تو را به نام كوچكت آواز مي‌دهم!

هر روز بين نماز ظهر و عصر دو ركعت نماز حاجت مي‌خواند و دست‌هاي مهتابي‌اش را به سوي آسمان مي‌برد تا به بادبان‌هاي هزاروصله بدوزد. تا پسرش در دوردست حاجت‌روا شود و در نگاهش رنگين‌كماني رنگ بگيرد.  براي پيرزني بي‌رشك، شبيه آفتاب لب بوم با رگ‌ها و سلول‌هاي خسته و گسسته كه پنج سال است دردانه‌اش را در حلقه اشك‌ها به ابرها سپرده تا از هزاران كيلومتر آن‌سوتر قربان‌صدقه گيس‌هاي يكدست سپيدِ مادرش برود، هيچ چيز به قدر لبخند نازدانه‌اش در مِه مهم نيست. براي همين آيه‌هاي آسماني را صبح تا شب زمزمه مي‌كرد و خاشعانه از خدا و خورشيد مي‌خواهد كه هواي نور چشمش را در غربت داشته باشند. 
آنجا در اتاقي به مساحت يك آه و در سكوتي سياه و كز كرده هيچ هواپيمايي در قلب زن فرود نمي‌آيد، مگر قهقهه پسرش را به گوشش برساند و كاري كند كه تن‌پوش آبي‌اش بوي بابونه بگيرد. شميمِ باران پشت به چراغ‌هاي بيگانه شهر!  حالا مدت‌هاست همه سلام‌هاي دنيا طعم تلخابه مي‌دهند، جز سلام‌هاي پسرش كه از طريق اسكايپ هفته‌اي هفت دقيقه، روزگار زني لاغر را به سال نو بدل مي‌كند تا در هجوم فوج فوج ستاره به ياد جهانِ جانگداز بياورد كه از ازل تا ابد، از ناسوت تا لاهوت بهشت زير پاي مادران است. 
يك نفر با رگ‌هاي متورم گفت فرشتگان زميني از فرشتگان آسماني نجيب ترند. يك نفر از فراسوي خزه‌ها و خيزاب‌ها با اشك‌هاي مادرش مويه كرد و با لبخند مادرش ازته دل خنديد و در زوزه باد نجوا كرد: همه سهم من از پهنه‌هاي روشن غريبي و غربت است.همان يك نفر نيمه شب دور از صورت‌ها و صورتك‌ها دلتنگي‌اش را به كاغذي سپيد سپرد و نوشت: زن نيستم اما، زني را مي‌شناسم كه پاي تمام قول‌هاي مردانه‌اش ايستاده است و من، مادر خطابش مي‌كنم. 
بيرون پاييز مي‌رود، بيرون زمستان مي‌آيد و درونِ خانه مادر پيرتر مي‌شود، مادر خودش را در آينه با موهايي سپيدتر از برف به ياد مي‌آورد، كبوتري از گوشه ايوان پر مي‌كشد و اشك در چشمان زني محزون به خواب مي‌رود.زني دل كنده از لباس و جالباسي! 
سایر اخبار این روزنامه