حمایت‌های حاج قاسم فعالیت‌های فرهنگی روستا را غنی‌تر کرد

جوان آنلاین: بعد از شهادت حاج‌قاسم، بسیارنام روستای زادگاهش قنات ملک را شنیدیم. خیلی تمایل داشتم، یک روزی به این روستا سفر کنم و بتوانم روایت کوچه پس کوچه‌های این شهر و مردمش را از حاج قاسم بشنوم. الحمدلله این فرصت به دست آمد. در سفری به کرمان از نگار، قلعه عسگر، بزنجان و رابر گذر کردم تا به روستای قنات ملک رسیدم. روستایی که جای جایش پر بود از خاطره، روایت و حکایت از مردی قهرمان که سید‌الشهدای مقاومت شد. روستای قنات ملک در ۱۲ کیلومتری شهرستان رابر قرار دارد. این روستا بر تارک افتخارات خود، نام ۱۲ شهیدگلگون را به یادگار دارد. شهدایی که روزی هم پای مرد مجاهد روستا، حاج قاسم سلیمانی پوتین به پا کرده و لباس رزم پوشیدند. مردانی، چون شهیدان حاج‌احمد سلیمانی، یدالله سلیمانی، محمود سلیمانی (فرزند عباس)، یوسف سلیمانی، شاه‌کرم سلیمانی، غلامعباس ماریکی هونی، تاجعلی سلیمانی، علی امیر شکاری، مختار ماریکی، احمد شیخ حسینی، اسماعیل سلیمانی و شهید محمود سلیمانی (فرزند خداکرم). در ادامه گزارش‌ها و مصاحبه‌هایم با مردم روستا و خانواده شهدا، پای صحبت‌های آقای مهدی شجاع‌الدینی هم نشستم. روحانی دلسوزی که برای یک ماه به روستای قنات ملک آمده بود و حالا ۹ سالی است که همراهشان شده است. آقای شجاع‌الدینی، دلبسته وعده حاج قاسم شد که گفته بود: «شما مجتهد هم که باشی باید پیش نماز باشی. همینجا بمان. من گفته‌ام که خودم هوایتان را دارم.» متن پیش رو ماحصل همکلامی ما با امام جماعت مسجد جامع اهل بیت (ع) روستای قنات ملک است.   حاج قاسم گفت تو را به خدا بمان!  مهدی شجاع‌الدینی، امام جماعت مسجد روستای زادگاه حاج قاسم سلیمانی در قنات ملک است، روستایی زیبا که قهرمانی، چون سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی را در خود پرورش داد.  آقای مهدی شجاع‌الدینی از ورودش به روستا می‌گوید از اینکه چطور شد بعد از یک ماه حضور با اصرار حاج قاسم در روستای قنات ملک ماندگار شد. تا به امروز هم امام جماعت مسجد جامع اهل بیت (ع) است. او می‌گوید: «من حدود سه سال قبل از شهادت حاج قاسم، به روستای قنات ملک آمدم و در حال حاضر حدود ۹سال است که امام جماعت مسجد این روستا هستم.  اصالتاً اهل کرمان هستم و با چند روستا فاصله، هم محلی حاج قاسم محسوب می‌شوم. من نسبت به حاج‌قاسم شناخت داشتم و می‌دانستم، روستای قنات‌ملک زادگاه ایشان است. آن زمان در قم زندگی می‌کردم و در حال ادامه یادگیری دروس طلبگی بودم. ابتدا به درخواست مردم روستا به عنوان امام جماعت در ماه شعبان بدون همراهی خانواده به قنات ملک آمدم. که مدت کوتاهی در این روستا بمانم و کار تبلیغی و فرهنگی انجام دهم. ماه شعبان و رمضان در روستا بودم. روز عید فطر همان سال سردار سلیمانی، به روستای قنات ملک آمد. من برای ادای احترام خدمت ایشان رسیدم.  حاج قاسم وقتی مرا دید خیلی از من استقبال کرد. با مهربانی و گرمی با من برخورد کرد. بعد از دید و بازدید با مردم از من خواست که همراهش بروم. به من گفتند: «بیا با من برویم باغ و دوری بزنیم. من با شما کار مهمی دارم.  در آن دیدار من بودم و دو نفر از محافظان‌شان. بعد به سمت باغ رفتیم. کمی قدم زدیم. حاج قاسم نکاتی را به باغبانشان متذکر شدند. بعد هم رو به من کردند و گفتند مردم امسال الحمدلله حداکثر استفاده را از برنامه‌های مسجد داشتند. همه از فعالیت شما و حضورتان راضی بودند. خودم هم برنامه‌هایی که شما در مسجد داشتید را رصد کردم. از آن دعای توسل بدو ورودتان تا برنامه‌هایی که تا امروز در مسجد برگزار کرده‌اید.» برای من هم جالب بود که حاج قاسم در جریان تمام فعالیت‌ها و برنامه‌های ما قرار دارد و از اجرای برنامه‌ها خوشحال و راضی است.  در ادامه گفت‌وگوی‌مان، حاج قاسم رو به من کرد و گفت: «ان‌شاءالله خدا به شما اجر دهد. شما یک ماهه به اینجا آمده بودید. اما حالا از شما می‌خواهم که برای همیشه اینجا بمانید.. من به حاج قاسم گفتم: حاجی بچه‌های من در حال حاضر محصل هستند و در قم زندگی می‌کنند و خودم هم درحال ادامه تحصیل هستم، هنوز درس‌های من تمام نشده و باید چند سالی در قم بمانم تا درس‌ها را به پایان برسانم...» حاج قاسم مصرانه از من خواست بمانم و گفت: «نه! تو را به خدا اینجا بمان.»،  اما من باز نبود بچه‌ها را بهانه کردم و گفتم بچه‌ها را چه کنم؟ که حاج قاسم گفتند: «پس تکلیف اسلام چه می‌شود؟!» وقتی این جمله را از حاج قاسم شنیدم دیگر حرفی نزدم و سکوت کردم و گفتم: حاجی چشم هرطور شما صلاح می‌دانید من همان کار را انجام می‌دهم بعد هم به من گفتند: «حالا که با هم توافق کردیم، بیا برویم خانه برادرم حاج حسین آقا.»   واریز آخرین حقوق، ۳ روز قبل شهادت او در ادامه می‌گوید: «من و حاج قاسم و چند نفر دیگر به سمت خانه حسین آقا حرکت کردیم. وارد خانه که شدیم اتاق کوچکی سمت چپ حیاط قرار داشت که از باقی اتاق‌ها کوچک‌تر به نظر می‌رسید. همگی در آن اتاق نشستیم. حاج‌قاسم و من و چند نفر دیگر و آقای اکبر سلیمانی (مسئول مالی مسجد).  جلسه برگزار شد. حاج قاسم از صحبت‌های بین من و خودش برای حضار روایت کرد و گفت: «این حاج آقا دیگر اینجا ماندگار شدند. در مدتی که او در روستای ما هست، نباید به هیچ عنوان کمبودی داشته باشند. خانواده‌شان هم کنارشان نیستند و در قم سکونت دارند. همه امکانات را در اختیارشان قرار دهید. در ادامه از هیئت امنای مسجد پرسیدند، چقدر به ایشان حقوق می‌دهید؟! آقای سلیمانی (مسئول مالی مسجد جامع اهل بیت) گفتند: «۲ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان. حاج قاسم گفتند: نه! این حقوق خیلی کم است. حقوقشان را افزایش بدهید. اما آنها مخالفت کردند و گفتند: ما نمی‌توانیم حاجی! حاج قاسم اصرار کردند که افزایش حقوقی اعمال شود، چون مبلغ ۲میلیون و ۵۰۰هزارتومان کم است. اما آنها گفتند: «حاجی ما نمی‌توانیم. چون بودجه مالی مسجد زیاد نیست. نهایتاً حاج قاسم گفتند: اشکال ندارد. شما همان مبلغ را بدهید من خودم به حاج آقا حقوق می‌دهم. بعد از آن یک حقوقی را خودشان تعیین کردند و برای همیشه بین خودمان ماند. ایشان بدون اینکه کسی بداند مبلغی را ماهانه به من می‌دادند. تقریباً هر وقت حاج‌آقا به روستا می‌آمدند، سعی می‌کردم گزارشی از عملکرد خود در مسجد ارائه دهم. اولین باری که گزارش برنامه‌ها را به ایشان دادم، گفتم: حاج آقا این برنامه‌ها را در مسجد برگزار کردیم. اگر نقد یا پیشنهادی دارید یا ایرادی در کار هست بفرمایید که اصلاح شود، حاج آقا نگاهی کردند و گفتند: الحمدلله که برنامه‌ها همه خوب است. اگر جایی لازم باشد، من به شما تذکر خواهم داد. نکته بسیار مهم این است که ایشان با همه وظایف و سرشلوغی‌هایشان در منطقه دغدغه مردم روستا و فعالیت‌های فرهنگی مسجد را داشتند. آخرین حقوقی که من از حاجی گرفتم، سه روز قبل از شهادتشان بود. ایشان حقوقم را به واسطه یکی از دوستان واریز کردند. سه روز قبل از شهادت بنده خدایی با من تماس گرفت و گفت که حاج آقا از من خواسته با شما تماس بگیرم و شماره کارتی از شما دریافت کنم و این مبلغ را برای‌تان واریز کنم. گفتم حاج آقا کجا هستند می‌خواهم با ایشان صحبت کنم که گفتند حاج آقا رفته‌اند سوریه و بعد هم خبر شهادتشان بود که بهت زده‌مان کرد.    گریه‌های حاج قاسم در مجلس روضه  امام جماعت روستای قنات ملک، در ادامه به خاطرات حضور حاج قاسم در مراسم عزاداری اهل بیت (ع) در مسجد جامع اهل‌بیت (ع) اشاره می‌کند و می‌گوید: «سوم محرم بود که حاج قاسم به روستا آمدند آن روز متعلق بود به بی‌بی حضرت رقیه (س).  حاج قاسم به من گفتند: شیخ امروز آماده باش که می‌خواهیم روضه‌ای برای حضرت رقیه (س) بخوانیم. گفتم اگر می‌خواهید من بروم و دستگاه و... بیاورم که جلسه با کیفیت برگزار شود. گفتند: نه لازم نیست. همینطور خوب است نیازی به دستگاه و... نیست. شما صدایتان قراست و صدا به ما می‌رسد. مراسم آن روز در خانه حاج حسین آقا، برادر ایشان برگزار شد. حاج قاسم کنار من نشستند. ابتدا خطبه آقا امام حسین (ع) و ارسال نامه ایشان به مردم کوفه به واسطه مسلم ابن عقیل روایت شد. حدود ۴۰دقیقه‌ای طول کشید. بعد هم روضه خوانی کردیم و سینه‌زنی. برای من بسیار جالب بود، در تمام جلسات عزاداری اهل بیت (ع) آن کسی که از همه بیشتر گریه می‌کرد، حاج قاسم بود. جلسه ما ادامه پیدا کرد و رسید به وقت اذان مغرب و عشا. مؤذن که اذان گفت، آمدیم برای اقامه نماز.  در مسیر به حاج آقا گفتم ببخشید اگر برنامه ایرادی داشت، بفرمایید. گفتند: نه خیلی خوب بود. یکی از دوستان به حاج قاسم گفت حاج آقا صدای خوبی دارند. حاجی هم گفتند شیخ ما با اخلاص می‌خواند. بعد از آن هم برنامه‌های متعددی داشتیم که حاج قاسم هم حضور داشتند. مراسم‌هایی برای پدر یا مادرشان... روال همیشگی ما سخنرانی و روضه و سینه‌زنی بود و بعد هم پخش احسان و نذری.    باید پیش‌نماز این مسجد باشی او در ادامه می‌گوید: «آن شب تا دیر وقت حاج آقا در مسجد بود. زینب خانم و آقا رضا پسرشان در کنار حاج‌قاسم حضور داشتند. نهایتاً حاج قاسم به خانه رفتند. فردا صبح برای اقامه نماز به مسجد رفتم و با خودم گفتم حاج آقا تا دیر وقت اینجا بوده، با توجه به بحث رصد دشمن و ترور حاج قاسم که پیش از این هم مطرح بوده، احتمالاً ایشان برخلاف همه انتظارها، برای اقامه نماز صبح دیگر به مسجد نمی‌آیند.  رفتم و آماده اقامه نماز شدم. همین که می‌خواستم بگویم الله‌اکبر! حاج قاسم گفت شیخ! یا الله یا الله... برگشتم دیدم حاج قاسم در حالی که لباس عربی پوشیده وارد مسجد شد. آقای علی‌اکبر سلیمانی هم که واسطه این مصاحبه شد و امروز شما را به روستای ما آوردند هم آن‌روز کنار حاج قاسم بود. حاج قاسم به من گفت کمی صبر کنید، چند نفری درحال وضو گرفتن هستند. ما هم تأمل کردیم و بعد از نماز صبح، طبق روال همیشگی دعای عهد خواندیم. از همان فراز اول دعا دیدم، شانه‌های حاج قاسم شروع به لرزش کرد. گریه‌هایش در هنگام دعا و مناجات به درگاه خدا حس عجیبی را منتقل می‌کرد. اشک‌ها و حال ایشان حال همه کسانی را که در مسجد بودند، تغییر داد. من هر روز صبح این دعا را در مسجد می‌خواندم، اما آن‌روز در کنار حال روحانی و معنوی حاج قاسم همه متأثر شده بودند. ما در ایام محرم بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا می‌خوانیم و سفره نذری صبحانه داریم. آن روز هم بعد از دعای عهد، زیارت عاشورا خوانده شد. بعد هم سفره صبحانه انداخته شد. پنیر، گردو و چای... حدود ۲۰ نفری می‌شدیم. صبحانه زیارت عاشورا که به پایان رسید، با خودم گفتم تا مسجد شلوغ نشده بروم و با حاج قاسم صحبت کنم. سه، چهار سالی اینجا هستم و حالا وقت آن رسیده که چند مسئله را با ایشان در میان بگذارم. هیچ‌گاه به خودم اجازه نمی‌دادم وقت‌شان را بگیرم. اما مسجد خلوت بود و فرصت را مغتنم شمردم. به حاجی گفتم، حالا که خلوت است من می‌خواهم چند لحظه‌ای وقت شما را بگیرم. ایشان هم گفتند بفرمایید من در خدمت شما هستم. بعد هم خندید و گفت فکر نکنم سر صبحی شیخ اجازه دهد ما صبحانه بخوریم! بعد بلند شدیم و دو نفری رفتیم پایین عکس شهدا نشستیم. بعد گفت شیخ مشکل چیست؟ اگر برنامه‌ای دارید بفرمایید. گفتم: من دیگر برای مردم اینجا تکراری شده‌ام. اگر صلاح می‌دانید من را جابجا کنید، ایشان با اخم به‌من نگاهی کردند و گفتند شیخ! شما مجتهد هم که باشی باید پیش نماز باشی. همینجا بمان. من گفته‌ام که خودم هوایتان را دارم.  گفتم حاجی من بیمه ندارم. حاجی گفت: محکم کارت را انجام بده، من خودم هوایت را دارم.  پیش از این هم یک بار همین درخواست را از حاج قاسم داشتم. وقتی برای اجرای برنامه به بیت‌الزهرا رفته بودم. حاجی معمولاً یک شب از مراسم بیت‌الزهرا را به من می‌دادند که اجرا کنم. آن شب از یکی از محافظان حاجی که از دوستانم بودند در خواست کردم، بحث جابجایی من را با ایشان مطرح کند. هیچ وقت یادم نمی‌رود. حاج قاسم که متوجه موضوع شد و گفت: اگر بخواهید از رفتن شیخ صحبت کنید، هر دوی شما را می‌اندازم بیرون. بعد هم من را بوسید و گفت: کجا می‌خواهی بروی، هرچه می‌خواهی به خودم بگو. من هم گفتم چشم حاج آقا، هر طور شما صلاح می‌دانید.  ظهر روز عاشورای سال ۹۸ هم میهمانان زیادی به مسجد روستا آمده بودند. مراسم و نذری آن روز هم با حاجی بود. مجدداً گفتم، حاجی اجازه دهید امام جماعت‌های دیگر که در مراسم حضور دارند، مراسم را اداره کنند. آنها از من بزرگ‌ترند و... حاجی گفتند تو چرا این حرف را می‌زنی؟! شما برو کاری که به عهده‌ات هست را انجام بده!. از من خواست بروم و بالای منبر بنشینم. الحمدلله مراسم با عنایت حضرت زهرا (س) به خوبی برگزار شد.    از این میوه‌ها نخورید! آقای شجاع‌الدینی می‌گوید: «عید بود. حاج قاسم برای دیدار با بستگان و خانواده شهدا به روستا آمده بود. یک‌روز صبح که وقت صبحانه، منزل شهید احمد سلیمانی بودند، من همراه پدرم که میهمان خانه ما بودند، به دیدارشان رفتیم. وارد خانه شهید احمد سلیمانی که شدیم، همه دور سفره صبحانه نشسته بودند و از ما دعوت کردند و ما هم کنارشان نشستیم. حاج قاسم از من پرسید، ایشان که همراه شماست چه کسی است؟! گفتم پدرم. حاجی بلند شد و روی پدرم را بوسید و در آغوش گرفت. بعد هم با خنده گفت: ماشاءالله شما از شیخ ما جوان‌تر هستید. کمی بعد حاج قاسم برای برگزاری جلسه‌ای به اتاق مجاور رفتند و از آنجا هم به کارخانه گیاهان دارویی رفتیم. کارخانه‌ای که بعد‌ها برای اشتغالزایی جوانان منطقه به همت حاج‌قاسم و دوستان و همرزمان دوران جنگ تحمیلی آغاز به کار کرد. رفتیم برای افتتاح کارخانه. حاج قاسم در این مراسم سخنرانی کردند و از گیاهان دارویی نام بردند که در جهان بی‌نظیر است و در این منطقه می‌تواند به راحتی کشت شود، مانند گیاه بادام کوهی که در کشور‌های اروپایی از آن کرم تولید می‌کنند که بسیار هم معروف است. اما متأسفانه در اینجا مورد توجه نیست. نیت حاج قاسم برای احداث این کارخانه بیشتر اشتغالزایی و توجه به گیاهان دارویی و خودکفایی بود که می‌توانست به چرخه اقتصادی کشور کمک کند.  خوب یادم است، در این مراسم میز‌های پذیرایی برای میهمان‌ها و مدعویین تهیه دیده بودند، یکی از دوستان که همراه حاج قاسم آمده بود، یک موز از روی میز برداشت که بخورد، حاج قاسم نگاهی به او انداخت، بنده خدا موز را آرام گذاشت روی میز. بعد از سخنرانی حاج‌قاسم آمد کنار دوستش و گفت این پذیرایی برای مدعوین این مراسم است، شما که جزو آنها نبودید، نباید از این میوه‌ها بخورید. از لحاظ شرعی برایتان اشکال دارد و خوردنش درست نیست. می‌خواهم بگویم که حاج قاسم چقدر به این مسائل دقت و توجه خاص داشتند.»   غیبت ممنوع! آقای شجاع‌الدینی در ادامه می‌گوید: «یک روز که حاج‌قاسم در روستا بودند، با هم به پیاده‌روی رفتیم. تعدادی از دوستان هم با ما بودند. حاج قاسم سر صحبت را باز کردند و گفتند از منطقه چه خبر من هم مواردی را که بود به ایشان منتقل کردم. بعد گفتم حاجی یک پسر جوانی در مسجد ما قرآن می‌خواند و در اینجا طرح دامپزشکی‌اش را می‌گذراند. گفته است که از شما بخواهم اگر امکان دارد، کمک کنید تا او را جذب کنند، پسر خوبی است. حاج قاسم نگاهی کردند و گفتند: می‌دانی این جمله شما غیبت است، گفتم غیبت؟! گفت بله. این جمله را که می‌گویی، یعنی می‌خواهی به ذهن من القا کنی که دیگران خوب نیستند و این جوان بسیار خوب است.  بعد هم روایتی از امام برایم تعریف کردند: «بنده خدایی برای ارائه گزارش‌های کمک‌های مردمی برخی استان‌ها به جبهه، خدمت امام رسیدند و گفتند: آقا این استان‌ها کمک کردند. امام به آن بنده خدا گفته بود، این صحبت شما عین غیبت است. شما می‌خواهید بگویید که مثلاً فلان استان و فلان استان کمک نکردند و این استان‌ها از دیگر استان‌ها بهتر عمل کردند.» حاج قاسم روی این موارد کوچک بسیار حساس بودند.    ساخت خانه عالم در منزل شهید خداکرم او می‌گوید: یکی از تأکیدات همیشگی حاج قاسم این بود که هر سه وعده نماز جماعت در مسجد جامع اهل بیت (ع) روستا برگزار شود. پایین‌تر از مسجد روستا یک مسجد کوچک هم هست که گاهی مناسبت‌های مختلف مثل جشن میلاد امام زمان در آن برگزار می‌شود. گاهی از من خواسته می‌شد که برای اقامه یکی از وعده‌های نماز به مسجد پایین بروم. من در مورد این موضوع با حاج قاسم مشورت کردم و از ایشان کسب تکلیف کردم. ایشان گفتند: شما مکلف هستید، هر سه وعده نماز را در مسجد خودمان برگزار کنید. جایز نیستید که یک وعده از نماز‌های یومیه را جایی دیگر برپا کنید.   حاج قاسم نماز صبح را رکن نماز‌ها می‌دانست و تأکید داشت که نماز‌های صبح هم به جماعت در مسجد جامع اهل‌بیت (ع) برگزار شود. همان ابتدا به حاج قاسم گفتم، شما تأکید زیادی به اقامه نماز جماعت صبح دارید، اما فاصله محل سکونت من تا مسجد بسیار است و این در فصل زمستان که هوا سرد و برف و یخبندان است. من چهار فرزند دارم و تردد در این مسیر هر روز برایم دشوار است. ایشان مثل همیشه به من امیدواری داد و گفت: نگران نباش من کنار مسجد جامع اهل بیت (ع) برای شما یک خانه عالم می‌سازم. حاج قاسم از خانواده شهید خداکرم، خانه‌ای که حالا در آن مستقر هستیم و تنها چند قدمی با مسجد فاصله دارد را خریدند و آن را ساختند. از روزی که به من قول دادند تا روزی که خانه را فرش کرده با وسایلش به من تحویل دادند، تنها شش‌ماه طول کشید. ایشان به وعده‌هایی که می‌داد، عمل می‌کردند.    آخرین دیدار، آخرین بوسه آخرین دیدارمان برمی‌گردد به همان روز بارانی منزل حاج اسفندیار سلیمانی، همه نشسته بودند و منتظر آمدن حاج قاسم. ناهار میهمانشان بودیم. حاجی کمی تأخیر داشت و وقتی وارد حیاط شد، به استقبال‌شان رفتیم، علت تأخیر را جویا شدیم، گفتند به همه اقوام سر زدم، اما موفق نشدم پسرخاله‌ام حبیب‌الله را ببینم. به صحرا رفته بود. منتظر شدم تا از صحرا بیاید. بعد همانجا گفتم حاجی عرضی دارم، گفتند: بفرمایید، مشکلتان چیست؟ گفتم می‌خواهم پیشانی‌تان را ببوسم. حاج قاسم سرش را جلو آورد و گفت، بیا بفرما ببوس. آن بوسه و آن دیدار، آخرین دیدار ما بود.  همه این سال‌ها بعد از او در مسجد جامع اهل بیت (ع) روستای قنات ملک ماندگار شدم، آن هم به امید قولی که به من داد و فرمود، بمان! من هوایتان را خواهم داشت.