سرخوردگي از فلسفه

آدم در جواني دنيا را طور ديگري مي‌بيند، آرزوهايي بزرگ دارد، خيال‌هاي عظيم در سر مي‌پروراند، سوداي تغيير و تفسير جهان را دارد، مي‌خواهد به سوال‌هاي بديهي و بي‌جواب كودكي پاسخ دهد، فكر مي‌كند اگر راز دنيا را بفهمد، مي‌تواند آن را به جايي بهتر براي زندگي خودش و ديگران بدل كند. احتمالا به همين دلايل است كه برخي جوان‌ها، برخي از پرمساله‌ترين ايشان سراغ فلسفه مي‌روند. ژان پل سارتر، نويسنده و فيلسوف فرانسوي احيانا به همين خاطر گفته بود «جواني دوره متافيزيك است.»
 فلسفه آن افسانه سهل و ممتنع و شيرين و در عين حال ترسناكي است كه عقل از بسياري از اين جوانان را مي‌ربايد، با وعده در آستين داشتن پاسخ پرسش‌هاي بنيادين و با اين چشم‌انداز زيبا و جذاب كه باورهاي ما را منطقي مي‌كند و دنيايي عقلاني و پر از صلح و صفا بنا مي‌كند كه در آن عقل و عقلانيت حرف اول و آخر را مي‌زند. فلسفه مدعي است ابزاري دراختيارمان مي‌گذارد كه با آن بتوانيم سره را از ناسره و حقيقت را از خطا تشخيص دهيم و از چرندگويي و مبهم‌انديشي خلاصي يابيم. فلسفه ما را به حاق واقعيت، اصل و اساس آن فرا مي‌خواند و مي‌گويد ذات و ماهيت آن را چنان كه هست، بر ما مي‌نماياند. 
با اين چشم‌انداز زيبا و جذاب و دلفريب، بسياري از جوانان به فلسفه‌خواني در دانشگاه روي مي‌آورند، خصوصا در جامعه شديدا «فلسفه‌زده» ما كه بعضا برخي متفكران و روشنفكرانش معتقدند و در بوق و كرنا مي‌كنند كه فلسفه از نان شب هم واجب‌تر است و حلال مشكلات و بدبختي‌هاي ما فلسفه است و اگر فلان شد و بيسار، به اين خاطر است كه فلسفه نداريم و بايد فلسفه‌ورزي كنيم و... الخ. 
در اين يادداشت كوتاه نمي‌خواهم مدعيات فلسفه را به چالش بكشم يا به پر و پاي آن انديشمندان و روشنفكران معزز و بزرگ بپيچم. عرصه سيمرغ جولانگه مگس لاغر و لاجوني مثل صاحب اين قلم نيست. فقط مي‌خواهم نكته‌اي را بسط دهم كه دوستم محمد علي در مقاله اصلي اين صفحه به آن پرداخته و آن هم معضل اشتغال فارغ‌التحصيلان فلسفه در ايران است. همان‌طور كه در ابتدا اشاره شد، دانشجويان با هزار اميد و آرزو به رشته فلسفه مي‌آيند، بسياري از دوره كارشناسي و بعضا با رتبه‌هاي خيلي خوب و بالا، عده‌اي هم از رشته‌هاي پرطرفدار مهندسي و پزشكي براي دوره‌هاي تحصيلات تكميلي يعني ارشد و دكترا. فعلا به اين كاري ندارم كه فلسفه‌اي كه اين عزيزان در دانشگاه مي‌آموزند، چيست و چه ويژگي‌هايي دارد و چقدر با آنچه وعده‌اش را به ايشان داده بودند، مشابهت دارد يا با آن مغاير است. در طول دوران تحصيل هم مدام دانشجو را بالا بالا مي‌كنند كه تو فيلسوفي، فلسفه مي‌خواني، فلسفه مادر علوم است، فلسفه پدر ساير معارف است، فلسفه بنياد و اساس همه دانش‌هاست، تا فلسفه نباشد، ساير علوم معنا و مفهومي ندارد، تا مباني فلسفي فلان چيز و بهمان چيز روشن نشود، هيچ كاري كار و هيچ باري بار نمي‌شود و... 
اما بعد كه دانشجو فارغ‌التحصيل مي‌شود، حتي اگر همه نمره‌هايش بالا باشد، تازه با واقعيت سرد و تلخ مواجه مي‌شود. انگار در تمام دوران تحصيل، در هپروت و به قول حكما عالم هورقليا به سر مي‌برده. تازه مي‌فهمد فلسفه كه قرار بوده حاق و ذات واقعيت را به او نشان بدهد، برعكس او را در توهم و خيال فرو برده و حالا با سر از عرش اعلي به زمين سفت مي‌خورد. بيكاري آزارش مي‌دهد، هيچ جا متاع او را خريداري نيست. هيچ مهارتي كه به درد بازار بخورد، ندارد. زياد هم بخواهد حرف بزند، حوصله بقيه را سر مي‌برد و به او اعتراض مي‌كنند كه «اين‌قدر حرف نزن، اين‌قدر نپيچون و فلسفيش نكن، حالا كه وقت فلسفه‌بافي نيست!» اين مي‌شود كه فارغ‌التحصيل فلسفه، بعد از ماه‌عسلي نه چندان جذاب با عروس يا داماد علوم، فرقي نمي‌كند، تازه مي‌فهمد چه كلاه بزرگي به سرش رفته و چطور نقد جواني را صرف وراجي و حرافي كرده و عمر عزيز را پاي كتاب‌هايي پر از حرف‌هاي پيچيده و انتزاعي و خسته‌كننده و ذهن سوز هدر داده. به اين مي‌گويند «سرخوردگي از فلسفه». اهل فلسفه البته خيلي مي‌دانند كه اين غير از «سرخوردگي فلسفي» است و مي‌توانند ساعت‌ها براي‌تان از تفاوت اين دو سخن بگويند!