روزنامه شرق
1399/07/03
زادهشدن سياوش
زادهشدن سياوش مهدى افشار-پژوهشگر اكنون كه داستان پرآب چشم سهراب را به پایان بردم و آن پهلوان جوان را پهلودریده در آغوش پدر به جاى گذاردم تا او را به استودان بسپارد، قلم مىداند كه سرانجام مویه خواهد كرد در اندوه سیاوش كه قربانى رشكورزىها و نامردمیها شد.و اما داستان هستىگرفتن آن لطافت فراانسانى.
روزى توس، گیو و گودرز و چند پهلوان دیگر را براى شادنوشى و شكار گورخر به نخجیرگاه برد و گورى چند شكار كردند و به شادى نشستند و نوشیدند. در گشتوگذار خویش به بیشهاى رسیدند كه در قلمرو تورانیان بود و چون آن بیشه را نخجیرگاهى پرشكار یافتند، توس و گیو در بیشه پیشروى كردند و سوارانى چند در پى آنان روان شدند. بهناگاه در كمال شگفتى دختر زیبایى را در بیشه مشاهده كردند. هر دو آنان شادمانه به سویش تاختند و از آن همه زیبایى در شگفت شدند. گیو به دختر گفت: «اى ماه فریبنده، در این بیشه چه مىكنى؟». زیباروى بیمزده گفت: «پدرم شب دوشین بسیار نوشیده بود و بىخویششده به خانه آمد و چون در به رویش گشودم، خنجرى بركشید و خواست سر از تنم جدا گرداند و من هراسان از او گریختم و به این بیشه پناه آوردم». پهلوانان از نژاد و خاندان او پرسیدند و پاسخ شنیدند كه از خاندان گرسیوز، برادر افراسیاب است و نیاى بزرگش به فریدون مىرسد و از او پرسیدند چگونه این راه دور را پیاده آمده كه دانستند اسبش، ناتوان گشته و او را بر زمین زده و او همراه خود آرایههاى زرین بسیارى داشته كه جنگلیان همه را از او ستانده و با نیام شمشیر نیز زدهاند. پهلوانان ایرانى نسبت به او دل نرم كردند و بر آن شدند او را به ایران برند و در سراى خویش نگاهدارى كنند. توس مدعى شد كه دختر از آن اوست و گیو از توس به خشم آمده، گفت كه او ابتدا آن زیباروى را دیده است و سخنشان به تندى رسید و توس نابخردانه گفت: «اگر قرار است حضور این دختر موجب ستیزه و آزردگى شود، بهتر است او را سر ببُریم» و گیو او را از این اندیشه بازداشت. یكى از همراهان پیشنهاد كرد آن زیباروی را به نزد شاه كاووس ببرند تا شاه بین آنان داورى كند و هر دو ایشان این پیشنهاد را پذیرفتند و به نزد كاووس رفتند. چون كاووس چهره زیباى آن دختر را بدید، خندهاى از شادى سر داد و لب به دندان گزید و آن دو سپهدار را خطاب قرار داد و گفت: «كشمكش پایان یافت و رنج راه كوتاه گردید، این آهوی سیهچشم، شاهشكار است». گیو و گودرز پشیمان از كشمكششان، آن زیباروى را در درگاه كاووس به جاى گذاردند و با حسرت پشت دست خاییدند.
كاووس چون آن دو مدعى را روانه كرد، از آن زیباروى پرسید از كدام خاندان است و چون دانست از نژاد شهریاران است، به او گفت: «تو را به مشكوى (حرمسراى) خویش مىفرستم و سر همه ماهرویان میگردانم» و دختر جوان، خشنود كه از آن دو سردار زودخشم رهایى یافته، با آرامش و رضایت خاطر راهى شبستان شاه شد و به فرمان كاووس او را به دیباى زرد و به یاقوت و پیروزه و لاجورد بیاراستند كه گوهرى درخشان شد در آن مشكوى. زمانى چند از ورود آن بانوى زیبا و جوان در مشكوى كاووس نگذشته بود كه چهرهاى مادرانه به خود گرفت و از او كودكى جدا شد که در زیبایى و شكوه به بت آذرى مىمانست و به كاووس گفتند شادمان باشد كه اورنگ شهریارىاش به ابر رسید و جهان از زیبایى آن كودك پرگفتوگو شد كه كس تاكنون چنین نوزادی به این زیبایى و شكوه ندیده بود و او را سیاوش نام نهادند. اما ستارهشماران آینده كودك را پریشان و آشفته دیدند و غمى بر دل كاووس نشست، آنگاه كه بخت او را خفته دید.
یكى بچه فرخ آمد پدید/ كنون تخت بر ابر باید كشید
جهان گشت از آن خوب پرگفتوگوى/ كز آنگونه نشنید كس موى و روى/جهاندار نامش سیاوخش كرد/ برو چرخ گردنده را بخش كرد/ستاره بر آن بچه آشفته دید /غمى گشت چون بخت او خفته دید
رستم با آگاهى از زادهشدن سیاوش به نزد كاووس آمده، گفت سیاوش را به او بسپارد تا او را پهلوانى دلیر گرداند كه دایهاى بهتر از رستم نخواهد یافت و كاووس باور داشت كه رستم چنان كند كه مىگوید. تهمتن، سیاوش را به زابلستان برد و گلستانى را برایش در نظر گفت و چون بزرگتر شد و قامت كشید، او را سوارى و كمان و كمند و عنان و ركاب و ركیب آموخت و نیز سیاوش را با آیین شهریارى و مجلسدارى و شكار و باز و شاهین و یوز آشنا گرداند و برایش از خردورزى، آرامشجویى، رزم و سپهدارى سخن گفت و به او همه هنرها سربهسر بیاموخت و در پرورشش بسیار كوشید. سیاوش چنان شد كه در همه گیتى مانندهاى براى او یافت نمىشد و چون زمانى بگذشت و سیاوش پهلوانى ستودنى شد، به رستم گفت كه شوق دیدار پدر در دلش جوانه زده و آرزوى آن دارد تا با میوه تلاشهاى رستم، كام شهریار ایران را شیرین كند. تهمتن، سیاوش را با زر بسیار و تخت و كلاه و کمر و با زیباترین پوشیدنىها و گستردنىها بیاراست و خود همراه با سیاوش راهى درگاه كاووس شد.كاووس چون آگاهى یافت پسرش كه چشم امیدش بود، به نزدش بازمىگردد، فرمان داد جهان را به شیواترین و زیباترین وجهى بیارایند و از سوى درگاه شاه زر و عنبر را درآمیختند و از فراز كاخ بر پیش پاى سیاوش افشاندند و آنگاه به گیو و توس فرمان داد تا با ناى رویین و كوس سیاوش را پذیره شوند و هنگامی که گیو و توس راهى شدند، همه نامداران مانند گرگین و خراد با آن دو همراه شدند. پهلوانان و مردمانى كه به انتظار ورود سیاوش بودند، چون آن جوان بهارینچهره خوشسیما را بدیدند، او را آفرین خواندند و آواى شور و ستایش در سراسر شهر طنینافكن شد.سیاوش چون به درگاه پدر رسید و شاه را بر تخت عاج و تاجى از یاقوت درخشنده بر سر بدید، پدر را درود فرستاده، او را نماز كرد و پیشانى بر خاك سایید و زمانى با خاك به راز سخن گفت. سپس به اورنگ شهریارى نزدیك شد و كاووس، فرزند خویش در بر گرفت و در كنار خود نشاند. كاووس از مشاهده آن رفتار هوشمندانه و سلوك بخردانه در شگفت شد و یزدان پاك را بخواند و گفت با این خُردى و اندكى سال و اینچنین خردورزی، تنها باید یزدان را سپاس گفت و به آواى رسا گفت: «اى كردگار سپهر و اى خداوند هوش و مهر، همه نیكویىها در گیتى از توست كه اینچنین فرزند نیكویى به من بخشیدهاى». آنگاه چون توانست از سیماى دلنشین سیاوش نگاه برگیرد، جویاى حال رستم شد، او را بنواخت و بر تخت پیروزه بنشاندش و مردم شادمانىها كردند و در هر كجا جشنى برپا شد و كاووس سورى برپا داشت كه جهان چنین سورى ندیده بود و این جشن یك هفته به درازا كشید و در هشتم روز درِ گنجخانه را بگشود و بسیار هدایاى گرانبها از اسب تازى با زینها و ستام و یراق زرین و پارچههاى دیبا و تیغ و تخت و كلاه به او بخشید و تنها افسر به او نداد كه اندك سال بود و هنوز تاج، شكوهى به وى نمىبخشید و چون سالى بگذشت و به قامت رساتر گردید، فرمان داد تا تاجى برایش بساختند كه درخور نوجوانى چون سیاوش باشد. آنگاه كاووس فرمان داد كه منشورى بر پرنیان نوشتند و شهریارى بخشى از زمینها و كوهساران فرارود را به وى بخشید كه عربها آن را ماوراءالنهر مىخواندند و سیاوش به راستى سزاوار چنین جایگاهى بود.روزگارى بگذشت و سیاوش، جوانى سروبالا، زیباروى و باریكاندام گردید كه كس را توان نگاه برگرفتن از او نبود و اینگونه بود كه سودابه بهناگاه روى سیاوش بدید و در درونش آتشى شعلهور گردید و كسى را نهانى نزد سیاوش فرستاد با این پیام كه چه نیكو مىشد كه شهریار جوان دیدارى از شبستان شاه جهان مىداشت. فرستاده سودابه، پیام بانوى شبستان را بگزاشت و سیاوش از آن پیامآور به خشم آمد و گفت: «من، مرد شبستان نیستم، مرا به فریب و نیرنگ مخوانید كه نیرنگسازی کار من نیست».
برآمد بر این نیز یك روزگار / چنان بد كه سودابه پرنگار/ ز ناگاه روى سیاوش بدید/پراندیشه گشت و دلش بردمید/ كسى را فرستاد نزدیك اوى / كه پنهان سیاووش این را بگوى/كه اندر شبستان شاه جهان/ نباشد شگفت ار شوى ناگهان/ بدو گفت مرد شبستان نىام /مجویم كه با بند و دستان نىام.
و این نگاه، سرآغازى شد بر بزرگترین و ماندگارترین اندوه جهان.
سایر اخبار این روزنامه
موافق دولت صدقهای نیستم
یک میلیارد دلار کجاست؟
از حسینیان تا قالیباف
همکاری تهران- مسکو برای رویارویی با واشنگتن
مردم جنگ اقتصادی را باور کنند
پارلمان غیرعلنی
عجله نامزد صمت برای شروع مراسم
هشدار دلار به بانك مركزي
بازيابي پيمان ازدسترفته روزولت و چرچيل
بازی دو سر برد در انتخابات
ترامپ و بایدن در رویارویی با ایران
زادهشدن سياوش