نظم مدرسه از جان دانش‌آموزان گرامي‌تر است؟

  فاطمه   كريم‌خان
پيرمرد به نظر شصت، هفتاد ساله مي‌آيد و شايد بيشتر. خاطره‌اش ولي زنده پيش چشمش حاضر است: «ما بچه‌هاي خيلي كوچكي بوديم. خيلي‌هايمان غذايي نداشتيم كه در خانه بخوريم، خيلي‌هايمان خواب‌آلود بوديم. خيلي‌هايمان كارگر قالي‌بافي بوديم، ولي اوضاع ما از خيلي‌هاي ديگري كه به مدرسه نمي‌آمدند، بهتر بود. يك بار يكي از اين ما چنان گيج و خسته بود كه صداي معلم را وقتي صدايش مي‌كرد، نشنيد. معلم فكر كرد كه او از بي‌محلي و بي‌اعتنايي جوابش را نمي‌دهد و چنان عصباني شد كه بچه را زير باد كتك گرفت. از دهن و دماغش خون بيرون زده بود و هيچ‌كس نمي‌توانست معلم را متوقف كند. معلم كه خودش هم اوضاع بهتري از ما نداشت. آخرش دو نفر از معلمان ديگر آمدند زير بغلش را گرفتند و بردند. بچه هم همان‌طور بي‌جان افتاده بود كف زمين. اينها همه قبل از طرح ترومن بود. تازه وقتي طرح ترومن اجرا شد، با آرد و غذايي كه بين مردم پخش مي‌كردند، آن گرسنگي هميشگي و همگاني كمي بهبود پيدا كرد و بچه‌ها در مدرسه رنگ و رويي پيدا كردند، معلم‌ها ديگر آن‌طور در توفان عصبانيت گم نشدند؛ ولي قبلش، هر كسي كه به ياد دارد، مي‌تواند بگويد كه اوضاع بچه‌ها و معلم‌ها در مدرسه چطور بود.»
خاطرات اين‌چنين از مدارس چند دهه پيش كم نيستند. در طول سال‌ها، سيستم آموزشي تلاش كرده با ارايه و تضمين حداقلي از رفاه و امنيت براي دانش‌آموزان و كادر آموزشي، از بروز خشونت بين كادر آموزشي و دانش‌آموزان كم كند. با اين حال، همان‌طور كه در سال‌هاي جنگ جهاني دوم و كمبود مواد غذايي در ايران، همه ‌چيز دراختيار آموزش و پرورش نبود، حالا هم همه ‌چيز دراختيار آموزش و پرورش نيست.
 


خودكشي دانش‌آموزان؛ مساله‌اي فردي
يا بحران نهادي؟
طي هفته‌هاي گذشته، سه دانش‌آموز در كلاس‌هاي مختلف مقطع متوسطه خودكشي كرده‌اند؛ آرزو خاوري، آيناز كريمي و سوگند زمان‌پور، هر سه پيش از آنكه وارد دوران بزرگسالي شوند، جان خود را گرفته‌اند. در گزارش‌هاي مربوط به مرگ آنها، هرچند دلايل متفاوتي در مورد اين رسيدن به نقطه خودكشي ذكر شده است كه ما به دليل عدم دسترسي به تمام منابع اطلاعات در مقام تاييد يا تكذيب آنها نيستيم.
 
دانش‌آموزان مي‌گويند وضعيت عادلانه نيست
ريحانه؛ دانش‌آموز كلاس يازدهم در يك هنرستان در مورد تجربه خودش مي‌گويد: «شايد سخت‌ترين سال تحصيل من و شايد سخت‌ترين سال تحصيل خيلي از بچه‌ها كلاس دهم باشد. ناظم، معاون، مدير و باقي كادر مدرسه نسبت به بچه‌هاي كلاس دهم بسيار تند هستند، سر آنها داد مي‌زنند، آنها را جلوي در نگه مي‌دارند، به كوچك‌ترين كار آنها پيله مي‌كنند. براي من هم همين‌طور بود، تازه من كه دانش‌آموز خوبي هستم و هيچ‌وقت هيچ حاشيه‌اي نداشتم، اما باز هم در كلاس دهم چيزهاي وحشتناكي را تجربه كردم. آنها (كادر مدرسه) سر بچه‌هاي دهم داد مي‌زنند، آنها را تحقير مي‌كنند، يا مرتب آنها را تهديد به اخراج مي‌كنند. هر كاري كه مي‌كنند به آنها مي‌گويند كه شأن مدرسه را زير سوال برده‌اند و لياقت ندارند كه در مدرسه باشند و چيزهايي از اين دست. حالا ممكن است مساله به سادگي و مسخرگي اين باشد كه كسي لاك زده يا جوراب سفيد پوشيده يا كمي از موهايش بيرون است. يا اينكه مثلا مانتويش از سر زانويش كوتاه‌تر است و اين چيزها. ممكن است كسي يك روزي هم چند دقيقه دير به مدرسه برسد، ولي اين برخوردها بچه‌ها را اذيت مي‌كند. يك بار مثلا يادم هست كه يك ناظم آن‌قدر سر يك بچه‌اي داد زد كه بچه در همان سالن نشست روي زمين و نمي‌توانست از جايش بلند شود. بعدا گفتند كه در دستشويي مدرسه غش كرده و بچه‌ها رفتند از دستشويي بيرونش كشيدند. چرا بايد اين‌قدر سر كسي داد بزنند كه برود در دستشويي مدرسه گريه كند؟ اين چه كاري است كه بچه‌ها را اين‌قدر تهديد كنند كه بچه‌ها هر روز استرس داشته باشند؟ يا اين‌قدر ترسيده باشند كه نتوانند حرف بزنند و زبان‌شان بگيرد؟»
مهديس؛ دانش‌آموز كلاس دوازدهم از تجربه‌اي شبيه تجربه آرزو حرف مي‌زند: «سال گذشته بعد از هزار بار خواهش و درخواست و التماس كردن موافقت كردند كه ما را به اردو ببرند. اولش براي ما شرط گذاشتند كه هيچ‌كس حق ندارد لباس غيرفرم بپوشد و هيچ‌كس حق ندارد لباسش را در بياورد يا مقنعه‌اش را بردارد يا اينكه گوشي با خودش بياورد، يا اينكه عكس بگيرد، يا حتي دكمه‌هاي مانتويش را باز كند. هر كسي هم كه در طول سال يك بار لاك زده بود يا مقنعه‌اش عقب بود يا اندازه مانتويش كوتاه بود يا هر چيز ديگري مثل اينها را خط زدند و گفتند آنها را به اردو نمي‌برند. وقتي به اردو رفتيم بالاخره يك نفر هم گوشي موبايل را در آورد و بچه‌ها با هم عكس يادگاري گرفتند. اصلا اگر قرار نيست عكس يادگاري بگيريم چرا بايد به اردو برويم؟ بعد كه يكي ما را ديد و به معاون‌مان گفت كه بچه‌ها عكس گرفته‌اند. همه ما را به صف كردند، تمام وسايل ما را گشتند، تمام گوشي‌ها را بردند، بعد يكي‌يكي بچه‌ها را صدا كردند كه گوشي‌هاي‌شان را باز كنند، تمام گالري بچه‌ها را نگاه كردند، تمام عكس‌هاي شخصي و خانوادگي بچه‌ها را نگاه كردند، گوشي‌ها را هم پس ندادند، عكس‌هاي همه را پاك كردند، بعد هم اولياي همه را خواستند مدرسه، چند نفر را تهديد كردند كه اخراج‌شان مي‌كنند. كار را به جايي رساندند كه ما مي‌گفتيم خوش به حال آنها كه از اول به اين اردو نيامدند، ما چقدر اشتباه كرديم كه با اينها به اردو آمديم. همه اينها كه هر روز بروي مدرسه و اذيتت كنند يك طرف، فكر كنيد كه پدر و مادر بچه‌ها اگر گير باشند و بخواهند با مدير و ناظم همدست بشوند و بچه‌ها را اذيت كنند، اوضاع صد برابر بدتر مي‌شود. بچه‌ها مگر چه گناهي كرده‌اند؟ حالا فرضا كه ما دو تا عكس گرفتيم، مگر چه كار كرديم؟ فرار نكرديم كه، مي‌خواستيم از دوستان‌مان يادگاري داشته باشيم. اين چه جرمي است كه بايد اين‌قدر به خاطر آن ما را تحقير كنند و سر ما داد بزنند و جلوي همه ما را ضايع كنند؟»
آيليس؛ يك دانش‌آموز دبيرستاني ديگر مي‌گويد: «مدرسه ما جزو مدارس خيلي خوب شهر است، به سخت‌گيري هم معروف است، ولي پدر و مادرها هم هميشه از حق بچه‌هاي‌شان دفاع مي‌كنند. با اين حال معلم‌ها، معاون و ناظم هميشه يك داستاني دارند. مثلا مدرسه ما پله زياد دارد و واقعا چاره‌اي غير از استفاده از آسانسور نيست. بعد اگر ببينند كه لاك زده‌ايد يا مثلا مانتوتان كوتاه است، جريمه‌تان مي‌كنند كه از پله‌ها برويد. يا بدون اينكه به ما بگويند به اوليا خبر مي‌دهند كه در مدرسه چه شده. بعد بچه‌ها بايد جلوي پدر و مادرشان از خودشان دفاع كنند. اين كارها خيلي زشت است و توهين به بچه‌ها و شعور آنهاست، ولي چون مدرسه خوبي است به ما مي‌گويند كه بايد مراقب باشيم و اداره اين چيزها را از ما مي‌خواهد.»
زهرا؛ يك دانش‌آموز دبيرستاني ديگر هم از چيزهايي شبيه همين ناراضي است: «بعضي بچه‌ها هستند كه مدام در مدرسه و در هر جاي ديگري كه هستند، دراما درست مي‌كنند. هميشه در حال دعوا يا ايجاد مساله هستند. يا درس نمي‌خوانند، يا كارهايي مي‌كنند كه مدرسه آنها را قبول نمي‌كند. مدرسه هم با اينها مرتب برخورد مي‌كند، جلوي در نگه مي‌دارد و از كلاس بيرون مي‌كند، يا مي‌گويد بروند خانه و از اين چيزها. ولي بعضي از بچه‌ها هستند كه ناظم و معلم‌ها براي اينكه آنها را درس عبرت كنند با آنها شديدتر برخورد مي‌كنند. مثلا يك دانش‌آموزي كه هيچ‌وقت دير نمي‌آيد را اگر يك بار دير بيايد مي‌خواهند تنبيه كنند. يا كسي كه هميشه مرتب و منظم است را اگر يك‌بار لباسش كوتاه باشد يا شلوار جين پوشيده باشد، خيلي بيشتر اذيت مي‌كنند تا آن دانش‌آموزي كه هميشه دراما درست مي‌كند و همه در جريان مشكلاتش با مدرسه هستند. اصلا هيچ احترامي براي ما قائل نيستند و هيچ دركي نشان نمي‌دهند. فقط مي‌خواهند حرف خودشان را به كرسي بنشانند و بعد با بچه‌هايي كه هميشه به حرف كادر مدرسه گوش مي‌كنند خيلي بدتر رفتار مي‌كنند تا بچه‌هايي كه بي‌نظم هستند. هيچ عدالتي در مدرسه وجود ندارد. هر كاري كه خودشان بخواهند انجام مي‌دهند، ما هم نمي‌توانيم اعتراض كنيم. اگر اعتراض كنيم مي‌گويند پررو و بي‌ادب هستيد و باز بدتر مي‌كنند.»
 
معلمان هم دل‌هاي پر و توان محدودي دارند
طرف ديگر اين درگيري كه هيچ دانش‌آموزي نيست كه خاطره‌اي از آن نداشته باشد، مسوولان مدارس هستند كه در توصيف بچه‌ها، ناعادلانه، تند و بي‌ملاحظه رفتار مي‌كنند. تلاش‌هاي ما براي صحبت با بسياري از مقامات مدارس بي‌نتيجه بوده است. اغلب كساني كه از مصاحبه خودداري كرده‌اند، گفته‌اند كه اجازه صحبت ندارند يا مايل نيستند در مورد موضوع خشونت سيستماتيك در مدارس صحبت كنند. يك معاون مدرسه با بيش از دو دهه سابقه كه در يكي از مناطق جنوب شهر تهران كار مي‌كند، از اين قاعده همكارانش مستثني بود و تن به مصاحبه در مورد وضعيت حاكم بر مدارس داد. او در اين مورد مي‌گويد: «از نظر بچه‌ها، اوليا دانش‌آموزان، اداره و حتي افكار عمومي، معاون و ناظم مدارس هميشه در هر موضوعي مقصر اول هستند. بچه‌ها و اوليا توقعات بسيار زيادي از مدارس دارند. اوليا به خصوص در مناطقي كه از نظر اقتصادي ضعيف‌تر هستند، اغلب بچه‌ها را در سنين ده، دوازده سالگي ديگر به كلي به حال خود رها مي‌كنند و انتظار دارند مدرسه آنها را براي‌شان بزرگ كنند. بچه‌ها هم كه اغلب تك فرزند هستند، هيچ آمادگي اجتماعي در خانه‌هاي‌شان كسب نمي‌كنند. آنها كه از خانه‌هاي متعارف مي‌آيند، معمولا بسيار طلبكار هستند، آنهايي هم كه از خانه‌هاي از هم گسيخته مي‌آيند، هيچ نظمي را نمي‌پذيرند و با همه سر جنگ دارند. فكرش را بكنيد كه هر سال 100 تا 300 دانش‌آموز داريد كه هر كدام هزار و يك مشكل دارند، اينها نه‌تنها با خانه، خانواده، شهر و همه‌چيز مشكل دارند، بلكه به دنبال آن با كادر مدرسه هم مشكل پيدا مي‌كنند. از اين طرف همكاران ما هم تحت فشارهاي بيروني ازجمله فشارهاي اقتصادي و اجتماعي هستند. هم ناچار هستند مدارس و بچه‌ها را كنترل كنند تا بتوانند كار خودشان را پيش ببرند. نگاه كنيد، بچه‌ها تحت فشار، معلم‌ها و كادر مدرسه تحت فشار، اينها در مدرسه به هم مي‌رسند و هيچ كدام فشاري كه ديگري تحمل مي‌كند را يا نمي‌داند يا به رسميت نمي‌شناسد. اين مي‌شود زمينه درگيري و برخورد. يك وقت‌هايي هست كه همكار من به جوراب سفيد يا لاك يا موي يك بچه پيله مي‌كند. من نمي‌توانم به او بگويم كه اين بچه با اين مشكلات خانوادگي همين كه هنوز از مدرسه فرار نكرده و هر روز صبح بيدار مي‌شود و به مدرسه مي‌آيد، ما بايد شكر كنيم. نمي‌توانم به او بگويم كه در اين وضعيتي كه اين بچه دارد، جوراب سفيد يا اينكه لاك زده باشد، اصلا اهميتي ندارد. من هم ناچار هستم براي اينكه بتوانم نظم را حفظ كنم، طرف همكارم را بگيرم. اين است كه بچه‌ها مدام احساس تنهايي بيشتري مي‌كنند و اين مساله باعث مي‌شود كه واكنش‌هاي تندتري هم نشان بدهند. اگر لايحه‌هاي حفاظتي براي بچه‌ها در برابر جامعه و خانواده وجود داشته باشد، حالا يك تشر هم به بچه بزنند، از مدرسه فرار نمي‌كند، يا نمي‌رود خودش را بكشد. اما چون اين لايه‌ها وجود ندارد، بچه‌ها هم وقتي احساس فشار مي‌كنند تصميم آخر را مي‌گيرند. همه مي‌خواهند در اين وضعيت معلمان را متهم كنند، چون آنها آخرين حلقه هستند. معلماني كه يك بيمه درست ندارند، اگر مريض بشوند بايد تمام هزينه‌هاي درمان‌شان را خودشان پرداخت كنند تا شايد بعدا بتوانند مبلغي از آن را پس بگيرند. معلماني كه با هزار چالش اقتصادي و اجتماعي روبه‌رو هستند و هميشه در معرض اين هستند كه مورد برخورد اداري قرار بگيرند. با حداقل حقوق كار مي‌كنند و بايد پاسخگوي بسياري از چيزهايي كه هيچ ربطي به آنها ندارد، باشند. اين وسط معلمان و كادر مدرسه هستند كه بيشتر از همه شاهد از دست رفتن بچه‌ها هستند. بچه‌هايي كه مي‌توانند بسيار بهتر عمل كنند، چون پول ندارند، چون كسي از آنها مراقبت نمي‌كند، چون نمي‌توانند درست و غلط را از هم تشخيص بدهند، مدام در مسيرهايي مي‌افتند كه بعد هم نمي‌شود آنها را متوقف كرد. كسي اينها را نمي‌بيند. اما همه مي‌گويند اگر آن معلم آن حرف را به آن بچه نمي‌زد، شايد خودكشي نمي‌كرد. خوب چرا نمي‌گوييد اگر آن بچه، پدر و مادر مراقبي داشت خودكشي نمي‌كرد؟ چرا نمي‌گوييد اگر آن بچه اين‌قدر نااميد و ترس‌خورده نبود، خودكشي نمي‌كرد؟ چرا نمي‌گوييد اگر آن بچه جايي را داشت كه به آنجا فرار كند و در آنجا پناه بگيرد، خودكشي نمي‌كرد؟ من مي‌خواهم در اينجا به اين مساله تاكيد كنم كه حتما مشكلاتي وجود دارد، اما مدرسه به تنهايي نمي‌تواند اين مشكلات را حل كند. مشكلات ما ساختاري است و بايد ساختاري هم حل شود. در اين وضعيت مدرسه چه كاري مي‌تواند بكند؟»
 
براي حل مشكل اول بايد آن را به‌رسميت شناخت
فاجعه كه رخ مي‌دهد، وقتي جسدي بر آسفالت خيابان مي‌افتد و كودكي از دست مي‌رود، احساسات عمومي دچار غليان مي‌شود. همه همزمان مي‌خواهند همه را متهم كنند و از خودشان سلب مسووليت كنند. كادر مدارس به صراحت مي‌گويند براي آنها حفظ وضعيت از تغيير آن اولويت بيشتري دارد. «حالا هزينه آن هر چه كه مي‌خواهد باشد.» وجدان جمعي و افكار عمومي هم هرچند تفاسير مختلف سياسي و احساسي از اين حوادث استخراج كند، در نهايت اين مرگ‌ها را هم مثل بسياري مرگ‌هاي ديگر فراموش خواهد كرد. حتي داغ بچه‌هاي كشته شده، پرونده‌هاي جنايي كه گفته مي‌شود در مورد آنها باز شده است، بازخواست‌هايي كه گفته مي‌شود قرار است انجام شود، همه در خفا به فراموشي سپرده خواهد شد. خون بچه‌ها در زمين فرو مي‌رود و تمام كساني كه حفظ وضعيت موجود را به تغيير آن ترجيح دادند، هم در نهايت با گفتن اينكه «مجبور بوديم» وجدان خود را آسوده خواهند كرد.
هزينه‌هاي انساني، اغلب آن بخشي از هزينه‌ها هستند كه در حساب و كتاب هيچ كسي جايي ندارند. يكي از بچه‌ها افغاني بوده و مهم نيست، يكي ديگر مي‌خواسته از مدرسه فرار كند و مهم نيست، ديگري زودرنج بوده و مهم نيست، ديگري ديرفهم بوده و مهم نيست. اولويت در حال حاضر براي كساني كه مديريت منابع را دراختيار دارند، جايي به غير از حفظ امنيت و جان دانش‌آموزان، جايي به غير از بازانديشي در مورد خشونت سيستمي در نهاد آموزش ابتدايي كشور قرار دارد و تا آن زمان به غير از پاسخ‌هاي فردي به مشكلات جمعي، كار چنداني از دست كسي بر نمي‌آيد. معاون مدرسه‌اي كه با من صحبت كرده است، مي‌گويد: «هم كادر آموزش و پرورش و هم دانش‌آموزان نياز به مراقبت‌هاي بهداشت روان بسيار بيشتري دارند. خيلي از اعضاي كادر آموزش و پرورش زير فشارهاي موجود له شده‌اند و واقعا نياز به استراحت دارند. اما در مورد بچه‌ها بايد فكر ديگري كرد. نهاد مشاوره كه الان در مدارس كار مي‌كند، بيشتر يك مساله است تا يك راه‌حل. آنها با بچه‌ها دوست نيستند. با كوچك‌ترين ناراحتي بچه‌ها را به هسته‌هاي مشاوره اداره مي‌فرستند كه باعث ايجاد پرونده براي دانش‌آموزان مي‌شود و هزينه‌هاي بعدي خيلي بيشتري به همراه دارد. با اين وضعيت كسي نمي‌تواند از بچه‌ها مراقبت كند، كادر هم كه به امان خدا رها شده است و مساله به سمت اصلاح شدن پيش نمي‌رود.» 
پيرمرد به نظر شصت، هفتاد ساله مي‌آيد و شايد بيشتر. خاطره‌اش ولي زنده پيش چشمش حاضر است: «ما بچه‌هاي خيلي كوچكي بوديم. خيلي‌هايمان غذايي نداشتيم كه در خانه بخوريم، خيلي‌هايمان خواب‌آلود بوديم. خيلي‌هايمان كارگر قالي‌بافي بوديم، ولي اوضاع ما از خيلي‌هاي ديگري كه به مدرسه نمي‌آمدند، بهتر بود. يك بار يكي از اين ما چنان گيج و خسته بود كه صداي معلم را وقتي صدايش مي‌كرد، نشنيد. معلم فكر كرد كه او از بي‌محلي و بي‌اعتنايي جوابش را نمي‌دهد و چنان عصباني شد كه بچه را زير باد كتك گرفت. از دهن و دماغش خون بيرون زده بود و هيچ‌كس نمي‌توانست معلم را متوقف كند. معلم كه خودش هم اوضاع بهتري از ما نداشت. آخرش دو نفر از معلمان ديگر آمدند زير بغلش را گرفتند و بردند. بچه هم همان‌طور بي‌جان افتاده بود كف زمين. اينها همه قبل از طرح ترومن بود. تازه وقتي طرح ترومن اجرا شد، با آرد و غذايي كه بين مردم پخش مي‌كردند، آن گرسنگي هميشگي و همگاني كمي بهبود پيدا كرد و بچه‌ها در مدرسه رنگ و رويي پيدا كردند، معلم‌ها ديگر آن‌طور در توفان عصبانيت گم نشدند؛ ولي قبلش، هر كسي كه به ياد دارد، مي‌تواند بگويد كه اوضاع بچه‌ها و معلم‌ها در مدرسه چطور بود.» 
خاطرات اين‌چنين از مدارس چند دهه پيش كم نيستند. در طول سال‌ها، سيستم آموزشي تلاش كرده با ارايه و تضمين حداقلي از رفاه و امنيت براي دانش‌آموزان و كادر آموزشي، از بروز خشونت بين كادر آموزشي و دانش‌آموزان كم كند. با اين حال، همان‌طور كه در سال‌هاي جنگ جهاني دوم و كمبود مواد غذايي در ايران، همه ‌چيز دراختيار آموزش و پرورش نبود، حالا هم همه ‌چيز دراختيار آموزش و پرورش نيست. 
خودكشي دانش‌آموزان؛ مساله‌اي فردي 
يا    بحران   نهادي؟
طي هفته‌هاي گذشته، سه دانش‌آموز در كلاس‌هاي مختلف مقطع متوسطه خودكشي كرده‌اند؛ آرزو خاوري، آيناز كريمي و سوگند زمان‌پور، هر سه پيش از آنكه وارد دوران بزرگسالي شوند، جان خود را گرفته‌اند. در گزارش‌هاي مربوط به مرگ آنها، هرچند دلايل متفاوتي در مورد اين رسيدن به نقطه خودكشي ذكر شده است كه ما به دليل عدم دسترسي به تمام منابع اطلاعات در مقام تاييد يا تكذيب آنها نيستيم. 
دانش‌آموزان مي‌گويند وضعيت عادلانه نيست
ريحانه؛ دانش‌آموز كلاس يازدهم در يك هنرستان در مورد تجربه خودش مي‌گويد: «شايد سخت‌ترين سال تحصيل من و شايد سخت‌ترين سال تحصيل خيلي از بچه‌ها كلاس دهم باشد. ناظم، معاون، مدير و باقي كادر مدرسه نسبت به بچه‌هاي كلاس دهم بسيار تند هستند، سر آنها داد مي‌زنند، آنها را جلوي در نگه مي‌دارند، به كوچك‌ترين كار آنها پيله مي‌كنند. براي من هم همين‌طور بود، تازه من كه دانش‌آموز خوبي هستم و هيچ‌وقت هيچ حاشيه‌اي نداشتم، اما باز هم در كلاس دهم چيزهاي وحشتناكي را تجربه كردم. آنها (كادر مدرسه) سر بچه‌هاي دهم داد مي‌زنند، آنها را تحقير مي‌كنند، يا مرتب آنها را تهديد به اخراج مي‌كنند. هر كاري كه مي‌كنند به آنها مي‌گويند كه شأن مدرسه را زير سوال برده‌اند و لياقت ندارند كه در مدرسه باشند و چيزهايي از اين دست. حالا ممكن است مساله به سادگي و مسخرگي اين باشد كه كسي لاك زده يا جوراب سفيد پوشيده يا كمي از موهايش بيرون است. يا اينكه مثلا مانتويش از سر زانويش كوتاه‌تر است و اين چيزها. ممكن است كسي يك روزي هم چند دقيقه دير به مدرسه برسد، ولي اين برخوردها بچه‌ها را اذيت مي‌كند. يك بار مثلا يادم هست كه يك ناظم آن‌قدر سر يك بچه‌اي داد زد كه بچه در همان سالن نشست روي زمين و نمي‌توانست از جايش بلند شود. بعدا گفتند كه در دستشويي مدرسه غش كرده و بچه‌ها رفتند از دستشويي بيرونش كشيدند. چرا بايد اين‌قدر سر كسي داد بزنند كه برود در دستشويي مدرسه گريه كند؟ اين چه كاري است كه بچه‌ها را اين‌قدر تهديد كنند كه بچه‌ها هر روز استرس داشته باشند؟ يا اين‌قدر ترسيده باشند كه نتوانند حرف بزنند و زبان‌شان بگيرد؟» 
مهديس؛ دانش‌آموز كلاس دوازدهم از تجربه‌اي شبيه تجربه آرزو حرف مي‌زند: «سال گذشته بعد از هزار بار خواهش و درخواست و التماس كردن موافقت كردند كه ما را به اردو ببرند. اولش براي ما شرط گذاشتند كه هيچ‌كس حق ندارد لباس غيرفرم بپوشد و هيچ‌كس حق ندارد لباسش را در بياورد يا مقنعه‌اش را بردارد يا اينكه گوشي با خودش بياورد، يا اينكه عكس بگيرد، يا حتي دكمه‌هاي مانتويش را باز كند. هر كسي هم كه در طول سال يك بار لاك زده بود يا مقنعه‌اش عقب بود يا اندازه مانتويش كوتاه بود يا هر چيز ديگري مثل اينها را خط زدند و گفتند آنها را به اردو نمي‌برند. وقتي به اردو رفتيم بالاخره يك نفر هم گوشي موبايل را در آورد و بچه‌ها با هم عكس يادگاري گرفتند. اصلا اگر قرار نيست عكس يادگاري بگيريم چرا بايد به اردو برويم؟ بعد كه يكي ما را ديد و به معاون‌مان گفت كه بچه‌ها عكس گرفته‌اند. همه ما را به صف كردند، تمام وسايل ما را گشتند، تمام گوشي‌ها را بردند، بعد يكي‌يكي بچه‌ها را صدا كردند كه گوشي‌هاي‌شان را باز كنند، تمام گالري بچه‌ها را نگاه كردند، تمام عكس‌هاي شخصي و خانوادگي بچه‌ها را نگاه كردند، گوشي‌ها را هم پس ندادند، عكس‌هاي همه را پاك كردند، بعد هم اولياي همه را خواستند مدرسه، چند نفر را تهديد كردند كه اخراج‌شان مي‌كنند. كار را به جايي رساندند كه ما مي‌گفتيم خوش به حال آنها كه از اول به اين اردو نيامدند، ما چقدر اشتباه كرديم كه با اينها به اردو آمديم. همه اينها كه هر روز بروي مدرسه و اذيتت كنند يك طرف، فكر كنيد كه پدر و مادر بچه‌ها اگر گير باشند و بخواهند با مدير و ناظم همدست بشوند و بچه‌ها را اذيت كنند، اوضاع صد برابر بدتر مي‌شود. بچه‌ها مگر چه گناهي كرده‌اند؟ حالا فرضا كه ما دو تا عكس گرفتيم، مگر چه كار كرديم؟ فرار نكرديم كه، مي‌خواستيم از دوستان‌مان يادگاري داشته باشيم. اين چه جرمي است كه بايد اين‌قدر به خاطر آن ما را تحقير كنند و سر ما داد بزنند و جلوي همه ما را ضايع كنند؟» 
آيليس؛ يك دانش‌آموز دبيرستاني ديگر مي‌گويد: «مدرسه ما جزو مدارس خيلي خوب شهر است، به سخت‌گيري هم معروف است، ولي پدر و مادرها هم هميشه از حق بچه‌هاي‌شان دفاع مي‌كنند. با اين حال معلم‌ها، معاون و ناظم هميشه يك داستاني دارند. مثلا مدرسه ما پله زياد دارد و واقعا چاره‌اي غير از استفاده از آسانسور نيست. بعد اگر ببينند كه لاك زده‌ايد يا مثلا مانتوتان كوتاه است، جريمه‌تان مي‌كنند كه از پله‌ها برويد. يا بدون اينكه به ما بگويند به اوليا خبر مي‌دهند كه در مدرسه چه شده. بعد بچه‌ها بايد جلوي پدر و مادرشان از خودشان دفاع كنند. اين كارها خيلي زشت است و توهين به بچه‌ها و شعور آنهاست، ولي چون مدرسه خوبي است به ما مي‌گويند كه بايد مراقب باشيم و اداره اين چيزها را از ما مي‌خواهد.» 
زهرا؛ يك دانش‌آموز دبيرستاني ديگر هم از چيزهايي شبيه همين ناراضي است: «بعضي بچه‌ها هستند كه مدام در مدرسه و در هر جاي ديگري كه هستند، دراما درست مي‌كنند. هميشه در حال دعوا يا ايجاد مساله هستند. يا درس نمي‌خوانند، يا كارهايي مي‌كنند كه مدرسه آنها را قبول نمي‌كند. مدرسه هم با اينها مرتب برخورد مي‌كند، جلوي در نگه مي‌دارد و از كلاس بيرون مي‌كند، يا مي‌گويد بروند خانه و از اين چيزها. ولي بعضي از بچه‌ها هستند كه ناظم و معلم‌ها براي اينكه آنها را درس عبرت كنند با آنها شديدتر برخورد مي‌كنند. مثلا يك دانش‌آموزي كه هيچ‌وقت دير نمي‌آيد را اگر يك بار دير بيايد مي‌خواهند تنبيه كنند. يا كسي كه هميشه مرتب و منظم است را اگر يك‌بار لباسش كوتاه باشد يا شلوار جين پوشيده باشد، خيلي بيشتر اذيت مي‌كنند تا آن دانش‌آموزي كه هميشه دراما درست مي‌كند و همه در جريان مشكلاتش با مدرسه هستند. اصلا هيچ احترامي براي ما قائل نيستند و هيچ دركي نشان نمي‌دهند. فقط مي‌خواهند حرف خودشان را به كرسي بنشانند و بعد با بچه‌هايي كه هميشه به حرف كادر مدرسه گوش مي‌كنند خيلي بدتر رفتار مي‌كنند تا بچه‌هايي كه بي‌نظم هستند. هيچ عدالتي در مدرسه وجود ندارد. هر كاري كه خودشان بخواهند انجام مي‌دهند، ما هم نمي‌توانيم اعتراض كنيم. اگر اعتراض كنيم مي‌گويند پررو و بي‌ادب هستيد و باز بدتر مي‌كنند.» 
معلمان هم دل‌هاي پر و توان محدودي دارند 
طرف ديگر اين درگيري كه هيچ دانش‌آموزي نيست كه خاطره‌اي از آن نداشته باشد، مسوولان مدارس هستند كه در توصيف بچه‌ها، ناعادلانه، تند و بي‌ملاحظه رفتار مي‌كنند. تلاش‌هاي ما براي صحبت با بسياري از مقامات مدارس بي‌نتيجه بوده است. اغلب كساني كه از مصاحبه خودداري كرده‌اند، گفته‌اند كه اجازه صحبت ندارند يا مايل نيستند در مورد موضوع خشونت سيستماتيك در مدارس صحبت كنند. يك معاون مدرسه با بيش از دو دهه سابقه كه در يكي از مناطق جنوب شهر تهران كار مي‌كند، از اين قاعده همكارانش مستثني بود و تن به مصاحبه در مورد وضعيت حاكم بر مدارس داد. او در اين مورد مي‌گويد: «از نظر بچه‌ها، اوليا دانش‌آموزان، اداره و حتي افكار عمومي، معاون و ناظم مدارس هميشه در هر موضوعي مقصر اول هستند. بچه‌ها و اوليا توقعات بسيار زيادي از مدارس دارند. اوليا به خصوص در مناطقي كه از نظر اقتصادي ضعيف‌تر هستند، اغلب بچه‌ها را در سنين ده، دوازده سالگي ديگر به كلي به حال خود رها مي‌كنند و انتظار دارند مدرسه آنها را براي‌شان بزرگ كنند. بچه‌ها هم كه اغلب تك فرزند هستند، هيچ آمادگي اجتماعي در خانه‌هاي‌شان كسب نمي‌كنند. آنها كه از خانه‌هاي متعارف مي‌آيند، معمولا بسيار طلبكار هستند، آنهايي هم كه از خانه‌هاي از هم گسيخته مي‌آيند، هيچ نظمي را نمي‌پذيرند و با همه سر جنگ دارند. فكرش را بكنيد كه هر سال 100 تا 300 دانش‌آموز داريد كه هر كدام هزار و يك مشكل دارند، اينها نه‌تنها با خانه، خانواده، شهر و همه‌چيز مشكل دارند، بلكه به دنبال آن با كادر مدرسه هم مشكل پيدا مي‌كنند. از اين طرف همكاران ما هم تحت فشارهاي بيروني ازجمله فشارهاي اقتصادي و اجتماعي هستند. هم ناچار هستند مدارس و بچه‌ها را كنترل كنند تا بتوانند كار خودشان را پيش ببرند. نگاه كنيد، بچه‌ها تحت فشار، معلم‌ها و كادر مدرسه تحت فشار، اينها در مدرسه به هم مي‌رسند و هيچ كدام فشاري كه ديگري تحمل مي‌كند را يا نمي‌داند يا به رسميت نمي‌شناسد. اين مي‌شود زمينه درگيري و برخورد. يك وقت‌هايي هست كه همكار من به جوراب سفيد يا لاك يا موي يك بچه پيله مي‌كند. من نمي‌توانم به او بگويم كه اين بچه با اين مشكلات خانوادگي همين كه هنوز از مدرسه فرار نكرده و هر روز صبح بيدار مي‌شود و به مدرسه مي‌آيد، ما بايد شكر كنيم. نمي‌توانم به او بگويم كه در اين وضعيتي كه اين بچه دارد، جوراب سفيد يا اينكه لاك زده باشد، اصلا اهميتي ندارد. من هم ناچار هستم براي اينكه بتوانم نظم را حفظ كنم، طرف همكارم را بگيرم. اين است كه بچه‌ها مدام احساس تنهايي بيشتري مي‌كنند و اين مساله باعث مي‌شود كه واكنش‌هاي تندتري هم نشان بدهند. اگر لايحه‌هاي حفاظتي براي بچه‌ها در برابر جامعه و خانواده وجود داشته باشد، حالا يك تشر هم به بچه بزنند، از مدرسه فرار نمي‌كند، يا نمي‌رود خودش را بكشد. اما چون اين لايه‌ها وجود ندارد، بچه‌ها هم وقتي احساس فشار مي‌كنند تصميم آخر را مي‌گيرند. همه مي‌خواهند در اين وضعيت معلمان را متهم كنند، چون آنها آخرين حلقه هستند. معلماني كه يك بيمه درست ندارند، اگر مريض بشوند بايد تمام هزينه‌هاي درمان‌شان را خودشان پرداخت كنند تا شايد بعدا بتوانند مبلغي از آن را پس بگيرند. معلماني كه با هزار چالش اقتصادي و اجتماعي روبه‌رو هستند و هميشه در معرض اين هستند كه مورد برخورد اداري قرار بگيرند. با حداقل حقوق كار مي‌كنند و بايد پاسخگوي بسياري از چيزهايي كه هيچ ربطي به آنها ندارد، باشند. اين وسط معلمان و كادر مدرسه هستند كه بيشتر از همه شاهد از دست رفتن بچه‌ها هستند. بچه‌هايي كه مي‌توانند بسيار بهتر عمل كنند، چون پول ندارند، چون كسي از آنها مراقبت نمي‌كند، چون نمي‌توانند درست و غلط را از هم تشخيص بدهند، مدام در مسيرهايي مي‌افتند كه بعد هم نمي‌شود آنها را متوقف كرد. كسي اينها را نمي‌بيند. اما همه مي‌گويند اگر آن معلم آن حرف را به آن بچه نمي‌زد، شايد خودكشي نمي‌كرد. خوب چرا نمي‌گوييد اگر آن بچه، پدر و مادر مراقبي داشت خودكشي نمي‌كرد؟ چرا نمي‌گوييد اگر آن بچه اين‌قدر نااميد و ترس‌خورده نبود، خودكشي نمي‌كرد؟ چرا نمي‌گوييد اگر آن بچه جايي را داشت كه به آنجا فرار كند و در آنجا پناه بگيرد، خودكشي نمي‌كرد؟ من مي‌خواهم در اينجا به اين مساله تاكيد كنم كه حتما مشكلاتي وجود دارد، اما مدرسه به تنهايي نمي‌تواند اين مشكلات را حل كند. مشكلات ما ساختاري است و بايد ساختاري هم حل شود. در اين وضعيت مدرسه چه كاري مي‌تواند بكند؟» 
براي حل مشكل اول بايد آن  را  به‌رسميت شناخت 
فاجعه كه رخ مي‌دهد، وقتي جسدي بر آسفالت خيابان مي‌افتد و كودكي از دست مي‌رود، احساسات عمومي دچار غليان مي‌شود. همه همزمان مي‌خواهند همه را متهم كنند و از خودشان سلب مسووليت كنند. كادر مدارس به صراحت مي‌گويند براي آنها حفظ وضعيت از تغيير آن اولويت بيشتري دارد. «حالا هزينه آن هر چه كه مي‌خواهد باشد.» وجدان جمعي و افكار عمومي هم هرچند تفاسير مختلف سياسي و احساسي از اين حوادث استخراج كند، در نهايت اين مرگ‌ها را هم مثل بسياري مرگ‌هاي ديگر فراموش خواهد كرد. حتي داغ بچه‌هاي كشته شده، پرونده‌هاي جنايي كه گفته مي‌شود در مورد آنها باز شده است، بازخواست‌هايي كه گفته مي‌شود قرار است انجام شود، همه در خفا به فراموشي سپرده خواهد شد. خون بچه‌ها در زمين فرو مي‌رود و تمام كساني كه حفظ وضعيت موجود را به تغيير آن ترجيح دادند، هم در نهايت با گفتن اينكه «مجبور بوديم» وجدان خود را آسوده خواهند كرد. 
هزينه‌هاي انساني، اغلب آن بخشي از هزينه‌ها هستند كه در حساب و كتاب هيچ كسي جايي ندارند. يكي از بچه‌ها افغاني بوده و مهم نيست، يكي ديگر مي‌خواسته از مدرسه فرار كند و مهم نيست، ديگري زودرنج بوده و مهم نيست، ديگري ديرفهم بوده و مهم نيست. اولويت در حال حاضر براي كساني كه مديريت منابع را دراختيار دارند، جايي به غير از حفظ امنيت و جان دانش‌آموزان، جايي به غير از بازانديشي در مورد خشونت سيستمي در نهاد آموزش ابتدايي كشور قرار دارد و تا آن زمان به غير از پاسخ‌هاي فردي به مشكلات جمعي، كار چنداني از دست كسي بر نمي‌آيد. معاون مدرسه‌اي كه با من صحبت كرده است، مي‌گويد: «هم كادر آموزش و پرورش و هم دانش‌آموزان نياز به مراقبت‌هاي بهداشت روان بسيار بيشتري دارند. خيلي از اعضاي كادر آموزش و پرورش زير فشارهاي موجود له شده‌اند و واقعا نياز به استراحت دارند. اما در مورد بچه‌ها بايد فكر ديگري كرد. نهاد مشاوره كه الان در مدارس كار مي‌كند، بيشتر يك مساله است تا يك راه‌حل. آنها با بچه‌ها دوست نيستند. با كوچك‌ترين ناراحتي بچه‌ها را به هسته‌هاي مشاوره اداره مي‌فرستند كه باعث ايجاد پرونده براي دانش‌آموزان مي‌شود و هزينه‌هاي بعدي خيلي بيشتري به همراه دارد. با اين وضعيت كسي نمي‌تواند از بچه‌ها مراقبت كند، كادر هم كه به امان خدا رها شده است و مساله به سمت اصلاح شدن پيش نمي‌رود.»