فانتسم موتاسیون با گذشته نوستالوژیک

سیدجواد طباطبایی، هگل را سوژه‌محور و فکرمحور می‌فهمد، درحالی که نزد هگل فکر با تاخیر می‌آید و هگل از یقین حسی شروع می‌کند. آلتوسر هم می‌گوید که اول علم به وجود می‌آید و بعد فکر رخ می‌گشاید. به تعبیر مارکس، از آناتومی انسان است که به آناتومی میمون راه می‌بریم و به تعبیر ژیژک، رخداد دوم است که رخداد اول را معنا می‌کند. برای نمونه، انسان از آغاز میل جنسی دارد (این میل جنسی آغازین و پیشین را به منزله رخداد اول در نظر بگیرید) اما در دوره بلوغ و با ظاهرشدن علائم است که به میل جنسی خود به منزله رخداد دوم پی می‌برد. طباطبایی چنین فکر می‌کند که ما خوب فکر نکردیم، بنابراین دچار انحطاط شدیم. مراد او از فکر، عقلانیت یونانی- دکارتی-کانتی است که آن را به ایرانشهری پیوند می‌زند. در این خصوص، او بیشتر دکارتی است تا حتی کانتی و به هیچ‌روی به هگل وفادار نیست و نمی‌توان او را از این حیث هگلی خواند. حتی کانتی هم نیست. کانت به جای انتوس و اینکه وجه‌انتولوژیک به عقل بدهد، عقلانیت را طرح می‌کند. هگل فراتر از این به منِ بازتابی یا ما اعتقاد داشت که این من، دیگر من دکارتی ِسرکش نیست بلکه متواضع و تبدیل به ما شده است. در این خصوص هگل منشا قائلان به ربطی‌بودن هویت - کسانی مانند ژاک دریدا- می‌شود یا آنچه نزد پدیدارشناسان و بیناذهنیت‌گرایان طرح شده است. هگل می‌گوید تدبیر ما تقدیر ماست اما جواد طباطبایی این جمله را برعکس فهمیده؛ تو گویی که تقدیر ما تدبیر ماست. هگل می‌گوید وقتی آفتاب غروب می‌کند، جغد مینروا به پرواز درمی‌آید. یعنی فکر با تأخیر نسبت به عمل می‌آید. درحالی که دیدیم طباطبایی، به فکر تقدم می‌دهد. ژیژک برداشت ایده‌آلیستی از هگل را نمی‌پذیرد. طباطبایی که برداشت ایده‌آلیستی از هگل دارد، ژیژک را روان‌پریش می‌خواند.  به رسم ادب، او را روان‌پریش نخواهم خواند بلکه خواهم گفت براساس نگاه لکان و... او روان‌پریش است. البته روان‌پریش بودن نزد طرفداران سیاست واقعی و مخالفان سیاست نمادین-امثال ژیژک- نه‌تنها یک نقص که یک حسن هم می‌تواند محسوب شود. آنچه رانسیر درخصوص اسکیزوفرنی و انسان شیزوئیدی می‌گوید از همین باب است. چنانکه گفته شد، طباطبایی از نگاه لکان یک روان‌پریش یا بیمار سایکوتیک است. این را هم در ادامه توضیح می‌دهم. در نظم نمادین فرد دچار خلأ می‌شود و می‌خواهد این خلأ را با اعتیاد، ازخود بیگانگی و... جبران کند. تمام اینها، خیال و رویای یک نظم توپر یا وضع توپر و خالی از خلأ را به فرد می‌دهند. طباطبایی هم می‌خواهد به گذشته توپر برگردد که این گذشته آرمانی به منزله آغوش مادر است. چیزی مشابه همان که فردید درخصوص اکوار و کور می‌گوید؛ همانجایی که هیچ تضادی در آن وجود ندارد. این همان نظم خیالی است. طباطبایی در نظم نمادین سرخورده شده و با فهمیدن ناامکانی این بازگشت، دچار دیگری بزرگ یا غرب می‌شود. در نظم نمادین فانتسم شکل می‌گیرد و این فانتسم همان میل به امر توپر است که با ژوئیسانس ارتباط دارد. گذشته در این معنا امری خیالی است که فانتسمی گره خورده به ژوئیسانس است. طباطبایی در این وضع از منظر لکانی، یک بیمار روانی است که عاشق تصویری از گذشته است؛ تصویری که در مرحله آینه‌ای رخ می‌دهد. طباطبایی تصویر گذشته را در آینه دیده و شیفته آن می‌شود و این نظم آینه‌ای است که میان نظم خیالی و نظم نمادین ایستاده است. طباطبایی در این لحظه دچار سایکوتیسم است و نمی‌تواند با واقعیت یا ساخت واقعی و رئال رابطه برقرار کند. در نظم نمادین است که سوژه شکل می‌گیرد و ایده‌آل از خود به ایده‌آل از دیگری می‌رسد و دیگری بزرگ یا نام پدر شکل می‌گیرد که نزد طباطبایی _چنانکه اشاره شد_ این دیگری بزرگ، غرب است که او پس از پی بردن به فقدان ذکر و اختگی اندیشه و آرزوی خود بدان گردن نهاده و اسیر توهم بزرگ‌بینی آن می‌شود. او مانند نارسیسوس است که تصویر خویش را در آینه دیده و شیفته آن می‌شود و در تصویر خود غرق می‌شود و می‌میرد.
طباطبایی یک مادر دارد که ایرانشهری است که می‌بیند نمی‌تواند به آغوش آن بازگردد و یک پدر دارد آن هم غرب است که او پس از پی‌بردن به اختگی‌ تمنایش به آن پناه می‌آورد و شیفته آن می‌شود. مادر گذشته ماست اما پدر، اسم فالوس است و فالوگوسانتریسم. تمدن غرب تمدن قوی‌تر است و برای همین به آن می‌گویم پدر. ممکن است این نقد بر من وارد شود که طباطبایی در پی ساختن آینده است. باید بگویم داعش هم نظر به ساختن آینده داشت. اما طباطبایی یک تفاوت مهم با اینها دارد. طباطبایی به فراست و صرافت درمی‌یابد که بازگشت به آغوش مادر ممکن نیست و به پدر یا دیگری بزرگ Big   Other  رو می‌آورد که همان غرب است. درحالی که داعش تا واپسین دم به بازگشت به نظم خیالی و آغوش مادر امیدوار است؛ به جایی عاری از تضاد و تفاوت. طباطبایی خود را طرفدار عقلانیت می‌داند و این با گذشته‌گرایی او تناقض دارد. مدرنتیه، گذشته را واسازی و بازسازی می‌کند و برخورد نوستالژیک با گذشته ندارد. نگاه طباطبایی همان مومیایی کردن گذشته است که والتر بنیامین از آن انتقاد می‌کند و به جای آن از بازیافت گذشته سخن می‌گوید.