اوج گرفتن از پایین‌ترین نقطۀ شهر 

      روی زمین خاکی خداوند انسان‌هایی هستند که برای دست یافتن به مدال افتخاری به‌نام «شهادت» سر و دست می‌شکنند و چون می‌دانند که خدا خواستۀ قلبی بندگان مخلصش را بی‌پاسخ نمی‌گذارد، هر لحظۀ عمرشان و هر تکۀ وجودشان را برای خدا صیقل می‌دهند و خدا چه هنر و مهارتی در این صیقل دادن، به آنها عطا می‌کند! گویا از بدو خلقت آنها را برای خود برگزیده و خود بهانۀ بی‌قراری‌های روز و شبشان گشته ‌است. شهید دکتر علی حیدری از سلالۀ  پزشکان ایرانی مستقر در لبنان یکی از رزمندگان دفاع مقدس و انسان‌های ناب بود، که در عزیمت با آمبولانس حامل بیمار زخمی در شهر صور لبنان توسط پهپاد رژیم منحوس صهیونیستی به شهادت رسید و زیبای شهادت ختم خیری برای زندگی نورانی‌اش گردید. سید محمد مشکوه الممالک   دکتر محمد حیدری، برادر چهارمی شهید والامقام دکتر علی حیدری هستم. پدر و مادر ما افرادی مذهبی بودند و ما در جنوب شهر زندگی می‌کردیم و اوایل انقلاب به باغ فیض پونک مهاجرت کردیم. پدرم فرد بسیار زحمتکشی بود و با تاکسی کار می‌کرد و با همان درآمدش همۀ ما را تشویق به درس خواندن می‌کرد دوست داشت ما در آینده با تحصیلات عالی افراد مفیدی بشویم و ما را اهل مطالعه ودرس خوان بار آورد. همۀ زندگی‌اش و بضاعت مالی‌اش نیز همینی بود، که صرف رشد و درس خواندن ما می‌کرد. بعد از انقلاب هم درسپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول خدمت شد. اسم شناسنامه‌ای پدرم ابراهیم بود، ولی همه او را رضا صدا می‌کردند. او در نیشابور و مشهد بزرگ شده بود و به دنیا آمده بود و اصلیت پدرم تقریباً نیشابوری بود، ولی بعد از جنگ جهانی دوم به تهران آمده و با خانواده مادر در تهران آشنا شده بود. شش پسر داشت که شهید علی متولد یکم فروردین ۱۳۴۱ و فرزند سوم خانواده بود و بنده فرزند چهارم خانواده هستم. بعد از من یک خواهر و بعد از او هم دو برادر به دنیا آمده‌اند. سه تا از بچه‌ها پزشک شدند و دو نفر هم دکترای معارف اسلامی و حقوق دارند. آقا سعید هم عارف است، که به جبهه رفته و از همان ابتدا دنبال دانشگاه نبود، ولی بدون اینکه دانشگاه برود، شاید سواد او ازخیلی از دکترها بیشتر باشد. فوق‌العاده کتاب‌خوان است و حافظ قرآن است و شعرهای زیادی ازحفظ دارد.  بچه‌های جنوب شهر قبل از انقلاب، اگر مسائل معیشتی اجازه می‌داد، اکثراً مذهبی بودند، چون پدر و مادرها مذهبی بودند. در واقع بیشتر نیروهای بسیجی را همان بچه‌های جنوب شهر تشکیل می‌دادند. بچه‌های پایگاه مالک اشتر که در خیابان خاوران محله اتابک بود در جبهه‌ها در هر موقعیتی یکی از آنها حضور داشتند و از هر که می‌پرسیدی که از کجا اعزام شدی، اسم پایگاه مالک اشتر را می‌شنیدی. با اینکه قبل از انقلاب مسائل مادی و امثال آن فشار می‌آورد و ممکن بود به راه خلاف بروند، ولی در کل کشش‌ها به سمت مذهب بود، چون خانواده‌ها مذهبی بودند. مثلا مادربزرگ پدری من حافظ کل قرآن و معلم قرآن بود و حدود چهارصد نفر از دخترها و خانم‌های محل را قرآن‌خوان کرده بود. رسالۀ حضرت امام(ره)را داشت و پنهانی به خانم‌ها می‌داد و به آنها احکام یاد می‌داد. پدرم نیز بالاخره در دامن چنین مادری بزرگ شده‌بود و البته گرایش‌های مذهبی شدیدی داشت و به جلسات سخنرانی مبارزانی مثل مرحوم بازرگان، مرحوم طالقانی، شریعتی، عمید زنجانی و علامه جعفری وبسیاری از بزرگان وعلما می‌رفت. به حسینیۀ ارشاد‌، مسجدجامع نارمک‌،مسجد هدایت، و مسجد لرزاده تهران می‌رفت و پای سخنرانی بزرگان می‌نشست. ما در محلۀ اتابک بودیم. چون پدرم تاکسی داشت، بعضا ما را هم به آنجاها می‌برد. مدرسۀ راهنمایی من و برادر شهیدم نیزمدرسه مساوات بود. ما در واقع آنجا بزرگ شدیم.  برادرم علی در کودکی علاقه زیادی به آموختن معارف دینی داشت و همزمان آموخته‌های خود را در قالب جلساتی که در مساجد و حسینیه‌ها برگزار می‌شد به همسن و سال‌های خود و بزرگ‌ترها آموزش می‌داد. علی باید شهید می‌شد پدرم هرگز در مورد تحصیل به ما زور نگفت. بلکه فقط علاقه‌اش را مطرح می‌کرد و راه مان را هم باز گذاشته‌بود. آرزوی خدمت به مردم داشت و می‌گفت من که فقط همین مقدار از دستم برآمده. تربیت پدر و مادر خیلی مؤثر است. ذات خود آدم و تلاش خود آدم نیز مهم است. از بین شش برادر همۀ ما غیر از برادر کوچکم، آقا جواد، که آن زمان پنج، شش سال داشت، جبهه می‌رفتیم،ایشان هم بعد ازجنگ وقتی بالغ شد منشاء خدمات زیادی به کشور به‌خاطر نوع مسئولیت‌هایی که داشته و دارد شده است. زمان جنگ فقط مادر و خواهرم وبرادر کوچک مان در خانه می‌ماندند و پدر و برادرانم و حتی دامادمان به جبهه می‌رفتیم. در زمان‌های زیادی بود که ما اصلاً همدیگر را نمی‌دیدیم. با اینکه همۀ ما در یک محیط زندگی می‌کردیم و اهل جبهه بودیم، ولی راه شهید علی از ما جدا شد. کشش خود آدم و عنایتی که خدا می‌کند و گلچین می‌کند، متفاوت است. چرا من راه برادرم علی را نرفتم؟! من که بیشتر از او در جبهه بودم! علی دردرس شاگرد اول دانشگاه تهران بود. دو سال در دانشگاه حقوق خواند، اما برادر بزرگ‌ترمان حاج حسن آقا که بزرگ خانواده هستند وبسیار دلسوزهمه افراد خانواده می‌باشند هم می‌گفت: «تو به درد قضا و قضاوت نمی‌خوری. آیا تو می‌توانی قضاوت کنی و آخرت خود را بسوزانی؟» و علی تحت تأثیر حرف‌های او ناگهان تصمیم گرفت که دوباره کنکور بدهد و در دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول شد. او چون در دانشگاه درس می‌خواند، کمتر از من در جبهه حضور داشت. با این حال من قابلیتی را که او داشت، نداشتم. یعنی غیر از تربیت خانوادگی ظرفیت‌ها و قابلیت‌های خود آدم و عنایت پروردگار از همۀ اینها مهم‌تر بود. برادرم وقتی که شهید شد، همۀ آنهائی که او را می‌شناختند، می‌گفتند: «امکان نداشت که علی شهید نشود. او باید شهید می‌شد.» این راهی بود که خودش انتخاب کرده ‌بود و این رغبت و شیفتگی را داشت و اگر شهید نمی‌شد، در واقع به او ظلم می‌شد، ولی با اینکه من زیاد در جبهه بودم و جراحت‌هایی هم داشتم، کسی در مورد من اینها را نگفت حتی در زمان حیاتش هم خیلی از دوستان وآشنایان می‌گفتند علی بالاخره شهید می‌شود.  از همان ابتدا با انگیزه قوی و پشتکار مشغول تحصیل شد. روحیه قوی، جست‌وجو‌گر، فعال و امیدبخش وی در تمامی کلاس‌ها و دروس آزمایشگاهی به سرعت او را به‌عنوان یک دانشجوی نمونه در سطح دانشگاه معرفی کرد. ایشان با توجه به تجارب قبلی، از قدرت تحلیل، تفکر و بینش قوی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی برخوردارشده بود. با آنکه از سپاه استعفا داده بود اما در طول ۴ سال آخر جنگ و همزمان با تحصیل پزشکی بارها به صورت امدادگر و پزشکیار و یا حتی در گردان‌های رزمی در جنگ شرکت می‌کرد. چندین بار در جبهه مجروح شد. در والفجر مقدماتی همراه پدرم در لشکر 27 بود. حتماً تاریخ جنگ را خوانده‌اید که متأسفانه با ناکامی روبه‌رو شد و نیروها مجبور به عقب‌نشینی شدند. اینها هم مسافت زیادی را سینه‌خیز به عقب آمده‌بودند. علی برای پدر و مادرم فرزند و پسر دیگری بود، یعنی همۀ بچه‌ها یک طرف و علی یک طرف. برادرم علی خیلی با محبت بود و خیلی از گناه پرهیز می‌کرد و واجبات و مستحبات خود را رعایت می‌کرد. حافظ قرآن بود. ما تحت تعلیم وتشویق مادر بزرگمان قرآن را حفظ می‌کردیم، به‌طوریکه زمانی که شهید علی حیدری از ایران به لبنان می‌رفت من فقط چهار جزء قرآن را حفظ بودم، ولی او دو سوم را حفظ کرده‌بود و شاید در لبنان ادامه هم داده‌بود. آزارش به کسی نمی‌رسید و در حق همۀ دوستان و فامیل‌ محبت داشت، طوری که می‌گفتند: «انگار علی برای ما گوهر دیگری ‌است.»  داشتم از والفجر مقدماتی می‌گفتم زمانی که سینه‌خیز آمده‌بودند، پدرم از حال برادرم علی پرسیده‌بود، به او گفته‌بودند که علی جا مانده است واحتمالا شهید شده است. آدم‌های خیلی قوی‌تر جا ماندند. پدرم سراسیمه و با ناامیدی رفته‌بود که پیکرش را بیاورد. تمام بدنش زخمی شده‌بود. گفته‌بود: «بابا! چرا سلاحت را نینداختی؟» این قانون جنگ است که برای سرباز و ارتش و دستگاه نظامی حفظ جان نیروی انسانی وجنگجو مهم‌تر از سلاح است. در آن موقعیت تحریم سلاح‌ها به‌سختی خریداری می‌شدند و بیت‌المال بودند و او حتی حاضر نشده‌بود که آن را زمین بگذارد. من خودم نیز در خیلی از عملیات‌ها بودم و دیدم که خیلی از نیروهایی که برمی‌گشتند در زمان بحرانی ودر موقعیت‌های سخت حتی آدم‌های تنومند و سالم سلاحشان را می‌انداختند وجانشان را بسلامت نجات می‌دادند. من هر زمان با آن صحنه‌ها مواجه می‌شدم، یاد برادرم می‌افتادم که با آن جثۀ کوچک اسلحۀ بیت‌المال را زمین نگذاشته ‌بود. آیا خجالت نمی‌کشی؟! در دوران دبیرستان با بعضی از علمای بزرگ و افراد سیاسی مذهبی مانوس شد و با افکار حضرت  امام خمینی(ره) آشنا شد که منجر به مخاطراتی برای او گردید، با شروع اعتراضات علیه رژیم منحوس پهلوی نسبت به سازماندهی اهالی محل برای شرکت در تظاهرات و راهپیمایی‌ها اقدام می‌نمود با پیروزی انقلاب در بهمن سال ۱۳۵۷ با حضور در جمع سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همراه برادر بزرگ‌تر خود مدتی در تیم حفاظت امام خمینی(ره) حضور داشت. علی با برادر بزرگ‌تر از خودش، به نام حاج حسین حیدری که هم اکنون دندان‌پزشک است، جزو نخستین‌های  سپاه پاسداران بودند. سپاه در سال ۵۷ تشکیل شد. آنها تقریباً گروه کوچکی بودند، پادگان خلیج را که پادگان آمریکایی‌ها، واقع درخیابان پاسداران فعلی تهران بود، گرفتند و همان‌جا را تقریباً مقر خود قرار دادند، تا بیشتر حفاظت جانی و فیزیکی از حضرت امام خمینی(ره) داشته‌باشند. برادرم علی سوم نظری بود و با بزرگان می‌چرخید. علی با اینکه کم‌سن و سال بود، ولی در خیلی از مبارزات حضور داشت و چون محصل بود، مدتی که گذشت برگشت تا درس خود را ادامه دهد و دیپلم بگیرد و دوباره به سپاه برگردد. برادر بزرگ‌ترمان حاج حسین آقا که درحال حاضر دندانپزشک است در درگیری‌های کردستان و نقده و شورش‌های قبل جنگ که در ایران، در کردستان، مهاباد، نقده و خوزستان برای بر اندازی نظام انجام می‌شد، همه را شرکت می‌کرد. شهید والا مقام وقتی هم که دیپلمش را گرفت به سپاه برگشت و با چند نفر دیگر هستۀ اولیۀ ارزیابی سپاه را تشکیل دادند و مقرشان هم ابتدا در خیابان فلسطین نزدیک نخست‌وزیری آن زمان بود. من یکی دوباربرای دیدن برادرم به آنجا رفته‌بودم علی بسیار منظم و باجدیت کار می‌کرد و از نزدیک شاهد بودم که همه برای او احترام زیادی قائل بودند. آنجا مسئولان سپاه را که می‌خواستند معرفی کنند، اینها ارزیابی می‌کردند.  عباس آقا زمانی معروف به ابوشریف از بنیانگذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. بیشتر دوستان سپاهی شهید شدند و البته عده‌ای هم سرنوشت‌های دیگری پیدا کردند. علی مدتی که در سپاه بود، از طرف سپاه به جبهه می‌رفت. در لشکر 27 و لشکر سیدالشهدا بود. باشهید همت، سردار علی فضلی، شهید حاج عباس ورامینی، شهیداکبرزاده، شهید داوود حیدری، شهید حاج حسین اسکندرلو و... دوستی نزدیکی داشتند.  در عملیات‌های رمضان، والفجر مقدماتی حضور داشت. در عملیات خیبر نیز با اینکه با هم نبودیم، ولی نزدیک بودیم. در کربلای ۵ هم بود. بعد هم که دانشجوی پزشکی شده‌بود چون مسولان سپاه در آن زمان با رفتن او به دانشگاه زیاد موافق نبودند برای همین به‌خاطر علاقه به ادامه تحصیل از سپاه بیرون رفته‌بود. برادرم چون می‌خواست پزشکی را تمام کند، اینها هم چون نیاز داشتند، فکر کردند که اگر مخالفت کنند می‌ماند، ولی او می‌گفت: «در حال حاضر درس خواندن برای من مهم‌تر است.» دانشگاه هم که بود، بچه‌های دانشجو را جمع می‌کرد و به جبهه می‌رفتند. در کربلای 5 هم اسلحه به دست گرفته و کلاً به‌عنوان رزمنده به جبهه رفته ‌بود نه پزشک. حتی با رفتنشان مخالفت کرده‌ بودند که شما نخبه‌اید و حیف است و از این حرف‌ها.  به یاد دارم که من ده روز به مرخصی آمده‌بودم. ارتش یک عملیات ایذایی انجام داده‌بود. عملیات بزرگی هم نبود و کار سپاه هم نبود. وقتی در تلویزیون مارچ می‌زدند، مادر داشت برنامه را تماشا می‌کرد. برگشت به من گفت: «خجالت نمی‌کشی، تو این‌جا نشستی و دوستانت در جبهه در حال جنگیدن هستند؟!» چه دلی داشتند! وقتی خودم بچه‌دار شدم، گفتم که پدر و مادرهای ما و رزمندگان چه دلی داشتند!  وقتی برادرم علی در سال 71 درس را تمام کرد، برای گذراندن طرح به دورافتاده‌ترین نقطۀ ایران، یعنی روستاهای رامهرمز، رفت که آنجا هم باندهای مافیایی در بخش بهداشت و درمان را از هم پاشید، که او را خیلی اذیت هم کردند و تهدید می‌کردند ولی کوتاه نیامده بود. با اتمام طرحش او را به‌عنوان طراح بهداشتی به وزارت بهداشت بردند، اما تاب نیاورد. از آنجا برای کانادا بورسیه شد. در ایران هم ظاهرا در رشته چشم‌پزشکی  قبول شده‌ بود.حتی یادم می‌آید قبل از انقلاب هم از ژاپن و استرالیا برایش پذیرش داده‌بودند. بیشتر این دعوت‌نامه‌ها را حتی باز هم نکرده‌بود. بعد از گذراندن طرحش که حوصله‌اش سر رفته‌بود، یک بار دیدیم که ساک خود را آماده کرده. پرسیدیم: «کجا علی آقا؟» بعد هم که چشم باز کردیم، دیدیم که در لبنان تشریف دارد. قبلاً به ما گفته‌بود که به لبنان می‌رود، ولی نه به این شفافی. ما هم فکر می‌کردیم که شوخی می‌کند.علقه وآشنایی او با وضعیت شیعیان لبنان در وهله اول پدرم بود، خدا بیامرز کلاً مذهبی بود و قصۀ لبنان و فلسطین را پیگیری می‌کرد.  یادم است حدود ۳۰ سال پیش به دعوت حسن  شیخ الاسلام به بیروت رفت و به حزب‌الله پیوست. همانجا ازدواج کرد منزلش در خط مقدم جنوب کوه‌های مرزی بود. و همواره منزل او محلی برای میزبانی از دوستان و حتی مسئولان اداری ایران که به لبنان می‌رفتند تبدیل شده بود و از ایشان به گرمی استقبال می‌کرد. علی آقا برادر مجاهدم شهید معروف به ابوتراب در طول ۲۷ سال زندگی در جنوب لبنان، به مداوای بیماران، سازماندهی به بهداشت و درمان جنوب لبنان و کمک فکری به مجموعه حزب‌الله بدون کوچک‌ترین چشم داشتی به زخارف دنیوی می‌پرداخت. او در اوج دوران جولان تکفیری‌ها در سوریه خود را به صفوف و رزمندگان رساند و در درمانگاه‌های صحرایی به مداوای مدافعین حرم پرداخت. یکی از مسئولان درمانگاهی که شهید حیدری در آنجا کار می‌کرد می‌گوید ایشان فقط یک‌بار مرخصی درخواست کرد، علت را که جویا شدم گفت مادرم در ایران دچار بیماری شده و به من نیاز دارد، به تهران رفت و مادر خود را به لبنان آورد و تا مدت‌ها شخصا باهمراهی وهمدلی همسر و فرزندان عزیزش مراقب مادرم بود. در کنار این فعالیتهای انسان دوستانه از تحصیل و ارتقای علمی نیز باز نمی‌ماند. مدارک متعددی از دوره‌های کوتاه مدت و حتی چندماهه پزشکی از دانشگاه آمریکایی بیروت اخذ کرده بود و به درمان بیماری‌های داخلی و اورژانس مسلط بود. برادرم قبل از عزیمت به لبنان، با تلاش وافر به دو زبان عربی و انگلیسی مسلط بود به طوری‌که متون رسمی همکاران خود را در جنوب لبنان به هر دو زبان تصحیح می‌کرد و به فصاحت سخن می‌گفت. با علما و بزرگان ارتباط داشت برادرم قبل از انقلاب با بسیاری از علما و بزرگانی چون آیت‌الله مطهری رفت‌وآمد داشت. با اینکه رشته‌اش ریاضی فیزیک بود، ولی شاگرد آقای مرحوم مجتهدی تهرانی بود و طلبگی می‌خواند. عربی را بسیار سلیس و روان حرف می‌زد. بچه‌های حزب‌الله که آمده‌بودند، می‌گفتند: «علی آقا بیانیه‌های حزب‌الله را به انگلیسی و عربی یا خودش تحریرمی کرد و یا اینکه آنها می‌نوشتند و او تصحیح و ویرایش می‌کرد. در زبان انگلیسی و عربی تبحر خاصی داشت وقبل از انقلاب جامعۀالمقدمات را در مدرسۀ آقای مجتهدی برای طلبه‌های تازه وارد تدریس می‌کرد. از همان زمان علاقۀ شدیدی به مردم لبنان و شیعیان آنها داشت. خانوادۀ همسر من نیز کلاً عالم‌زاده هستند و همسرم نسبت دوری با امام موسی صدر دارد، انگار سرنوشت خانواده به‌نحوی به لبنان گره خورده است.   در اوایل جنگ یک بارهم که قرار بود علی آقا با حاج احمد متوسلیان به لبنان اعزام شوند، ولی حضرت امام(ره) فرمود راه قدس از کربلا می‌گذرد. یعنی همان زمان در حملۀ نخست اسرائیل به لبنان هم مشتاق لبنان بود. جنگ که تمام شد، بیشتر مسئولان کشور با او آشنایی و رفاقت داشتند و پست‌های مختلفی به او پیشنهاد می‌دادند، ولی اصلاً در این وادی‌ها نبود. ما تا سه چهار سال پیش اصلاً از زبان او نشنیدیم که در لبنان کجاست وچه مسئولیتی دارد؟ فقط می‌گفت: «دارم طبابت می‌کنم.» ما هم فکر می‌کردیم که مطب دارد و کارش را می‌کند. تخصصش را نگرفت، ولی تمام دوره‌های جراحی را گذراند. حتی یکی از دوستان برادرم علی به ‌نام آقا مصطفی را که در خط ترکش خورده‌بود، همان‌جا عمل کرده‌بود. اینکه چگونه توانسته در زمانی که هنوز لبنان در اشغال نیروهای خبیث صهیونیستی بود به لبنان برود؟ ظاهرا از بعضی از دوستانش که مسئولیت‌هایی در سپاه و سربازان گمنام داشته‌اند کمک می‌گیرد؟ آنها هم اول نصیحت کرده‌بودند که نرود، ولی بعد که اصرار او را دیده‌بوند، قبول کردند که برای رفتن کمکش کنند.. یکی از دوستان برادرم در یک برنامه تلویزیونی می‌گفت که بنده خدا با یک ساک وفقط با پنجاه هزار تومن پول به لبنان آمده‌بود. همان‌طور که گفتم؛ ما تا سه چهار سال پیش اصلاً نمی‌دانستیم که کارش در لبنان چیست! تا اینکه به آنجا رفتیم. او در واقع نخستین پزشک حزب‌الله است. یعنی قبل از او حزب‌الله اصلاً سیستم پزشکی و درمانی نداشته و علی آقا آن را راه‌اندازی کرده‌است.  گاهی از حزب‌الله به سپاه قدس هم مأمور می‌شد. علاقۀ خاصی به لبنان داشت و از سال ۷۶ که حدود سی و پنج سال داشت، به آنجا رفته‌بود. از زمانی که اسرائیل حمله کرده و آنجا را اشغال کرده‌بود، همان‌جا مانده‌بود. به‌صورت مخفی رفته‌بود و فکر می‌کنم بعد از ازدواجش بود که برای نخستین بار به ایران برای دیدار خانواده برگشت. البته وقتی ازدواج کرد، به ما خبر ازدواجش را داد و فقط یک عکس برایمان فرستاد. ما اصلاً فکر نمی‌کردیم که او ازدواج کند، چون در یک عالم دیگری بود که انگار اصلاً قرار نبود بماند. یک بار حاج حسین از او شنیده‌بود که «من آن‌قدر شهید نشدم تا اینکه آخر مجبور شدم ازدواج کنم.» بعد هم نخستین باری که آمد، با خانواده بود. عشق به ولایت‌  در مورد حضرت امام خمینی(ره) تعصب خاصی داشت. یک زمانی آزادی‌‌های عجیب و غریبی در ایران ایجاد شد. بعضی از ضدانقلاب‌ها که زیاد در کجروی‌هاشان مصرّ بودند، حتی به فتاوای وفقهی تخصصی حضرت امام(ره) هم گیر می‌دادند. به‌عنوان مثال امام در احکام شرعی حکمی صادر کرده‌ بود، عمداً برداشت غلط خودشان از آن حکم را ترویج می‌کردند. ما حسینیه‌ای به‌نام حسینیۀ جوانان متوسلین به حضرت علی‌اکبر در محله اتابک داشتیم. برادرم آن وقت‌ها سن و سال کمی هم داشت، ولی آنجا سخنرانی می‌کرد و احکام و اخلاق می‌گفت و حتی بزرگان نیز پای حرف‌هایش می‌نشستند.  یادم می‌آید شخصی هم به ‌نام هوشنگ بود که بسیاری از مردم از او می‌ترسیدند. او هم در این مجالس بین مردم بود و به عمد برداشت‌های غلطی را که از حکم‌های حضرت امام شده‌ بود، آنجا بازگو می‌کرد، که امام خمینی(ره) در فلان مورد فلان حرف را زده‌است. یک روز که من و برادرم وارد شدیم، مردم ناراحت بودند و می‌گفتند که علی آقا‌، آیا حضرت امام(ره) در این مورد فلان حکم را داده؟! برادرم حکم صحیح را از رساله درآورد و برایشان توضیح داد و شرایط عادی شد. بعد رو به هوشنگ کرد و در مقابل هفتاد هشتاد نفر کسبه و اهالی محل گفت: «آقا هوشنگ شما چنین ادعایی کرده‌ای و این حرف را زده‌ای؟!» گفت: «بله. حرف آقای خمینی است.» گفت: «خب رساله بیاور و حکم را نشان بده.» هوشنگ رساله را باز کرد و بریده‌بریده شروع کرد به خواندن. علی آقا گفت: «شما که سواد نداری چرا چیزی را که می‌شنوی بین مردم بازگو می‌کنی؟!» بعد خودش صفحه را باز کرد و حکم را خواند و گفت: «حکم فلان است.»  علی آقا خودش وصیت کرده ‌بود و همیشه دلش می‌خواست که کنار امام خمینی(ره) به خاک سپرده‌ شود. متعلق به این عالم نبود همسر شهید برایمان با گویش عربی لبنانی از همسرش می‌گوید: ریحانه جزینی همسر شهید علی حیدری هستم. وقتی علی آقا برای خواستگاری به خانۀ ما آمد، گفت: «شما فکر نکن که من طبیب هستم، چون من می‌خواهم شهید بشوم.» منم به علی آقا گفتم: «من هم دوست دارم که شهید شوم، ان‌شاءالله با هم شهید می‌شویم.» و هیچ شرط و شروطی برای ازدواج نگذاشتیم. حتی پدر و مادرم نیز شرطی برایش نداشتند. فقط من گفتم: «می‌خواهم مرد زندگی‌ام انسانی سالم، صالح، مؤمن و مذهبی باشد.» با هم ازدواج کردیم و حاصل ازدواجمان شش فرزند شد؛ دو دختر و چهار پسر. فرزند بزرگم زهرا بعد فاطمه، محمدمصطفی، علی‌مرتضی، حسن‌مجتبی و امیرحسین فرزندان دیگر ما هستند. همۀ این اسم‌ها را پدرشان بر آنها گذاشت. درست اسامی حدیث کساء را برای فرزندان خود انتخاب کرده بود. هرگز مانع فعالیت او در جبهۀ مقاومت نشدم. او کلاً متعلق به این دنیا نبود و تعلقی هم نداشت و در عالم دیگری بود. فقط به فکر راحتی ما بود که خانه و ماشین خریده‌بود. در اوایل جنگ لبنان بود که من خواب حاج قاسم را دیدم که فقط چند کلمه با من حرف زد و گفت: «فمنهم من ینتظر...» یعنی من شهید شدم و منتظر هستم.  علی آقا برای کار پزشکی اصلاً پول نمی‌گرفت. وقتی در ایران کار می‌کرد نیز همین‌طور بود و از بیماران پولی نمی‌گرفت. در مدرسه تدریس می‌کرد و خرج و مخارج زندگیمان هم از همین راه بود.  وقتی پسر سیدحسن نصرالله شهید شده‌ بود، ما در لبنان که به دیدن سید حسن رفته‌ بودیم، ایشان خیلی قوی و محکم بود و او همۀ ما را تسلی می‌داد.  روز شهادت همسرم علی آقا من نزدیک اذان مغرب بود که خبر انفجار ماشین دکتر را در خبرها دیدم و به دختر دومم فاطمه گفتم که این ماشین باباست. ما آخرین بار ده دقیقه قبل از شهادت علی بود که از طریق تلفن از قم با همسرم صحبت کردیم. وصیت می‌کرد، اظهار محبت می‌کرد و حلالیت می‌خواست و مدام سفارش بچه‌ها را می‌کرد. همیشه دل ما را به دست می‌آورد و با اینکه قرار بود شهید شود، ولی در رفتارش آن اظهار محبت، همیشگی بود و قدردانی‌هایش را داشت. عشق و ارادت و احترام خاصی به حضرت  امام خمینی(ره) داشت. در ایران که بود، پنج سال در خدمت امام(ره) بود و به بیت ایشان می‌رفت.در لبنان وقتی یک خانۀ نو خریدیم، نخستین چیزی که به آن خانه برد، قرآن و عکس حضرت امام(ره) بود. از نخستین روز ازدواجمان به علی گفتم که خیالت راحت باشد، من مراقب بچه‌هایمان خواهم‌بود، شما به جهادت برس. مطمئن باش که همیشه همراهت هستم. از همان ابتدا طوری بود که وقتی به خانه می‌آمد و کسی به او زنگ می‌زد، دوباره بلند می‌شد و می‌رفت، تا به کار او رسیدگی کند حتی اگر مشکل دیگری غیر از طبابت بود. البته قبلاً زمان زیادی را با ما بود و با اینکه فاصلۀ سنی او با بچه‌ها زیاد بود، ولی هر وقت پیشمان بود، با بچه‌ها بازی می‌کرد. وقتی به ایران هم می‌آمد، با همۀ بچه‌های فامیل این حالت را داشت و برای آنها وقت می‌گذاشت؛ با آنها شوخی می‌کرد، کشتی می‌گرفت و تفریحات دیگری انجام می‌داد. برای بچه‌هایش چیزی کم نمی‌گذاشت. شهادتش را راحت پذیرفتیم  زهرا حیدری دختر شهید برایمان از پدر می‌گوید: اربعین قبل از شهادت پدر، برادرانم مصطفی و مرتضی به زیارت کربلا رفته ‌بودند. وقتی خواسته ‌بودند از آنجا برای پدر سوغاتی بیاورند، پدر گفته‌ بود: «دعا کنید که من شهید بشوم.» و آنها هم به‌عنوان هدیه برایش دعای شهادت کرده ‌بودند.  بعد از شهادت پدرم وقتی به دیدن حضرت آقا رفتیم، همۀ ما خیلی خوشحال بودیم. احساس می‌کردیم که کنار پدرمان هستیم و او را از دست نداده‌ایم. آنجا آرامش خاصی داشتیم. اصلاً نمی‌توانستیم حرف بزنیم و همه فقط نگاه می‌کردیم. مقام معظم رهبری به ما تبریک و تسلیت گفتند و از ایشان انگشتر هدیه گرفتیم. وقتی دلتنگ پدر می‌شویم، خود را با آیات قرآن آرام می‌کنیم. اول از همه مادرم متوجه شهادت پدر شده‌بود. ماشین پدرم آمبولانس بود و مادر که اخبار را دنبال می‌کرد، در اخبار دیده‌بود که موشک پهپاد آمبولانس را زده‌ بود.  برادرم مصطفی که در لبنان مانده بود به مادر زنگ زد و گفت که من ماشین پدر را دیدم. از سر کار پدر پرس‌وجو کرده‌بود. گفته‌بودند که اسرائیل زده و پدرت شهید شده‌است. برادرم وقتی از شهادت پدر باخبر شده‌بود، حال بسیار عجیبی پیدا کرده‌بود. می‌گفت خیلی راحت شهادت پدرم را پذیرفتم. گفته‌بود: «الحمدلله که پدرم در این سن شهادت نصیبش شده‌است.» آن روز می‌دانست که شهید می‌شود محمد مصطفی فرزند شهید از پدرش برایمان گفت: من فکر می‌کردم که پدرم روزی شهید بشود. روز آخر قبل از شهادت پدرم، برای نماز صبح بیدار شد. همیشه او عادت داشت که صبح‌ها دعای عهد را بخواند. از نماز صبح تا نماز ظهر قرآن ‌خواند. پدرم، در ماه‌های گذشته به‌علت مخاطرات و تهدیدهای صهیونیست‌ها، از همراهی یک محافظ به‌صورت شبانه‌روزی برخوردار بود، اما به‌طرز شگفت‌آوری یک روز قبل از شهادتش، همراهش را با این استدلال که صهیونیست‌ها مرا هدف قرار می‌دهند و راضی نیستم که به تو صدمه‌ای وارد شود او را مرخص کرده بود. پدرم آخر زندگی قبل از شهادتش را به تبعیت از مولایش اباعبدالله الحسین(ع) به عبادت و قرائت قرآن پرداخته بود، و همان‌طور که در پیام صوتی او درست قبل ازفرستادن برادرانم به همراه مادر وخواهرم به قم یعنی حدود دو هفته قبل از شهادتش بیان کرده بود، می‌دانست که به آرزویش، شهادت فی سبیل الله به‌دست شقی‌ترین دشمنان خدا، صهیونیست‌های اشغالگر خواهد رسید. پیکر پدرم در آتش عشق الهی سوخت‌. او در مسیر حرکت به سمت محل مداوای بیماران با حمله پهپادی توسط رژیم صهیونیستی در میدان صور به شهادت رسید و به محافظش گفته ‌بود من دیگر نیازی ندارم و لازم نیست که همراه باشید. من امروز شهید می‌شوم. تو با من نباش تا اسرائیل نتواند تو را بزند و جان او سالم ماند. آن روز احساس افتخار داشت و من از احوالات او متوجه شدم که شهید می‌شود. آخرین روزها که ما در لبنان بودیم با ما خیلی متفاوت رفتار می‌کرد و بیشتر کنار ما بود، در حالی که قبلاً فقط ماهی یک بار برای ما وقت می‌گذاشت.  با وجود حضرت آقا نبود پدرم را احساس نکرده‌ام در ادامه علی مرتضی هم از پدرش برایمان گفت: همۀ دوستان پدرم شهید شدند و حتی در یک روز سیزده نفر از همراهانش به شهادت رسیده‌بودند واو مجروح شد. یکی از دوستان پدرم دو هفته قبل ازآمدن ما به ایران وقم یعنی حدود چهار هفته قبل از شهادت بابا، به خانۀ ما آمده‌بود، با من صحبت می‌کرد. خانۀ ما نزدیک آن کوه بود، که قبل از سال 2000 دست اسرائیل بود. او می‌گفت که در یکی از عملیات‌های حزب‌الله علیه نیروهای اشغالگر پدرم مجروحین و شهدا را از بالای همان کوه تا پایین کوه بر پشت خود حمل می‌کرد که پس از اینکه نیروها آنجا را تخلیه می‌کنند یک مرتبه هواپیمای اسرائیلی که ظاهرا بالگرد بوده است در حالی که بابا مشغول پایین آوردن آخرین شهید بوده است به او حمله می‌کند و پدرم خود را داخل رودخانه می‌اندازد واز دید هواپیما خود را پنهان می‌کند، هواپیما بارها در آن منطقه می‌چرخد و پشت سرهم از بلندگو‌های نیروهای صهیونیستی با نام پدرم را صدا می‌زدند وتکرار می‌کردند که: حیدری تو را می‌کشیم، تا اینکه آن‌قدر داخل رودخانه می‌ماند تا هوا تاریک می‌شود وسپس ازآب بیرون می‌آید وبر می‌گردد این یعنی ازهمان زمان هم به‌دنبال شهید کردن پدرم بوده‌اند. من احساس نمی‌کنم که پدرم رفته و با وجود حضرت آقا نبود پدرم را احساس نکرده‌ام. ان‌شاءالله سایۀ ایشان بر سر امت مستدام باشد و تمام خانواده خیلی خوشحال می‌شویم مجدد مقام معظم رهبری را ببینیم. مجتبی و امیرحسین فرزندان کوچک شهید برایمان از پدر گفتند: من خیلی خوش‌حالم که فرزند شهید هستم و از اینکه پدرم اکنون نزد امام حسین علیه‌السلام است، خوش‌حال هستم. اگر یک بار دیگر پدرم را ببینم، به او می‌گویم که او را خیلی دوست دارم و از او می‌خواهم که سلامم را به امام حسین و اهل بیت علیهم‌السلام و حضرت زینب سلام‌الله برساند.