پس كي «صال» مي‌كنن؟

هيچ ‌وقت او را اين همه عصباني و ناراحت نديده بودم. معمولا آرام و شمرده حرف مي‌زند، اما اين ‌بار توپش چنان پر بود كه ترجيح دادم فقط شنونده باشم و به ندرت در وسط سخنانش نكته‌اي بپرانم. ماه‌طلعت را مي‌گويم همان كه خود را خاله پدرم معرفي مي‌كند و ما هم آن را پذيرفته‌ايم. همين كه «الو» را گفت، مثل تيربار، خشاب ذهنش را خالي كرد. براي اينكه به‌ طور دقيق متوجه سخنان ماه طلعت شويد؛ توصيه مي‌كنم كه ابتدا مترادفات واژه‌هاي مورد استفاده او را در پايين اين يادداشت ببينيد و بعد متن صحبت‌هاي او را بخوانيد. او تقريبا با فرياد گفت: 
 «پس اينا كي مي‌خوان صال كنن؟ پدر ما كه در اومد! گروني پشت گروني، بيكاري، پشت بيكاري، آخه ما فقير مردم چه گناهي در پيشگاه خدا كرديم كه مستحق اين همه خواري و ستم هستيم؟ ديشب رفتم دم دكونِ پسر قل‌ممد! مي‌شناسيش كه! هموني كه تو عاروسي دخترش چاقوكشي شد زدن همدیگه رِ كشتن. سه تا چيز گرفتم گفت مي‌شه 300 هزار تومن! گفتم اينا كه هفته پيش مي‌شد 250 هزار تومن؟! گفت: دِلار ديشُو بالا رفته. گفتم؛ خب رفته باشه، تِه كه اينا رِ ديشو نخريدي؟ گفت: اينا رِ كه به تِه دادم صبا بعدازظهر كه بايد برم به جاشون گرون‌تر بخرم! گفتمش اگه دِلار بيا پايين، بعد ارزون‌ترش مي‌كني؟ نمي‌كني كه خدا تو سرزده!
يه والله اين برنجووا هندي را كردن كيلويي صد هزار تومن! ئي كل اسمال به خدا مريضه، كار نمي‌تونه بكنه. بعد سر زمستوني كو كار؟ به خدا خاله ما پيدا كنندگي اصلا نداريم. بايد پيدا كنندگي باشه كه بشه يه چي خريد؟ همي چند سال پيش با صد هزار تومن مي‌شد يه بره پلوار خريد، حالا برنج هندي شده كيلويي صد هزار تومن! به خدا هوش از كله آدم مي‌پره! آخه اينا نمي‌فهمن ما بدبختيم، ما بيچاره‌ايم، چرا نمي‌رن صال كنن؟ ميگي نمي‌فهمن؟ خوبم مي‌فهمن خاله. چطو زن بيسوادي مثِ م تو اين ته كفه مي‌فهمه اونا نمي‌فهمن؟ خوبم مي‌فهمن. خرده برده‌اي دارن خاله. مگه مي‌شه نفهمن؟ مي‌گي چرا قوم و خويشا كمك نمي‌كنن؟ خاله م آبرو دارم، يه عمر با آبروداري زندگي كردم، زحمت كشيدم، كار كردم. خدا بيامرزه مادرته، با هم مي‌رفتيم گندم درو تا پسين خوشه مي‌چيديم و شُو هم نون خشك مي‌خورديم و مي‌خوابيديم، هيچكي صدامون را نمي‌شنيد. حالا ميگي برم دستمه دراز كنم پيش قوم و خويش؟ ميگي چرا خودشون كمك نمي‌كنن؟ خودشون نمي[...] تا گشنه‌شون نشه! هر چي بيشتر پولدار مي‌شن، هارتر مي‌شن! بگو مي‌خواين اين همه رِ چه كار كنين؟! اصلا چرا غيبت مردم؟ خاله من نمي‌خوام محتاج كسي باشم، عارم مي‌آ از كسي چيزي بگيرم. حرف م يه چيز ديگيه! تِه مش ‌تهماث رِ يادت مي‌آد خاله؟ كنار شِنگِ قنات دكون داشت. تِه او وقت بچه بودي. هر وقتِ سال كه مي‌رفتيم يه چي بخريم، قيمتش فرقي نمي‌كرد. يه باطر نفت هميشه دوزار و ده شي بود. حالا قيمتا روز مي‌گن، ساعت مي‌گن، دقيقه مي‌گن، ثانيه مي‌گن! خب، اينا از خودشون سوال نمي‌كنن ما فقيرمردم چطو زندگي كنيم؟ چطو دختر عاروس كنيم؟ چطو پسر دوماد كنيم؟ ئي فاطو ما رِ ديدي؟ مثل وِجوونه گُليه! آدم حظ مي‌كنه نگاش كنه. ديگه حالا عاروسي شده. ولي هيچكي نميا خواستگاريش. مي‌گن جهيز نداره. مي گن اينا فقيرن! همه مي‌رن دنبال پولدارا. هر كي يك لقمه نوني ورداشته دنبال پيار مي‌گرده. قديما كي ايطو بود؟ حالا ايطو شده! ئي شد زندگي؟ اين زندگيست برا ما درست كردن؟ الهي دونه سلطان بزنن! ميگي نفرين نكنم؟ پس چكار كنم خاله؟ چه خاكي ور سر كنم خاله؟...»
 صال= صلح، ديشُو= ديشب، صبا بعدازظهر= فردا بعد از ظهر، پيداكنندگي = درآمد، پلوار= پروار،ته كفه = انتهاي كوير، نمك شِنگ = درخت زبان گنجشك، وجوونه  جوانه عاروسي شده = وقت عروس شدنش فرا رسيده، دونه سلطان = غده سرطان