روزنامه شهروند
1399/02/01
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
[نیره خادمی] به ثانیهای فواره سرخ خون از گلوگاه محمدرضا بر زمین پاشید. محمدرضا مرادی، از تکاوران نیروی دریایی ارتش تن از سر جدا دوید و بیسر در آغوش ناخدا شهید شد. سالها بعد با همان کلاه سبز و لباس تکاوریاش آمد و نشست در مقابل لشکر سازها، در میانه نتها، گامهای موسیقی و روبهروی حامد صقیری، پسر شهید سرلشکر خلبان مصطفی صقیری و رهبر گروه موسیقی شاهو گفت تا «سروها ایستاده میمیرند» به ثمر برسد. سهسال طول کشید تا حامد صقیری این «رپرتوار» را براساس روایتهای ناخدا یکم هوشنگ صمدی، فرمانده تکاوران نیروی دریایی ارتش بنویسد. روایت نبرد 34روزه تکاوران کلاه سبز ارتش در خرمشهر را ناخدا برایش گفته بود. از میان همه آن روایتها، قصه محمدرضا مرادی تلختر و عجیبتر بود؛ قصه یک کلاه سبز ارتشی که یکتنه در مقابل انبوهی از تانکها ایستاد. حامد صقیری «سروها ایستاده میمیرند» را ضبط و سرانجام مهر سال 98 از آن رونمایی کرد. او حالا درباره مراحل ساخت این اثر به «شهروند» میگوید: «نبرد 34روزه کلاه سبزهای ارتش در خرمشهر از عجیبترین نبردهای شهری نظامیان است. من اگر فیلمساز بودم، براساس آن فیلم میساختم و اگر نویسنده بودم، کتاب مینوشتم اما ابزار من درمواجهه با این ماجرا موسیقی بود.» شاید کمی دور از ذهن باشد که فرزند شهیدی فعالیت جدی در حیطه موسیقی داشته باشد. میخواهم ابتدا در اینباره حرف بزنید که نگاه پدر به موسیقی چطور بود؟اشتباه است اگر فکر کنیم فرزند شهید با بقیه افراد جامعه فرق دارد اما متأسفانه این نگاه را سالها درجامعه داشتهایم. من مانند بقیه مردم هستم و مثل خیلی از آنها زندگی کردهام. پدر سالهای پیش و پس از انقلاب ارتشی بوده، در آمریکا دوره دیده و خلبان اف4 بوده است. شهید قهرمان ملی است و برای وطن، مردم، حفظ مرزها و استقلال کشورش جنگیده است. او در این مسیر مانند سرباز وظیفهاش را انجام و جانش را از دست داده است. این ماجرا هیچ منافاتی با موزیسینبودن فرزندش ندارد، ضمن اینکه من کُرد کرمانشاه هستم. موسیقی بخش جدانشدنی فرهنگ و زندگی ماست و جایگاه والایی برای ما دارد. ما با موسیقی به دنیا میآییم و زندگی میکنیم، حتی در مراسم خاکسپاریمان هم تنبورنوازی میکنیم، بنابراین موسیقی جزو جدانشدنی زندگی من است.
از سیری بگویید که شما را وارد فضای جدی موسیقی کرد.
پدر و مادر من با موسیقی آشنا بودند و من از چهارسالگی کلاس پیانو رفتم. در کنار آن، دف و تنبور و موسیقی همیشه در دسترسم بود. البته از هشتسالگی تا نوجوانی به دلیل شیطنتهای مختص به آن دوران، یک وقفه کوتاهی میان آن افتاد اما چون علاقهمند بودم، سراغ آموزش سازهای مختلف رفتم. بعد از جنگ که از کرمانشاه به تهران نقلمکان کردیم، نزد استادان مختلفی نواختن سازهای مختلف را ادامه دادم و به دورههای آهنگسازی، تئوری موسیقی و هارمونی رفتم. کار حرفهای موسیقی بهعنوان آهنگساز را سال 77-78 شروع کردم و در سال 79 گروه شاهو را تشکیل دادم.
فکر ساخت «سروها ایستاده میمیرند» از چه زمانی برای شما شروع شد؟
این اتفاق آنی و لحظهای نبود. جز پدرم که از فرماندهان نیروی هوایی بود، بخش دیگری از خانواده و اطرافیانم ازجمله شوهرعمهام در نیروی هوایی، هوانیروز یا نیروی زمینی بودهاند. همیشه در فضای نظامی و ارتشی بودم و در دوران جنگ در کرمانشاه زندگی میکردم، بنابراین آن را از نزدیک لمس کردم و تمام روزهایش را به خاطر دارم. بنابراین نمیتوانم جنگ را بهعنوان بخش مهمی از تاریخ معاصر کشور کنار بگذارم. جنگ هشتسال از تاریخ کشور ما را با تمام فراز و فرودها در خود داشته است اما متأسفانه برخی روایتهای آن دستخوش سلیقه شد و برخی جایگاهها نادیده گرفته شد. من با آدمهای حاضر و موثر در جنگ رابطه نزدیک داشتم و در این زمینه پژوهش کردم، چون روایت درست آدمهای جنگ برای من خیلی جدی است. سعی کردم از کسانی نام ببرم که نقش جدی در دفاع از کشور و مردم داشتند اما گمنام ماندند و قربانی اعمال سلیقه شدند. در جنگ هشتساله داستانهای حقیقی فوقالعادهای وجود دارد که میتواند پیام خوبی برای جوانانی که تصوری از جنگ ندارند، داشته باشد.
میتوانید از داستانها و بازنمایی آن در «سروها ایستاده میمیرند» نام ببرید؟
خلاف تصور، که خیلیها 31 شهریور 59 را آغاز جنگ میدانند، سندهای محکمی درباره شروع تقریبی جنگ ایران و عراق از ماهها پیش وجود دارد. قرار بود کنفرانس سران غیرمتعهدها در بغداد برگزار شود و صدام با ترسو خواندن خلبانانِ ایرانی مدعی امنبودن آسمان بغداد شد اما خلبان درجه یکی مثل شهید سرلشگر عباس دوران معادلات آنها را برهم ریخت و چندماه بعد طی یک عملیات هوایی، با کوبیدن هواپیمای خود به هتل محل برگزاری اجلاس سران جنبش غیرمتعهدها مانع از برگزاری آن در عراق شد. او خود را فدای کشور و ارزشهای ملی کرد اما مردم او را نمیشناسند. میتوانم ساعتها صحبت کنم و اسم افرادی از ارتش را بیاورم که به گوشتان نخورده است و شناساندن آنها دغدغه من بوده و هست. یکی از عجیبترین اتفاقات ماجرای دفاع 34روزه خرمشهر در زمان حمله رسمی عراق در نبودِ نیروی دفاعی منسجم بود. در آن زمان یک گردان 700نفره تکاوران دریایی برای دفاع از بوشهر به خرمشهر اعزام میشود. خرمشهر هیچوقت سقوط نکرد و فقط بخش غربی کارون به تصرف عراق درآمد و در عرض یکسال و چندماه پس گرفته شد اما خیلیها از آن بیاطلاع هستند. تکاوران کلاه سبز نیروی دریایی با دستان خالی و براساس تخصص و توان خود از خرمشهر دفاع کردند و هنوز مردم میگویند که با ورود منظم کلاه سبزها قوت قلب گرفتیم. نبرد کلاه سبزها از عجیبترین نبردهای شهری نظامیان بوده، چون توان نظامی آنها نسبت به نیروهای عراقی و سلاحهای قدرتمند آنها یک به 30 بوده است. چندسال پیش ناخدا هوشنگ صمدی را پیدا کردم و رابطه صمیمی بین ما شکل گرفت. بعد از ساعتها صحبت «سروها ایستاده میمیرند» در ذهنم شکل گرفت. اگر فیلمساز بودم، براساس آن فیلم میساختم و اگر نویسنده بودم، کتاب مینوشتم اما ابزار من در مواجهه با آن موسیقی است؛ بنابراین موضوع را با ناخدا صمدی در میان گذاشتم. این اثر را براساس روایت ایشان و مطالعات خودم در 13 موومان روز به روز روایت کردم. دفاع 34روزه و آزادسازی خرمشهر توسط ارتش، لشکرهایی از سپاه و بسیج گستردهترین عملیات نظامی بود که تکاوران نیروی دریایی نوک پیکان آن بودهاند، چون اولین کسانی بودند که به خرمشهر رسیدند.
چرا بر مستقلبودن این کار تأکید داشتید؟
نخواستیم مقوله جنگ را با نگاههای سیاسی گره بزنیم تا مثلا پولی دریافت کنیم، اثری باب میل یک گروه بسازیم و برویم دنبال کار خودمان. معتقدم اعمال سلیقه در آثار مربوط به جنگ ایران و عراق آسیبهایی به همراه دارد. نگاهم این نیست؛ بنابراین هیچ وابستگی و سفارشی را قبول نکردم و ترجیح دادم سختیهای مسیر را به جان بخرم و مستقل باشم. البته حمایتهای معنوی و دوستانه، نامهنگاریها برای دریافت مجوز طراحی لباس، لوکیشن، سلاح و فضای کار از سوی ستاد کل ارتش و در رأس آن امیر دریادار سیاری، نیروی دریایی و فرمانده دژبان ارتش بوده است اما هیچ انتفاع مالی از این عزیزان در اثر وجود نداشت. هیچ اعمال نظری هم در آن نشد و به ما اعتماد کردند، درحالی که ناخدا صمدی هم بهعنوان کارشناس در پروژه حضور داشت. فکر نمیکردم که مردم آمادگی پذیرش و گوش شنوا در این زمینه داشته باشند اما استقبال و نظراتشان جذاب بود. هیچ چیز بالاتر از این نیست که مردم حرفتان را بشنوند. هدف آشنایی مردم با تکاوران و نقش آنها در جنگ بود که جرقه آن را زدهایم، چون تا پیش از این اثر بخش زیادی از جامعه نام تکاوران را نشنیده بودند.
در جریان ساخت و اجرای اثر تصویر کدامیک از وقایعی که شنیدید، در ذهنتان بیشتر مرور میشد؟
سهسال با این اثر زندگی کردم، از طراحی لباس تا لوکیشن و نوشتن پارتیتور اما بخشی که برای من تصویر فوقالعادهای دارد، درباره شهید محمدرضا مرادی از تکاوران ویژه و شاخص است. او از زبدهترین درجهداران بود که در انگلیس دوره دیده بود و نحوه شهادتش بسیار عجیب بود. ناخدا هربار این خاطره را با بغض تعریف میکند و برای من هم همینطور است. او با دو توپ 106 مقابل بخش عمدهای از لشکر زرهی را گرفت، وقتی میخواست از یک طرف جاده به طرف دیگر گذر و شلیک کند، ترکِش بهطور مستقیم به او اصابت کرد و سرش از تنش جدا شد. او در همین حال و بدون سر در جاده میدود تا ناخدا او را در بغل میگیرد و شهید میشود. ناخواسته این صحنه تراژیک را مثل یک اثر هنری از پیش طراحیشده در صحنه میدیدم و انگار او را کامل میشناختم. بدون اغراق میگویم، در تمام مراحل تمرین، ضبط و اجرای اثر ناخواسته و بدون هیچ تلاشی، شهید محمدرضا مرادی با لباس تکاوری انگار کنار ما نشسته بود و حتی صدایش را میشنیدم. یکی از موومانهای این اثر با عنوان «اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران» هم به روایت شهادت این شخصیت تعلق دارد و اسم «سروها ایستاده میمیرند» را بر همین اساس انتخاب کردهام.