روزنامه اعتماد
1399/11/05
قلبي منتشر به ضيافت خامُشان
قاسم آهنين جانچقدر از مصرف عمرم باقي است تا خواب تابناكم را تعريف كنم.
- شاپور بنياد
بنابر قضاوتها كه بر اساس ظواهر داشتم پندارم اين بود كه او دُنژوان است؛ دن ژواني تمام عيار. از شاپور بنياد ميگويم، از شاعري كه بر ما حق داشت، بسيار. پدرش معمار بود و به كار فروش سنگ و مصالح ساختماني. خانوادهاي پرجمعيت و فاميل بسيار، ساختمانهاي بسياري در شيراز هست از قديم به يادگار از بنيادها؛ چون اين حرفه نسل در نسل در آنها تداوم داشت. از نوجواني به شعر و سينما علاقه داشت. در انجمن ادبي دانشآموزان شيراز در خانه فرهنگ جلسات شعر برگزار ميكرد و خود به نقد و معرفي شعر كساني چون رضا براهني، نصرت رحماني و... ميپرداخت. در جلساتش منصور برمكي، شاپور جوركش، همايون يزدانپور و ديگران شركت ميكردند. گزارش جلسات و شعرها و داستانهايش را در مجله «فردوسي» چاپ ميكرد به دهه چهل. همين كه به سن و سال و قلم باليد، به نوجواني دو مجموعه چاپ كرد: «خطبهاي در هجرت و چند شعر ديگر» و «چند شعر در وادي كتاب عشق و چشم.» شعرش مورد توجه يدالله رويايي بود و به او پرداخت در «سكوي سرخ».
ديپلم گرفت، به سربازي رفت و بعد به فرانسه، پاريس. قرارش بود كه تحصيل سينما كند و سينماتوگرافي خواند. علاقه بسيار به ژان لوك گدار، تروفو و برسون داشت. اتاقي كرايه كرد در خانه پيرزني و با درويش حياتي همخانه شد. درويش اهل آبادان بود و از فيلمسازان سينماي آزاد؛فيلم كوتاه خوشساختي داشت به نام «لاشهاي در مد.» ميگفت: «با درويش مكافات داشتيم؛ عاشق صاحبخانه شده بود و تمام روزگارش شده بود سوز و گداز و حيراني.» ميگفت و ميخنديد.
به شيراز بازگشت و حاصل تجربه و آموختههايش شد دو فيلم مستند «عاشورا» و «حافظيه». مدتي در دانشگاه زبان فرانسه تدريس كرد. چون مدرك معتبر و آكادميك نداشت، زيرآبش را زدند و عذرش را خواستند و اخراج. همسرش تحصيلكرده خارج بود؛ مينا، از فاميل دور. مدتي با هم زندگي كردند، بچهدار نشدند و طلاق و جدا و هر يك به راه خود.
اوقاتش به شعر ميگذشت. در شيراز كاملا شناخته شده بود و چهره داشت؛ در گالريها برايش شب شعر ميگذاشتند. چيزهايي در خصلتها و وجناتش بسيار نمود داشت از جمله شيكپوشي و آراستگي، فوقالعاده شيكپوش بود. آنگونه كه اگر كسي او را نميشناخت فكر ميكرد شاپور آدمي است از اشراف و متمول، ديگر از خصايصش خوشصحبتي و طنز قوي بود و انرژي بيپاياني در حرف زدن داشت. حرفهايش جاذبه داشت، ميخنديد و ديگران را ميخنداند و تا آخرين روز عمرش اينگونه بود. در هر جمعي قرار ميگرفت شمع اصحاب بود. او صحبت ميكرد و ديگران گوش ميكردند. در خانواده هم اينگونه بود. نام اصلياش مهدي بود و پدر و مادر به همين نام خطابش ميكردند و بيرون از خانه شاپور بود. حضورش در خانه با شوخيهايش همه را شاد ميكرد. رابطهاش با پدرش سرد بود و سنگين و جدي همراه با احترامي عميق.
شنبه شبها در پارك هتل، جلسهاي برقرار ميشد. با حضور خيليها؛ فريد قاسمي، سيروس نوذري، دكتر پرهيزكار؛ شاعران جوان هم ميآمدند، گاه هم كساني از شهرهاي ديگر ميآمدند. از جمله عبدالحسين زرينكوب را كه براي سميناري به شيراز آمده بود شاپور به جلسه آورد و يكي، دو ساعتي زرينكوب سر ميزشان نشست به گفتوگو. تا زنده بود اين جلسه به نظم تداوم داشت و بعد از او دوستانش هر قدر سعي كردند جلسه را تشكيل دهند، نشد. چون سرحلقه آنها نبود. از بين رفته بود و جاي خالياش هرگز پر نشد.
از طريق فاميل آشنا شد با رحيله بانو سرهنگي. تنها ارتباطشان مكالمه تلفني بود. رحيله اهل بابلسر بود. در همين مكالمهها عاشق شدند و بعد ديدارهايي پيش آمد و با عشق و علاقه تمام تن به ازدواج دوم داد شاپور.
بيكار بود؛ گاهي به ديدار پدر ميرفت در دفتر كار او و چند ساعتي آنجا بود. نقشهاي ميكشيد براي ساختماني و مبلغي دستمزد ميگرفت اما كفاف زندگياش را نميداد. به همراه دوست قديمش، غلامحسين امامي، به شراكت كارگاه موزاييكسازي راه انداخت در روستاي دهپياله، پشت دارالامين. شاپور جوركش هم يك تاكسي بار داشت كه حملونقل موزاييكها را برعهده گرفت. مدتي كار كردند، چرخ به مراد نگشت، ورشكست شدند. اين كاره نبودند.
اجارهنشين بود؛درتامين حوايج زندگي لنگ بود. دوباره به شراكت با غلامحسين امامي كتابفروشي راه انداخت در خيابان پوستچي قصرالدشت؛ كتاب اسفند. كريم امامي هم در تجريش تهران كتابفروشي داشت، زمينه. ليلي گلستان هم در محله دروس؛ احمد ميرعلايي هم در اصفهان كتاب آفتاب را داشت و باز هم بودند از اهل قلم كه حرفه كتابفروشي داشتند از قديمترها. به هر حال كتاب اسفند هم كتابفروشي بود و هم محل ديدار و گپوگفتها و... ديوارهاي كتابفروشي پر از لانه موريانه بود كه به كتابها هم آسيب ميرساند و يكي از كارهاي شاپور اين بود كه كهنه پارچهاي به نفت يا بنزين آغشته ميكرد و مدام به ديوارها ميكشيد تا دفع موريانه كند. آخر كتابفروشي اتاقكي درست كرده بودند؛ چيزي شبيه آبدارخانه. سوراخ كوچكي در ديوار اتاقك بود كه حكم دوربين مخفي را داشت و بارها از همين سوراخ دزدها را پاييده بود. مچشان را گرفته بود. ابتدا بسيار عصباني و تند ميشد. در آخر آرام ميگرفت و به ملايمت دزد را رها ميكرد تا برود.
در همه اين دوران روياي فيلم و سينما را حفظ كرده بود و هميشه با او بود، در رويايش تجهيزات، صندلي، آپارات، پرده، همه را كامل و به نظم چيده بود.
هوا بينهايت گرم بود و شرجي، مغازهاي كوچك بود كه وسايل خط و نقاشي و گاه هم كتاب و نوار كاست ميفروخت، گالري تصوير، اهواز. «سونات نيلوفر» را در ويترين گذاشته بود، كتابي بسيار كم حجم و در قطع جيبي، دو نسخه از آن خريدم، يقهام را باز كردم و كتابها را انداختم در پيرهنم و راه افتادم با موتور سمت سپيدار، خانه هرمز عليپور، شعري بلند بود، دو سه بار شعر را خوانديم و حرف زديم از شعر شاپور بنياد، سي و پنج سال از آن روز ميگذرد و هنوز بندهايي از «سونات نيلوفر» را به ياد دارم.
عبدالعلي دستغيب گفت: «من به علت شرايط اجتماعي و نوع تفكرم علاقه به رئاليسم داشتم، علاقهمند به شعر اجتماعي و اين حرفها بودم و طبعا نميتوانستم طرفدار شعر رويايي يا شاپور بنياد باشم. اين را در مراسم بزرگداشت شاپور در تهران هم گفتم و ديگران ناراحت شدند... اما مديا كاشيگر گفت چه اشكالي دارد كه دستغيب نظرش اين باشد به هر حال اما من امروز نظرم متفاوت از گذشته است... به آثار مدرن علاقه دارم. شعر رويايي را با علاقه ميخوانم، شعر شاپور را هم خيلي دوست دارم.»
مجلات ادبي را سر دكههاي نشرياتي تورق ميكردم، نميخريدم، حوصله حرفهاي باباچاهي و مسعود احمدي و سيدعلي صالحي و فرامرز سليماني را نداشتم. مجلات پر شده بود از اينها. تازه به دوران رسيدهها غوغا به راه انداخته بودند. فرامرز سليماني دعوي موج سوم را داشت و ديگري نسل سوم و ما هم كه اهل اين حرفها نبوديم. آن روزها «سكوي سرخ» رويايي را ميخوانديم و نظرات نيما كفايت حالمان را ميكرد، حشر و نشرهاي خودمان را داشتيم. خدا رحمتش كند سيروس رادمنش بود و هرمز عليپور و تنها هرمز كتاب داشت. كتابي كمحجم به نام «كودك و كبوتر». به فكر و سوداي چاپ كتاب هم نبوديم.
در مراوده و مكالمه، منوچهر آتشي ترغيبم ميكرد به چاپ كتاب، ميگفتم پول ندارم و حتي پول هم اگر داشتم، حاضر نبودم هزينه چاپ كتاب كنم، ميگفتم من هزينهام شعرم است و اين روش كه پول بدهم و كتاب چاپ كنم برايم قابل قبول نيست و به شوخي ميگفتم: «اگر پول بدهند رضا به چاپ كتاب ميدهم.» و در نهايت گفتم: «منوچهر جان اگر تو ميگويي شعر من خوب است و ارزش دارد بالاخره روزي يك نفر پيدا ميشود و چاپ كتاب مرا هزينه ميدهد.» اصلا فكرم درگير چاپ كتاب نبود. روزي كتاب «هوش سبز» از شاپور جوركش را خريدم و متوجه شدم شاپور بنياد بخشي از نشر نويد را برعهده گرفته و تحت عنوان «حلقه نيلوفري» به كار نشر مشغول است، كتاب، مرا هم گرفت. زنگ زدم شيراز، نشر نويد، سراغ بنياد را گرفتم. نبود ولي گفتند هفتهاي دو بار ميآيد، بالاخره در مكالمهاي او را يافتم. هيچ سابقهاي از من نداشت. قرار شد شعرها را بفرستم بخواند و دو هفته ديگر جواب بدهد. شعرها را فرستادم و بيست روز بعد زنگ زدم. شاپور بسيار تحويل گرفت و اعلام علاقه كرد و موافقت به چاپ كتابم. گفت: «به فكر عكس و نام باشم براي جلد كتاب.»
كاظم سادات اشكوري گفت: از سال پنجاه و دو با شاپور آشنا شدم در شيراز، دوستيمان ادامه داشت، به ديدنش ميرفتم و در چند سفر هم با محمد نوري مهمان شاپور بوديم. محمد نوري فوقالعاده به ادبيات علاقه داشت. تحصيلكرده بود و باسواد، شاپور ما را به ديدن دوستانش ميبرد. در يكي از اين ديدارها مرحوم رضوي سروستاني هم بود كه آوازهايي خواند و محمد نوري هم خواند. شاپور تمام سعياش را ميكرد كه به مهمانش خوش بگذرد، تارا و تيبا خيلي كوچك بودند. به گوش مينشستند صداي نوري را وقتي كه ميخواند و نوري به دخترها ميگفت شما وقتي بزرگ شديد و عروسي كرديد من حتما ميآيم و در عروسيتان ميخوانم. در يكي از اين سفرها قرار شد «داستانهاي كوتاه خاور دور» كه محمد نوري به همراه هوشنگ قديمي ترجمه كرده بودند، در حلقه نيلوفري چاپ شود و چنين شد كه امروز در كنار صداي خوب محمد نوري، مجموعه قصهاي به ترجمه او در حلقه نيلوفري چاپ شده و به يادگار مانده.
شاپور ترجمههايي از فرانسه داشت؛ از شاعران فرانسه كه يكي از آنان بسيار مورد علاقه سهراب سپهري بود: رنه دومل؛ شاعري كه خودكشي كرد. در ديدارهايي كه داشتيم گاهي از اين ترجمهها ميخواند و هرگز تا زنده بود از ترجمههايش چيزي چاپ نكرد.
قرارداد كتاب را برايم فرستاد اهواز. خواندم و امضا كردم و هرمز عليپور هم به عنوان وكيل امضا كرد. قرار شد هشت درصد از قيمت كتاب را به من بدهند. نام كتاب را گذاشتم «ذكر خوابهاي بلوط.» عكسي هم در پارك گرفتم و فرستادم شيراز.
روزي از سر لطف و به اصرار دعوت كرد به شيراز بروم، چهار صبح رسيدم، زمستان بود. هوا بسيار سرد و استخوانسوز. به مسافرخانهاي رفتم و چپيدم زير دو سه تا پتو، آفتاب كه شد زدم بيرون به قهوهخانهاي رفتم. گرمم كه شد راه افتادم به سمت قصرالدشت. مغازهها باز شده بودند. رفتم كتابفروشي اسفند. نيم ساعت بعد شاپور آمد با رنو سفيدش. كمي بعد با غلامحسين امامي خداحافظي كرديم و رفتيم. سر راه تارا و تيبا را از مدرسه و مهد كودك سوار كرد، به خانه رفتيم. سيمين همسر سوم شاپور بود. تيبا از همان ابتدا با من اُخت شد. بچهها بسيار مهربان بودند.
رحيله بانو را به وقت زايمان تيبا به بيمارستان علوي برده بود. حال رحيله بسيار وخيم ميشود، منتقلش ميكنند بيمارستان سعدي. شاپور در التهاب است. دوستانش امامي و نوذري و مندنيپور و ديگران همه آمدهاند بيمارستان. رحيله بانو همانجا در اورژانس تمام ميكند. دنيا تاريك ميشود. تاريك تاريك براي شاپور. صبح همگي به سردخانه ميروند براي تحويل جسد. شاپور بهشدت منقلب است، كنار در سردخانه ايستاده و توان حركت ندارد، فقط ميتواند بگويد: «سيروس حلقه دست رحيله را براي من بيار.»
ضربه مرگ رحيله بانو كاملا خردش كرد، درهم كوبيده شد، جسد را به دارالرحمه ميبرند، غسل ميدهند و آماده خاك كردن كه مادر رحيله رضا نميدهد، تمناي آن دارد كه دخترش نزديك خودشان خاك شود، تابوت را پر از يخ ميكنند و به آمل ميروند، آمبولانس مستقيم به خانه مادر رحيله ميرود. ميخ از سر تابوت برميدارند و يك بار ديگر جسد را كف حياط ميگذارند. اينبار مادر مشغول غسل و كفن دختر ميشود، شاپور گوشه حياط ايستاده به تماشا و بعد از اين است كه در شعرش قبل از هر چيز مرگ حضور دارد، حضوري قاطع و هميشگي و شدت اين حضور را ميتوان در مراثي او ديد. مثلا شعري كه براي ميرعلايي گفته شعر عجيبي است، آخرين لحظات بيمار است، پرستار مدام ميگويد: نفس بكش / نفس و بيمار كه در حال احتضار است ميپرسد آيا شب سرخ در رسيده است يا از همين شبهاي معمولي است؟ شاعر كاملا مستغرق در فضا شده. شعري كاملا ديالوگي و دراماتيك ناب: شب رسيده است؟ پرستار/ آيا شب سرخ رسيده است يا از همين شعرهاي معمولي است؟ نفس بكش! نفس بكش! اي سپيد جامه والامقام بفرما تا طنين طولاني زنگها در دالانهاي طولاني توفان كند/ اما فقط جايي كوچك به من بده / و ...
شعر را خوب ميشناخت، معيار داشت، ديد بصري داشت اما گاهي اوقات در رودربايستي قرار ميگرفت. اين اواخر تصميم گرفته بود يك مجموعه شعر از آقاي دكتري كه به هيچوجه شعر او را قبول نداشت چاپ كند، چون زماني كه خيلي گرفتار بود اين آقا پنجاه هزار تومان در ايام نوروز به او عيدي داده بود، نشسته بود و شعرها را اديت ميكرد براي چاپ.
جوركش گفت: شاپور در تهران تحمل نشد، شعر او خيلي خوب بود، عرفان داشت، عرفان او متفاوت با سپهري بود، بسيار متفاوت، يكي از علتهايي كه تحملش نكردند اين بود كه همه چيز را ميگفت درباره همه كس، روپوشي نميكرد و اينها را به گوش آنها ميرساندند، به قول همسر آخرش، مرجان، بايد يك تاريخچه ادبي مينوشتيم؛ شخصيتهاي ادبي ايران از ديد شاپور، يعني در واقع يك روايتهايي داشت از آدمها كه مخصوص به خودش بود و اينها را همه جا بيان ميكرد و به گوش افراد ميرسيد. با آدمها وقتي روبهرو ميشد خيلي شرم و حيا داشت.
خيليها از شهرستان و تهران به شيراز ميآمدند و مهمان شاپور ميشدند، يكي، دو بار فرامرز سليماني آمده بود، شاپور كلي ريخت و پاش ميكرد و خدا رحمتش كند فرامرز هم با وجود خود شعر ميخواند و شاپور هم بهبه و چهچه ميكرد. به او گفتم: «تو واقعا از شعرهاي اين بابا خوشت آمد؟» گفت: «نه! من به خودش هم گفتهام كه شعرهايش ضعيف است، ولي به هر حال ميخواست براي سليماني هم كتاب چاپ كند.
دورهاي منظم به كار فيلمنامهنويسي پرداخت، با شاپور جوركش دو فيلمنامه نوشت، صبح ميآمد و در هواي روشن لامپي كه نامش را چراغ تخيل گذاشته بود روشن ميكرد، ابتدا نقش را با اداي ديالوگ و بازي ميپروراند، يكباره ميگفت: «خب، بس.» و شروع ميكرد به نوشتن، صدوبيست صفحه بدون خطخوردگي. در همان نوشتن دكوپاژ هم ميكرد درجا و باز مينوشت. مرحوم علي حاتمي فيلمنامه را ديده بود، گفته بود زن و بچه شما نميگويند شما نان از كجا ميآوريد و ميخوريد و اين چيزها را مينويسيد؟ منظورش اين همه وقت و نظم حرفهاي بود كه وقف نوشتن فيلمنامه ميكرد و هيچ اثري در معاش شاعر نداشت.
فيلمنامه مجوز گرفت ولي شرايط تهيه و ساخت مهيا نشد براي «سرزمين آرزوها».
وقتي قرار بود كار هنري انجام دهد، همه زندگياش را كنار ميگذاشت و دقيقا حرفهاي به آن كار ميپرداخت، همه بازيگوشيها و سرگرميهايش را كنار ميگذاشت و كار را به انجام ميرساند و همه اينها هرگز برايش حاصلي نداشت.
در خانه نشاني از تجمل و ظواهر به چشم نميخورد، انبوهي از كتاب و نوار كاست و باقي وسايلي اندك در حد رفع احتياج. گشت و گذارمان داير بود، به حافظيه ميرفتيم، سعدي و خواجو، بازار وكيل. تارا و تيبا همراهمان بودند. روزي گفت به ديدن مسعود توفان برويم، توفان هم تنها بود و با فرزندان خردسالش زندگي ميكرد. شاپور بسيار از او تعريف كرده بود برايم و البته تنها سابقهاي كه از او داشتم تفسيري بود بر شعر شاپور جوركش در موخرهي «هوش سبز». توفان پيش از آنكه به معيار مراوده گفتوگو كند كلاس گذاشت و از خود گفت و گفت و گفت و از اينكه هيچ ترجمه خوبي از اليوت نشده تاكنون، چراكه ديگران اليوت را نفهميدهاند و من بهترين ترجمه را از آثار اليوت انجام دادهام و باز گفت و ايراد گرفت از ترجمههاي نجف دريابندري و اينكه نجف حتي بلد نيست عنوان كتابهاي فاكنر را درست ترجمه كند و بعد به بنده رخصت داد شعري بخوانم. واژهاي در شعرم بود اگر اشتباه نكنم، «خلنگزار». توفان بيش از يك ساعت در مورد اصل و اساس و ريشه خلنگزار گفت و تجزيه و تحليل كرد و گفت اين واژه خوب نيست و گفت چند واژه غلط هم در شعرهاي منوچهر آتشي بوده كه به او گفته و او هم پذيرفته و الي آخر. خسته شده بودم و كلافه، شاپور متوجه شده بود. گفت: «كمكم برويم.» منتظر اين لحظه بودم، برخاستم و با سپاس و تشكر از تذكرات توفان خداحافظي كرديم.
«كشته رفاقت بود، بسيار محبت داشت و مهربان بود.» اين را ابوتراب خسروي گفت و ادامه داد: «روزي يكي از دوستان گفت شاپور خيلي به تو فحش داد و عصباني بود. وقتي ديدمش گفتم شاپور تو چرا پشت سرم فحش دادي؟ گفت چند روزي كه نديدمت بهت فحش دادم، درسته، دلم تنگ شده بود برايت. شاپور كودك بود، بازيگوش و شوخ و حيرتانگيز. اصلا كينه حالياش نبود، ته چشمهايش هميشه دو قطره اشك بود.»
شوخي و طنز را در همه حال داشت. گاهي شبها آنقدر ميگفتيم و ميخنديديم كه يكباره متوجه ميشديم نزديك صبح است. خاطرات بسياري داشته ميگفت در مجلس ختم رحيله بانو، زني از فاميل سراغم آمد و تسليت گفت و يواشكي همانجا به من پيشنهاد ازدواج داد. چنان ميگفت كه صحنه را مجسم ميكردي.
هيچ وقت روي كاغذ نامه نفرستاد. كارت پستالهايي ميفرستاد كوچك و گاه به اندازه قوطي كبريت؛
به اهواز آمدم. مكاتبه ميانمان بود. نامههايش خيلي كوتاه از روزگارش مينوشت.
يك بار به اهواز آمد به همراه غلامحسين امامي، بهشدت بيمار بودم و حالم خراب بود. چند دقيقهاي دم در خانه سلام و عليكي كرديم و آنها رفتند و من ديگر نديدم شاپور را.
«ذكر خوابهاي بلوط» از چاپ در آمد، سي نسخه از كتاب برايم فرستاد، همه را بردم كتابفروشي و نصف قيمت پشت جلد فروختم و پولش را هزينه روزگارم كردم. هشت درصد حق التاليفم را هرگز نخواستم و جوياي آن نشدم.
بيخبر از حالش نبودم، دور به دور مكالمه داشتيم. روزي گفت وضع قلبش خوب نيست كتابها و نوارهايش را فروخته بود تا هزينه بيمارستان كند، خريدار كلاهبردار از آب درآمده بود و هيچ پولي دست شاپور را نگرفت.
عاشق شده بود، به شدت و شيفتگي عاشق شده بود، عاشق زني كه حضورش او را به شيدايي و شعر كشاند و شعرها گفت براي مرجان، نگران بچهها بود. رابطهاش با سيمين، همسر سومش، تيره شده بود و ترك برداشته بود. حسابي گرفتار بود و كلافه.
ميگفت: اگر من چهار ماه، فقط چهار ماه با مرجان زندگي كنم براي تمام عمرم كافي است و بعد حاضرم با رضايت كامل بميرم.
شدت بيماري افزون شد و به اجبار راهي بيمارستان شد، تمام كرد بيآنكه به روياهايش برسد.
شعر او ساري بود و جاري و تاثيرگذار. سيروس نوذري گفت: «هيچ شاعر مدرني در سرودن مراثي به اندازه شاپور قوي نبود. او در مراثياش به ذات مرگ رسيد، مراثي او وارد هستيشناسي مرگ ميشود، به هستي مرگ در زندگي انسان، به حضور مرگ در زندگي انسان ميپردازد و در اين عمق است كه شعر او متمايز ميشود. متاسفانه شعر او هنوز جايگاه واقعي خود را نيافته، شعر او به سمت فشردگي ايجاز و تكنيك پيش ميرفت، شعر او تحت تاثير جريانات سادهنويسي مورد توجه قرار نگرفت. شعر او حاصل فرهيختگي و مطالعه زياد و ممارست و تجربه بود، اما اين نوع شعر سادهنويسي كه راه افتاد و باعث شد تا شاعران جوان به اين سو كشيده شوند چون آسانياب بود و هست، متوجه نبودند كه اگر شاعري مثل بيژن جلالي آنطور ساده شعر گفته، در ازاي آن يك نوع تفكر عميق عرفاني به سرنوشت، ابديت، ازل و تقدير داشته و به مسائل بنيادين و هستيشناسانه نگاه ميكرده كه اين هم حال خلوت گزيني جلالي بود، ولي سالها بعد كساني مثل اين آقاي شمس لنگرودي كه فاقد آن فرهيختگي بودند و بعد كساني كه دنبال اين جريان افتادند در واقع به سمت سادهانگاري و سهلانگاري پيش رفتند.
شعر بنياد نياز به فرهيختگي دارد و آسانياب نيست، او كوششهايي در فرم كرد، فرمي كه با درونمايه شعر هماهنگ باشد و اين در حوصله همگان نيست، ابدا در حوصله همگان نيست.»
تيبا گفت: «من مرگ پدر را پذيرفتم چون او مرا تمرين داده بود و آماده كرده بود، هر كاري قرار بود انجام بدهد قبلش ميگفت اگر زنده بود فردا ميرويم بازار، اگر زنده بودم اين كار را ميكنيم، اگر زنده بودم، اگر زنده بودم... مدام اين تكيه كلام را تكرار ميكرد. پيشاپيش ما را مهياي رفتنش كرده بود با رفتارش.»
تارا گفت: «براي من سخت بود خيلي سخت بود باور مرگ، تا مدتها نتوانستم كنار بيايم، اما حالا هميشه شعر و كتابهاي پدر را ميخوانم و نبودش را پذيرفتهام.»
شاپور را به دارالرحمه بردند، همان ابتداي قبرستان، قطعه چهل تنان، باريكه جايي كنار گور پدر پيدا كردند و سنگ گور پدر را كه از جنس مرغوب بود و قديمي، برداشتند و پشت آن را صيقل زدند و به خط كوپال شعري كه شاپور براي پدر گفته بود بر آن نقر كردند و شد سنگ مشترك گور شاپور و پدر.
رويايي گفت: «حيف بود طفلكي شاپور خيلي حيف بود، اي كاش بيشتر از خودش مراقبت ميكرد. او شاعر خيلي خوبي بود كه قدرش نشناختند، قدرش را نشناختند.»
بزرگداشت شاعر در تهران برگزار شد. همه آمده بودند با همدلي حضور داشتند. محمد نوري هم آمده بود و خواند، با تمام وجود خواند به ياد شاپور، آنچنان خواند كه شيشه پنجرههاي نشر تاريخ» به لرزه افتاد و بيم آن بود كه همسايهها معترض شوند. هيچكس به حرمت شاعر اعتراض نكرد. شب بود، ستارگان به پاس صداي محمد نوري كلاه از سر برداشتند و من ديگر حرفي ندارم كه بگويم در باب دوستم شاپور بنياد جز اينكه او دن ژوان نبود، هرگز. شاعري تنها و مغموم در چنبره درد.
شعر را خوب ميشناخت، معيار داشت، ديد بصري داشت اما گاهي اوقات در رودربايستي قرار ميگرفت. اين اواخر تصميم گرفته بود يك مجموعه شعر از آقاي دكتري كه به هيچوجه شعر او را قبول نداشت چاپ كند، چون زماني كه خيلي گرفتار بود اين آقا پنجاه هزار تومان در ايام نوروز به او عيدي داده بود، نشسته بود و شعرها را اديت ميكرد براي چاپ.
شاپور ترجمههايي از فرانسه داشت؛ از شاعران فرانسه كه يكي از آنان بسيار مورد علاقه سهراب سپهري بود: رنه دومل؛ شاعري كه خودكشي كرد. در ديدارهايي كه داشتيم گاهي از اين ترجمهها ميخواند و هرگز تا زنده بود از ترجمههايش چيزي چاپ نكرد.
اجارهنشين بود؛ در تامين حوايج زندگي لنگ بود. دوباره با شراكت با غلامحسين امامي كتابفروشي راه انداخت در خيابان پوستچي قصرالدشت؛ كتاب اسفند... آخر كتابفروشي اتاقكي درست كرده بودند؛ چيزي شبيه آبدارخانه. سوراخ كوچكي در ديوار اتاقك بود كه حكم دوربين مخفي را داشت و بارها از همين سوراخ دزدها را پاييده بود. مچشان را گرفته بود. ابتدا بسيار عصباني و تند ميشد. در آخر آرام ميگرفت و به ملايمت دزد را رها ميكرد تا برود.
جوركش گفته: شاپور در تهران تحمل نشد، شعر او خيلي خوب بود، عرفان داشت، عرفان او متفاوت با سپهري بود، بسيار متفاوت. يكي از علتهايي كه تحملش نكردند، اين بود كه همه چيز را ميگفت درباره همه كس، روپوشي نميكرد و اينها را به گوش آنها ميرساندند. به قول همسر آخرش، مرجان، بايد يك تاريخچه ادبي مينوشتيم؛ شخصيتهاي ادبي ايران از ديد شاپور.
سایر اخبار این روزنامه
سيلي برچهره قانون
صداقت و دلسوزي را قرباني نكنيد
درصدد تخريب شخصيت اينجانب و خانوادهام برآمدهاند
وراي جعل و جنجال
قلبي منتشر به ضيافت خامُشان
نعمت و خسارت دلار 4200 توماني
پينگپنگ رياض و تهران
وقتي نانوايان هم غم نان دارند
تبعيض به مثابه خوره
در باب احضار وزير جوان
ضرب و شتم قانون
ترامپ رفت، ترامپيسم ميماند
شاپور بنياد، خلاق و ناشناخته
آيا بايد از زلزلهها بترسيم؟
پيوند شاد خانه و مدرسه