قید وزارت خارجه وشرکت نفت را زد و راهی جبهه شد

جوان آنلاین: خانواده و دوستان شهید «علی‌اکبر حماصیان» او را «محسن» صدا می‌زدند. جوانی انقلابی که به رغم شور و شوقش در جبهه رفتن و فعالیت‌های انقلابی، در باقی موارد بسیار ساکت و کم حرف بود. وقتی با خواهر و داماد خانواده شهید حماصیان گفتگو کردیم، هر دو به متانت و کم حرفی او اذعان داشتند. شهید حماصیان متولد ۱۳۳۴ در تهران بود. با شروع جنگ، یک پایش جبهه و پای دیگرش در مسجد سبحان در خیابان حسینی محله نظام‌آباد بود. بچه‌های این مسجد اهل عرفان بودند و علی اکبر هم به دنبال سیر و سلوک بود. مسیری که عاقبتش را به شهادت و مفقودی در ۱۴ آبان ۱۳۶۲ ختم کرد. در حالی که تنها دو ماه قبل عقد کرده بود با شهادتش در بلندی‌های پنجوین، قدم به حجله شهادت گذاشت. روایت‌های اشرف حماصیان، خواهر و مرتضی بشیری همسر خواهر شهید علی اکبر حماصیان را پیش‌رو دارید. 
مرتضی بشیری، همسرخواهر شهید
محسن (علی اکبر) را پیش از آنکه داماد خانواده‌شان شوم در محله دیده بودم. آن موقع در خیابان گرگان (نامجو) زندگی می‌کردیم و، چون هر دو اهل مسجد و بسیج بودیم، با هم آشنایی داشتیم. البته من بیشتر به مسجد بنی‌هاشم در همان خیابان گرگان می‌رفتم و محسن در مسجد سبحان خیابان حسینی (شهید محمودی فعلی) فعالیت می‌کرد. علتش هم این بود که بچه‌های مسجد سبحان دنبال معنویات و عرفان بودند و شهید حماصیان هم اهل سیر و سلوک بود. حوالی سال ۵۹ به واسطه شناختی که در محله از خانواده حماصیان داشتیم، با خواهر شهید ازدواج کردم. آشنایی و وصلت‌مان هم سنتی بود. پدر و مادرم، او را از والدینش خواستگاری کردند و بعد از ازدواج با خواهر شهید، آشنایی و شناختم از محسن بیشتر هم شد.
 


 کم حرف و ساکت
اولین نکته‌ای که در برخورد با شهید حماصیان متوجهش می‌شدی، کم حرفی و متانت ایشان بود. از صبح تا شب چند جمله بیشتر صحبت نمی‌کرد. البته آرام بودنش به معنی بی‌عملی‌اش نبود بلکه در مسجد و بسیج و مباحث انقلابی بسیار فعال بود. آقا محسن اهل عرفان و تهذیب نفس بود. من گاهی احوالات او را از بچه‌های مسجد سبحان جویا می‌شدم. حرف‌هایی که از ایمان و اخلاق شهید می‌زدند بسیار جالب بود. چند بار خودم به جلسات آنها در مسجد سبحان رفتم. در مسجد حلقه‌ای تشکیل می‌دادند و در باره مسائل مختلف با هم بحث می‌کردند. سپس موضوع جلسه بعدی را مشخص می‌کردند و تا نوبت بعدی هر کدام از این بچه‌ها دنبال تحقیق و مطالعه و بحث روی موضع تعیین شده می‌رفتند. این جلسات و همراهی که بچه‌های مسجد سبحان با هم داشتند، باعث رشد و اعتلای‌شان می‌شد. خیلی از این بچه‌ها به جبهه رفتند و تعدادی از آنها مثل محسن به شهادت رسیدند. خاطره‌ای را اینجا بیان کنم. یک‌بار شنیدم که محسن و دوستانش می‌گفتند بار دیگر نوبت فلانی است که کیسه بکشد! با تعجب پرسیدم قضیه کیسه کشیدن چیست؟ گفتند هر بار که دسته‌جمعی به حمام عمومی محله می‌رویم، یک نفر باید پشت باقی بچه‌ها را کیسه بکشد. گفتم خب آن بنده خدا که از کت و کول می‌افتد. گفتند نکته همین جاست که آن یک نفر باید به خاطر دوستانش تلاش کند و پا روی نفسش بگذارد. این طور مسائل آن زمان بین بچه‌های رزمنده زیاد به چشم می‌خورد و برای تهذیب نفس کار‌هایی از این دست انجام می‌دادند.   وابسته نبودن به دنیا
یکی از خصوصیات اخلاقی شهید حماصیان این بود که اهمیتی به مال دنیا نمی‌داد. در قید و بند اینطور چیز‌ها نبود. یک‌بار که می‌خواست به جبهه برود، تصمیم گرفت قبل از اعزام موتورش را بفروشد. یک نفر آمد و گفت طالب خرید موتور است، اما قبل از خرید می‌خواهد آن را امتحان کند. موتور را برداشت یک دوری بزند که رفت و دیگر برنگشت! یادم است محسن داشت با دیگر جوان‌های محله فوتبال بازی می‌کرد. باجناق بزرگم آمد و از محسن پرسید موتورت چه شد؟ محسن لحظاتی دست از بازی کردن کشید و با لبخند گفت طرف برد و برنگشت. بعد دوباره شروع به بازی فوتبال کرد. انگار نه انگار که موتورش را دزدیده بودند. چنین آدمی بود. در قید و بند مادیات و دنیا نبود. با چنین دیدگاهی هم به جبهه می‌رفت. چون وابستگی به مال دنیا و اینطور چیز‌ها نداشت.   رزمنده گردان بلال
محسن چند بار به جبهه اعزام شد. معمولاً رزمنده گردان بلال از لشکر ۲۷ می‌شد. بار آخر که مفقود شد و بعد‌ها فهمیدیم به شهادت رسیده است، رزمنده همین گردان بود. دوستان جبهه‌ای محسن اولین حرفی که در مورد خصوصیات اخلاقی او می‌زدند، این بود که بسیار ساکت بود. بند کلاه کاسکت موتور را می‌گذاشت روی اسلحه‌اش و در سکوت و تفکر آن را می‌چرخاند. محسن تنها دو ماه قبل از شهادتش عقد کرده بود. همان روز عقدش بعد از مراسم، همراه دوستانش به مسجد جمکران رفتند. حال و هوایی برای خودش داشت. دو ماه بعد از عقد هم که به جبهه رفت در ۱۴ آبان ۱۳۶۲ در بلندی‌های پنجوین عراق به شهادت رسید. البته ما آن موقع نمی‌دانستیم شهید شده یا به اسارت درآمده است. وضعیتش مفقودی اعلام شد. ۱۰ سال بعد در سال ۱۳۷۲ خبر رسید پیکرش تفحص و شناسایی شده است. از آن جوان رعنای ورزشکار، چند تکه استخوان باقی مانده بود که طی مراسمی تشییع شد و در بهشت زهرا (س) به خاک سپردیم.   کراوات و شرکت نفت
محسن چند سال قبل از شهادتش می‌خواست در شرکت نفت استخدام شود. یک کار خوب با درآمد بالا بود. کار‌های گزینشش هم درست شده و در شرف استخدام بود، اما خودش نپذیرفت و به شرکت نفت نرفت! وقتی از او پرسیدیم چرا این شغل را قبول نکردی؟ گفت همه مراحل استخدام را پشت سرگذاشته بودم، ولی نهایتاً شرط گذاشتند باید کراوات بزنی. من حتی اگر بمیرم هم نمی‌خواهم کراوات بزنم، چون کراوات را از مظاهر غرب می‌دانست. خلاصه قبول نکرد و به شرکت نفت نرفت. بعد‌ها من که در وزارت خارجه کار می‌کردم، راهنمایی‌اش کردم تا به وزارتخانه بیاید. کار‌های پذیرشش را کرد و مانده بود تا از طرف وزارتخانه، نتیجه نهایی استخدام او اعلام شود. در همین زمان محسن به جبهه رفت و مفقود شد. در همان زمان مفقودی او نتیجه استخدامش از طرف وزارت خارجه آمد؛ محسن قبول شده بود، اما دیگر خودش نبود تا در این شغل مشغول شود. او راه دیگری را انتخاب کرده بود. مسیر شهادت را که واقعاً لیاقتش را داشت. روحیات محسن طوری بود که اگر می‌ماند و شهید نمی‌شد باید تعجب می‌کردیم. اهل این دنیا نبود و عاقبت هم به شهادت رسید. 
 
خواهر شهید
 پسر ارشد خانواده
ما در خانواده‌مان سه برادر و پنج خواهر بودیم. اولین فرزند خانواده خواهر بزرگ‌ترمان است. بعد از او محسن به دنیا آمد که در واقع پسر ارشد محسوب می‌شد. من متولد سال ۴۱ هستم و از شهید که متولد سال ۳۴ بود، هفت سال کوچک‌ترم. به عنوان برادر بزرگ خانواده، مهربان و با محبت بود. هرچند در عالم خودش بود و با ما برادر و خواهرهایش بسیار تفاوت داشت. از همان زمان شاه، محسن اهل مسجد و هیئت بود. در مقطعی که خواهر‌های بزرگ‌ترم ازدواج کرده بودند، اتاق من یک سمت حیاط خانه‌مان کنار اتاق آقا محسن قرار داشت. معمولاً او نیمه‌های شب که از هیئت برمی‌گشت، برای اینکه مادر و پدرم از خواب بیدار نشوند، یک سنگریزه به شیشه اتاقم می‌زد و از من می‌خواست در را برایش باز کنم. جوان پاک و بسیار اهل هیئت و مسجد بود. زمانی که تظاهرات انقلابی اوج گرفت، همه خانواده به تظاهرات می‌رفتیم. اهالی محله از در مسجد بنی‌هاشم جمع می‌شدند، اما برادرم در مسجد سبحان فعالیت می‌کرد و همانجا با بچه‌های انقلابی این مسجد به تظاهرات می‌رفتند.   تشییع یک شهید
بعد از شروع دفاع مقدس، محسن دیگر در شهر بند نبود. مرتب به مناطق عملیاتی می‌رفت. وقتی هم که برمی‌گشت، دلش پیش جبهه و همرزمانش بود، چون زیاد به جبهه می‌رفت، مادرم تصمیم گرفت برایش زن بگیرد تا به این ترتیب دستش را بند کند. اصرار‌های مادرم جواب داد و محسن با همکلاسی دوران مدرسه من عقد کرد. همسرش بچه محله ما بود و با توجه به دوستی ایشان با من به خانه‌مان رفت و آمد داشت، بنابراین روی همسر شهید شناخت داشتیم. از خانواده خوب و مذهبی بودند. روز عقد محسن صحنه‌ای اتفاق افتاد که من آن لحظه آنجا نبودم، ولی بعد‌ها مادر و خواهرم برایم تعریف کردند که درست روز عقد محسن، زمانی که می‌خواست ماشینش را پارک کند، ناگهان صدای تشییع پیکر یک شهید می‌آید. محسن چنان منقلب می‌شود که در ماشین را محکم به هم می‌کوبد و با همان لباسی که برای عقدش پوشیده بود، سریع دنبال تابوت شهید می‌رود و با تشییع کنندگان همراه می‌شود. بعد از تشییع شهید دوباره برمی‌گردد و مراسم را ادامه می‌دهد. دیدگاه محسن در مورد دنیا دیدگاه خاصی بود.   تازه داماد شهید
وقتی برادرم برای آخرین بار به جبهه رفت و دیگر برنگشت، دو ماه از عقدش می‌گذشت، اما در قید و بند تعلقات نبود. یادم است یک شب طبق روالی که دیروقت به خانه می‌آمد، یک سنگریزه به شیشه اتاقم زد. در را به رویش باز کردم و گفت می‌خواهم به جبهه بروم تا پایان دوره‌ام را بگیرم. به خانواده طاهری (خانواده همسرش) سلام برسان و بگو که من به جبهه رفتم. رفت و دیگر برنگشت. ۱۴ آبان در عملیات والفجر ۴ مفقود شد و تا سال‌ها خبری از وضعیتش نداشتیم. پدر و مادرم خیلی انتظار بازگشتش را کشیدند. ۱۰ سال بعد خبر رسید که پیکر محسن تفحص شده است. بعد‌ها همسرش با پسرعمه‌مان ازدواج کرد و هنوز هم با هم رفت و آمد فامیلی داریم. به نظر من محسن به آن چیزی که می‌خواست و دوست داشت رسید. برادرم اهل این دنیا نبود و تنها شهادت می‌توانست او را به آرزویش برساند. پدرمان تا سال‌ها بعد از بازگشت پیکر محسن در قید حیات بود و شش سال پیش از دنیا رفت، مادرمان هست و به رغم وابستگی زیادی که به محسن دارد، خیلی مقاوم و صبور است.   خاطره پیراهن ورزشی
برادرم بسیار به ورزش فوتبال علاقه داشت، چون همسرم مدتی سفیر بود و در کشور‌های خارجی حضور داشت، من هم همراه ایشان به خارج از کشور رفته بودم. محسن آن زمان یک جوان بیست و چند ساله بود. یک‌بار در تماسی که با خانواده برقرار کرده بودیم، از من خواست یک پیراهن ورزشی برایش بخرم و بفرستم. همین کار را کردم. برادرم مدتی از آن پیراهن استفاده می‌کرد، اما بعد‌ها دیدم که می‌خواهد پیراهن را ببرد و بفروشد. پرسیدم چرا چنین کاری می‌کنی؟ گفت به پولش نیاز دارم می‌خواهم آن را بفروشم. این کار محسن در حالی بود که پدرمان وضع مالی نسبتاً خوبی داشت، ولی محسن همیشه سعی می‌کرد مستقل باشد و تا آنجا که می‌تواند باری روی دوش والدین مان نیندازد. همیشه هم بسیار ساده لباس می‌پوشید. وقتی به مرخصی می‌آمد معمولاً یک پیراهن ساده به تن می‌کرد و شلوارش هم همان شلوار‌های خاکی بود که رزمنده‌ها در جبهه می‌پوشیدند.   خاطرات جا مانده
هر وقت به روحیات و اخلاق برادرم فکر می‌کنم، می‌بینم کم حرفی او باعث می‌شد خیلی از ما خاطرات زیادی از او نداشته باشیم. معمولاً در جمع‌های خانوادگی و فامیلی سکوت می‌کرد و بیشتر گوش می‌داد تا حرف بزند. خیلی هم کم می‌خندید. بسیار بچه آرام و ساکتی بود. در عین حال فعالیت‌های زیادی در مسجد و بسیج می‌کرد. هرچند از او خاطرات زیادی ندارم، ولی در یک کلام می‌توانم او را یک جوان محجوب، مذهبی، انقلابی و یک برادر مهربان و دلسوز معرفی کنم. برادرم اگر می‌ماند، الان نزدیک ۷۰ سالش بود، اما شهادت در جوانی را آرزو کرد و خدا هم او را به آنچه می‌خواست رساند و شهیدش کرد. 
 
فرازی از وصیتنامه شهید حماصیان
 دلم به درد می‌آمد‌ای امام زمان!‌ای امید همه دردمندان،‌ای ویرانگر کاخ‌های ظلم و ستم، بیا بیا که جهان مستضعف در انتظار توست.‌ای صاحب الزمان! به ندای فریاد عاشقانت پاسخ ده.‌ای امام زمان! بیا تا پرچم اسلام را در سر تا سر گیتی به اهتزاز درآوری.‌ای خمینی بزرگ!‌ای حسین زمان!‌ای که ندایت ندای حق است و کلامت خدایی،‌ای شیر پیر زمان که با فریادت پشت ابر جنایتکاران را لرزاندید، عمرم فدای لحظه‌های عمرت باد. هان‌ای جنایتکاران شرق و غرب آیا هنوز نفهمیده‌اید که این همه قدرت از کجا سرچشمه گرفته است؟ نه از زور است و نه سر نیزه بدانید که این وحی خداست و قدرت ایمان است و آگاه باشید که تا این کلام حق است شما باطلین گرگ صفت همچنان خوارید و ذلیل. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه‌دار.‌ای دولتمردان عزیز!‌ای نمایندگان این امت شهید داده مستضعف، شما هم بیش از پیش بکوشید و بیش از این اجازه ندهید این همه مستضعف داشته باشیم. تا کی باید شاهد این همه اختلاف طبقاتی باشیم؟ به خدا دل من خون بود از اینکه می‌دیدم پیرمردی در کنار بساطش در خیابان منتظر است تا بلکه کسی از او خرید کند. به خدا قسم دلم به درد می‌آمد وقتی می‌دیدم تمام سرمایه یک انسان تعدادی کیک، نان و کلوچه داخل زنبیل کهنه‌ای در کنار خیابان است. گاهی اوقات از خدا می‌خواستم تا به اینها کمک می‌کردم، اما جز دعا هیچ کاری نکردم.‌ای مسئولان مملکتی! می‌دانم که از درد جامعه‌مان باخبرید. می‌دانم که این جنگ دست شما را هم تنگ کرده است، اما شما را به خدای بزرگ که به این طبقه بیشتر برسید. اجازه ندهید آن پیرمرد برای روزی دادن به خانواده‌اش چشم بدوزد تا کسی از او کلوچه‌ای بخرد و دو ریال و پنج ریال استفاده کند. آن وقت در کنارش مغازه‌های چند دهنه و... که با فروش یک جنس استفاده‌ای را که از آن کوخ نشین در طول سال‌ها نمی‌برد ببرد. هرگاه این صحنه‌های دردآور را می‌دیدم دلم به درد می‌آمد و اشکم جاری...