماني‌ها و ترديدهاي شاه را بيشتر مي‌كردند. هرچه شهرت و اعتبار پسر بيشتر شد، آتش ترس‌هاي پدر نيز بيشتر شعله كشيد. سرانجام آن اتفاقي افتاد كه نبايد مي‌افتاد. زرين‌كوب مي‌نويسد: «شجاعت و جلادتي كه شاهزاده اسماعيل ميرزا در جنگ با عثماني‌ها نشان داد تا مدت‌ها در خاطر سپاه ترك باقي ماند و در الزام سلطان عثماني به برقراري يك پيمان صلح دايم كه چند سال بعد بدان وادار شد تأثير داشت... اما دلاوري و بي‌باكي بي‌همانندي كه شاهزاده اسماعيل ميرزا در مبارزه با تركان نشان داد، حسادت پدر و سوءظن او را تحريك كرد. شاه او را از حكومت شروان برداشت و به جاي آن حكومت هرات را به او داد، اما چون سر بهانه‌جويي داشت چندي بعد او را از آن سمت نيز معزول كرد و به زندان انداخت. محرك او در توقيف شاهزاده، محبوبيتش در بين سپاه بود كه شاه مي‌پنداشت ممكن است او را به شورش وادارد. بهانه‌اش هم افراط اسماعيل ميرزا در شرابخواري بود كه خود شاه به الزام علماي عصر از آن توبه كرده بود و هم به الزام آنها آن را به‌شدت ممنوع كرده بود.» شاهزاده به زندان افتاد. كسي به وساطت پا پيش نگذاشت. بعد هم بسياري فراموشش كردند. سلطنت پدر طولاني شد و دوران حبس پسر نيز به درازا كشيد. بعد، سرنوشت بازي ديگري را شروع كرد. پدر مُرد. پسر، در كشمكش‌هاي جانشيني از زندان آزاد شد، به پايتخت رفت و تاج شاهي را برداشت. 
زرين‌كوب مي‌نويسد:«نزديك بيست سال حبس مجرد و طولاني در قلعه خاموش دسترس‌ناپذير قهقهه - در ستيغ كوه سبلان بين تبريز و اردبيل- اين شاهزاده شجاع شادخوار و بي‌اندوه را به يك ياغي بدبين انتقام‌جو و بي‌رحم تبديل كرده بود كه از همه‌چيز دربار پدر و حتي از مذهب و آيين و خويشان بيزار و بدبين شده بود. به محض وصول به سلطنت، هم نسبت به مذهب پدران خويش عكس‌العمل نشان داد و هم قطع نسل تمام خويشان را كه شامل عموها و عموزادگان و برادران و برادرزادگان خودش مي‌شد با بي‌رحمي تمام مايه تشفي‌خاطر خويش يافت. سلطنت او كوتاه و خونين و آكنده از خشونت و بي‌ثباتي بود- و قسمتي از اوقات آن در قهوه‌خانه‌ها و كوكنارخانه‌ها و در كوي بدنامي مي‌گذشت. عياش و بي‌رحم، و نسبت به امور ملك‌داري غالبا بيگانه يا بي‌علاقه بود. شب‌هايش را با درويش‌پسر حلوايي كه محبوب او بود در هرزه‌گردي مي‌گذراند و روزهايش در خواب و خمار يا صادر كردن و اجراي احكام سفيهانه و ظالمانه و بي‌ملاحظه مي‌گذشت. محنت بيست سال زندان او را تقريبا ديوانه و به‌هرحال دچار نوعي ماليخولياي عاري از اعتدال كرده بود.» بسياري از درباريان و اعضاي خاندان سلطنتي را كشت و هركسي را كه اندك‌ترديدي در وفاداري‌اش بود سربه‌نيست كرد. اما سلطنتش دوام نيافت. دشمنانش بيشتر از آن بودند كه زورش به همه آنان برسد. آنان زودتر دسيسه‌اي چيدند و او را كشتند. پنجم آذر 956 خورشيدي، جسدش را در اتاق خوابش پيدا كردند.