روزنامه آفتاب یزد
1399/12/23
زندگی از نو
مهسا رشتیپور- تلخترین مواجههام با واژهی «مهاجرت» برای اولین بار شاید حدود یک سال پیش بود، وقتی به روستایی زیبا، اما تقریبا خالی از سکنه رفتم. خالی از سکنه که میگویم منظورم مقایسهی تصویر آن با کودکیهایم است؛ آن موقعها تمامِ خانهها سرشار از زندگی بود. مردها و پسرها سرِ زمین و زنها و دخترها یا مشغول دوشیدن شیر دامها و یا در حالِ قالیبافی و هزار و یک جور کارِ دیگر بودند. آن روز اما جز یکی دو پیرزنِ نشسته روی سکوی جلوی خانه؛ رها در طبیعتی که ما برای دیدن و نفس کشیدن در آن لحظهشماری میکنیم، چیزی ندیدم. مادرم از چند روز قبل که صحبت رفتن به روستا شد، سفارش گردو و بادام داد، اما گفتند گردو و بادام برای فروش نداریم؛درختها امسال بار نداشتند. خشکسالیست. سراغِ ساکنان را گرفتم؛ گفتند برای کار به شهر مهاجرت کردهاند. اول جوانها رفتهاند بعد از مدتی هم پدر، مادر، همسر و باقی خانواده را بردهاند. گاهی فقط آخر هفتهها آن هم یک درمیان، میآیند برای سَر زدن به خانه و زمینها و نفس تازه کردن. این چند نفری هم که ماندهاند سالمند هستند و دلِ رفتن ندارند.مواجهه بعدیام اما با این واژه شیرین بود، وقتی یکی از دوستانِ نزدیکمان در یک دورهمی تصمیمشان را برای مهاجرت به همان روستای خوش آب وهوا و تقریبا خالی از سکنه اعلام کردند. آنها میخواستند کسب وکاری آنجا راه بیاندازند، یک کسب وکار نو که برای ساکنانِ آن منطقه هم شغل ایجاد میکرد، اینطور که میگفتند اگر کارشان بگیرد و از آن استقبال شود که البته خیلی مصمم و امیدوارانه در موردش صحبت میکردند، رونق به آن روستا بازمیگردد.
داستان یک بنا را هم برای اولین بار از زبان همین زن و شوهر شنیدم؛ بنّایی که دیسک کمر قدرتِ انجام خیلی کارها را از او گرفته و معاشاش را با مشکل مواجه کردهبود، تا اینکه به طور اتفاقی به او پیشنهاد پُخت نان داده میشود و خیلی ساده و بدون معطلی کارش را با یک تنور قرضی و یک گونی آرد که آن هم به عنوان وام در اختیارش گذاشته میشود، آغاز میکند. بعد از مدت کوتاهی اما اتاقکِ نزدیک خانه به نانوایی با چند تنور تبدیل میشود و تمامِ اعضای خانواده در آن به کار مشغول میشوند و کیفیت نانها و پیچیدن دهان به دهانِ نامشان باعث میشود، مشتریهایی از تهران و دیگر شهرها هم پیدا کنند. شاید اگر این اتفاق ساده نیفتاده بود حالا بچههای این بنّا برای کسب درآمد راهی مرکز استان شدهبودند. این داستان را البته یک بار هم به طور اتفاقی از زبانِ مدیرعامل یک شرکت کارآفرینی شنیدم و متوجه شدم این پیشنهاد از سوی آنها بوده است و من به این فکر کردم که چه خوب هنوز هم هستند کسانی که زندگی در طبیعت را دوست دارند و حتی باوجود به دنیا آمدن در یک شهر و سالها تجربه زندگی در آن، از یک جایی به بعد و به هر دلیلی تصمیم میگیرند به یک روستا مهاجرت کنند. چقدر این آدمها برای بازگرداندن رونق به روستاها و حفظِ و ادامه حیات در آنها لازماند.
سایر اخبار این روزنامه
یک جایزه مردمی دیگر برای فردوسیپور خارج از مدار فروغی!
پرداختهای نجومی در فرهنگ و ورزش منشاء دولتی دارد
دو هدف دشمن در جنگ نرم؛ «شکستن زنجیره تواصی» و « وارونه نمایی از حقایق»
آقای وزیر صمت! پاسخگو باشید
بجای گریه والتماس...
معمای رفاه اجتماعی در سالی که گذشت
دنبال پایین کشیدن کرکرهها نباشید!
زندگی از نو
خرید خودرو در روزهای پایان سال منطقی است؟
از هول حلیم در دیگ افتادن