کلاهتان را بگذارید بالاتر؛ اینجا خبری از آب و نان نیست

پای درد دل‌های معلولان که می‌نشینی آرزو می‌کنی هر روز، روز جهانی معلولان باشد بلکه اندکی توجه قسمت این افراد شود. یک‌بار دیگر گذر عمر را غنیمت دانستیم تا پای درد‌ دل‌های یکدیگر بنشینیم، کنار دلتنگی‌هایمان پایی دراز کنیم و اگر جانی باقی مانده باشد در استکان‌های کمرباریک عشق، دوباره چای زندگی بنوشیم.
صفحات تقویم زندگی را ورق می‌زنیم و باز می‌رسیم به یک روز معمولی، روزی که کاش هیچ‌وقت معمولی نماند. همین بهانه‌ای می‌شود برای دیدار دوباره با عزیزانی که روزگار هر روز چهره سخت خود را به آن‌ها نشان می‌دهد. اینجا هر روز خورشید کمتر طلوع می‌کند و خاموشی هر شب بیشتر از شب قبل سیطره می‌اندازد.
چه خوب است دیدار از معلولان به رسم دیرینه‌ای تبدیل شود، رسمی که هر بار ما را به خانه‌ یک دوست ببرد‌ تا روزی که پرده‌ها درمی‌افتند، کسی باشد و گواهی دهد که ما دست‌کم گوشی برای شنیدن بوده‌ایم و تا دستمان قوت داشت دستی گرفته‌ایم. کسی گواهی بدهد که اگر جایی کسی اشکی ریخت چینی نازک احساسمان ترک برداشت و اگر نفسی بند آمد، آسمان زندگی‌مان رخت سیاه بر تن ‌کرد.
رحیم، سعید و اعظم در پیله تنهایی خود نفس می‌کشند


در روستای قدیم‌آباد قزوین به خانه‌ای آمده‌ایم که سه فرد معلول در هوای آن نفس می‌کشند؛ رحیم، سعید و اعظم پندندفرد، جایی که دو برادر و یک خواهر دو معلولیتی با معلولیت‌های شدید در آن سکونت دارند.
به گزارش مردم سالاری آنلاین، آن‌ها معلولیت شنوایی و جسمی-حرکتی از نوع نانیسم (کوتاهی قد) دارند و هر سه نفر به علت شدت معلولیت نتوانسته‌اند درس بخوانند زیرا راه رفتن برایشان ناممکن است و باید به کمک پدر یا مادرشان جابه‌جا شوند.
رحیم 32 ساله است و تا کلاس سوم ابتدایی درس خوانده، شدت معلولیت او بیشتر از خواهر و برادرش است؛ او حرف نمی‌زند و بیشتر حرف‌هایش را با نگاه می‌گوید.
رحیم از نوعی افسردگی نیز رنج می‌برد، او سال‌هاست سکوت اختیار کرده و در عمق تنهایی خویش به معنای عمیق زندگی می‌اندیشد و شاید این تفکر طولانی به عدم برقراری ارتباطش بیشتر دامن می‌زند.
سعید برادر دیگر رحیم است و 29 سال دارد، او نیز مانند برادرش محدودیت جسمی- حرکتی شدید دارد و فقط تا کلاس دوم راهنمایی درس خوانده است.
سعید از برادر بزرگ‌ترش پرشورتر است اما به سختی حرف می‌زند؛ انگار روح بزرگ سعید نیز در جسم نحیف و بردبارش قرارگرفته تا سرنوشت، خیالش آسوده باشد که فرامین او موبه‌مو اجرا می‌شوند.
اعظم28 ساله نیز معلولیت مشابه برادرهایش را دارد، موهایش را مانند پسرها کوتاه کرده و مثل برادرهایش لباس می‌پوشد. وقتی کنار برادرهایش می‌نشیند شک نمی‌کنی که او نیز پسر است اما چند دقیقه بعد لبخندهای ظریف دخترانه‌ رازش را فاش می‌کنند و بالاخره دستش رو می‌شود.
اعظم جوان، هرگز به مدرسه نرفته. او هیچ ‌سوادی ندارد با این‌حال از عهده‌ قرائت قرآن برمی‌آید. می‌گوید: آن را از تلویزیون و پدربزرگم آموخته‌ام.
این سه خواهر و برادر علاوه بر معلولیت جسمی-حرکتی، اختلالات شنوایی نیز دارند، هر سه از سمعک استفاده می‌کنند و معصومیت عضو جدانشدنی جسم و جانشان است.
نگران آینده‌ نامعلوم بچه‌ها هستم
مالک پندندفرد، پدر زحمت‌کش این خانواده با بیان اینکه معلولیت فرزندانش ریشه ژنتیکی دارد و به علت نسبت فامیلی او و همسرش بروز یافته، می‌گوید: ما یک دختر و پسر تندرست هم داریم که ازدواج کرده و به سراغ زندگی خود رفته‌اند.
وی مختصری از زندگی خود را اینگونه توضیح می‌دهد: قبلا در شهر قزوین زندگی می‌کردیم و شغل اصلی من دامداری بود؛ درآمد چندانی نداشتم اما چرخ زندگی‌مان می‌چرخید تا اینکه یک روز ضامن فردی شدم تا بتواند از بانک وام دریافت کند.
پدر خانواده ادامه می‌دهد: حالا سال‌هاست آن فرد ناپدید شده و بانک اقساط خود را از من می‌خواهد و اینگونه شد که برای کاهش هزینه‌ها از چند سال پیش مجبور شدم خانواده‌ام را به این روستا منتقل کنم.
پندندفرد 56 ساله، می‌گوید: هنوز بدهی بانک تمام نشده، به من گفته‌اند همین خانه‌ روستایی‌ام را نیز بابت باقیمانده‌ بدهی مصادره خواهند کرد و اگر این اتفاق بیفتد نمی‌دانم خانواده‌ام را باید به کجا ببرم.
پدر این خانواده‌ با اشاره به اینکه بعد از حدود ۳۰ سال بچه‌ها را عضو بهزیستی کرده‌، تصریح می‌کند: مدت زیادی است بیکارم، هیچ درآمدی ندارم و پسر بزرگم خرجی خانه‌ را می‌دهد.
وی ضمن ابراز نگرانی از آینده‌ فرزندان معلولش، اضافه می‌کند: بچه‌های من توان مستقل شدن ندارند زیرا به تنهایی از عهده‌ هیچ‌ یک از کارهایشان برنمی‌آیند و همیشه به کمک یک نفر نیاز دارند. هر سه آنها نیاز به سمعک، باتری‌های لازم، پزشک متخصص و امکانات دیگر دارند و اگر بهزیستی هزینه‌‌ زندگی بچه‌ها را می‌پرداخت خیالم از آینده‌ نامعلومشان آسوده می‌شد.
کاش سر یک ظهر دلگیر پاییزی کسی در این خانه را بزند
محدودیت جسمی و ناشنوایی امکان تحرک و برقراری ارتباط را برای سه  فرزند خانواده‌ پندندفرد محدود کرده است.
جاهای دیدنی زیادی در دنیا و در همین حوالی هست که تاکنون رحیم، سعید و اعظم را به خود ندیده‌اند، چه سفرهایی که این سه خواهر و برادر هنوز آن‌ها را به حضور نپذیرفته‌اند و چه روزهای خوشی که هرگز گذرشان به مسیر زندگی این سه نفر نیفتاده. هزینه‌های بالای مربوط به نگهداری از ۳ معلول، هزینه‌های همیشگی درمان، بیکاری و بدهکاری، هرلحظه شالوده‌ زندگی این خانواده را تهدید می‌کند و این تنها بخشی از مشکلات این خانواده‌ است.
اما کاش همین‌روزها سر یک ظهر دلگیر که عطر پاییز از آن برخاسته، کسی در این خانه را بزند، کسی که با اطمینان از در بیاید تو و حال بی‌رمق اهالی خانه را تماشا کند.
کسی که دست‌هایش پر از معجزه‌ بهار باشند و نفسش بوی خدا بدهد. آن روز رحیم، سعید، اعظم و خیلی‌های دیگر حالشان خوب می‌شود؛ جسم بی‌رمقشان دوباره جان می‌گیرد، آن روز شاید روز لبخند خدا هم باشد.
اما تا‌ آن روز چقدر مانده است؟ چند سال دیگر باید بگذرد تا کسی درِ این خانه را بزند و بیاید تو؟ چه کسی تا آمدن او به این خانه سری خواهد زد؟ نکند تا آن روز شمعدانی‌های باغچه پژمرده شوند و پرنده‌ها در قفس بمیرند؟ نکند دیر شود و همه‌ این‌ها به لیست بدهکاری‌های انسانیت و به شرمندگی ناتمام بشریت اضافه شوند؟
بگذریم؛ زمامداران امور کلاهشان را بالاتر بگذارند، اینجا خبری از حقوق‌های نجومی، از عطش سیری ناپذیر قدرت و از پست و مقام که هیچ؛ اینجا حتی خبری از آب و نان خالی هم نیست...
رقیه بابائی- خبرنگار حوزه معلولان