اين سطل آشغال‌هاي عزيز

سطل زباله! چه خيال مي‌كني؟ اگرچه به ظاهر گوشه‌اي خاموش ايستاده‌اي؛ اما تو آيينه تمام‌نماي شهري هستي كه ما در آن قدم مي‌زنيم. هر باري كه دست‌هاي خسته، چيزي درونت مي‌اندازند، يك قصه ديگر به داستان زندگي شهري اضافه مي‌شود.
بطري‌هاي آب معدني خالي كه به‌نظر مي‌رسد از جشن يك مصرف بي‌پايان برگشته‌اند، شايد نشان از روزهايي دارند كه خورشيد تابان با عطش آدم‌ها بازي كرده است. نان خشك‌هاي دور ريخته شده، يادگار سفره‌اي است كه شايد در آن بيش از اندازه غذا ريخته شده يا شايد دل به خوردن چيزي ديگر بسته بوديم. سطل‌ها پر مي‌شوند از لباس‌هاي كهنه و كفش‌هاي پاره؛ به ياد آنهايي كه در خيابان‌هاي اين شهر مي‌چرخند و به جاي نو كردن، دوباره و دوباره مي‌پوشند.
آشغال‌ها حرف مي‌زنند، فقط گوش مي‌خواهد. آن بسته‌هاي خالي از برندهاي گران‌قيمت، صداي كساني هستند كه مصرف‌گرايي را به هنر بدل كرده‌اند و كنارشان، باقي‌مانده‌هاي ميوه و سبزيجاتي كه شايد تا يك هفته هم نتوانسته‌اند سفره‌اي ديگر ببينند، نشان از بي‌پروايي ما در برابر منابعي دارد كه ديگران در حسرتش‌اند.
سطل‌هاي زباله، قاضي‌هاي بي‌صدا و روايت‌گرهاي بي‌رحم‌اند؛ هر چيز دورريخته، چيزي از حقيقت زندگي را برملا مي‌كند. دورريزي از يك آپارتمان شيك در شمال شهر، حكايت از زندگي‌اي دارد كه شايد بيش از حد درگير تجملات شده است و در همان حال، زباله‌هاي محله‌هاي جنوب، از تلاش سخت آدم‌هايي مي‌گويند كه براي زنده‌ ماندن دست‌وپا مي‌زنند و باز هم چيزي براي دور ريختن ندارند.
سطل زباله، مانند صحنه تئاتري است كه هيچ‌كس نمي‌خواهد بازيگران آن باشد، اما همه در نهايت نقشي دارند. هر چيزي كه دور مي‌اندازيم، يك نقطه از نقشه زندگي ماست؛ نقشه‌اي كه با هر پرتاب، بخشي از خودمان را هم در آن مي‌گذاريم.


آيا مي‌دانيم كه سطل‌هاي زباله، رازدار نابرابري‌هاي اقتصادي و اجتماعي‌اند؟ آنها بي‌صدا نظاره‌گر فاصله‌هايي هستند كه هر روز عميق‌تر مي‌شود. هرچند مردم دوست دارند از زباله‌ها دور باشند، اما سطل‌ها همچنان نشانه‌هاي ناگفته ما از جامعه‌اي هستند كه در آن زندگي مي‌كنيم؛ جامعه‌اي كه گاهي در كنار مصرف‌گرايي افراطي، بخش عظيمي از مردمش درگير كمبودها و نابرابري‌ها هستند.
در نهايت، شايد وقتي نگاهي به سطل زباله مي‌اندازيم، بهتر است بپرسيم: اين همه‌چيز كه دور مي‌اندازيم، به راستي چه چيزهايي از خودمان را نيز دور كرده‌ايم؟