روایت 25 سال کما
صحنه جرم توسط نیروی آگاهی اندیمشک از بین رفته و گردنش کوتاهتر از مو شده بود. هیچ کس بیگناهیاش را باور نمیکرد. راهی جز گردنگرفتن پرونده قتل دختر همسایه ندید. 25 سال از عمرش را در زندان سپری کرد. 18 سال اول را فقط بازداشت بود و بلاتکلیف. حالا 50 سال دارد. یک هفتهای است که از زندان با تلاش شیخ علی، فرشته نجات محکومان قصاص آزاد شده و در اندیمشک همراه با مادر، خواهر و برادرانش زندگی میکند. نشانی از دلخوری ندارد.
آدم فروشیخنده، جزئی از حالات روحی او شده و از تقدیرش میگوید: «روز تازه آغاز شده بود که به خانه پسرعمویم رفتم. خانه آنها همجوار با خانه دختر به قتل رسیده بود. به قول ما زندانیها پسرعمویم آدمفروش بود.» خنده تلخی فضای خالی کلماتش را پر میکند.
«به خاطر مشکلی که با هم داشتیم، بعد از خبر به قتل رسیدن دختر همسایه، به اداره آگاهی رفت. همان جا ادعا کرد قاتل را میشناسد. این شد که مرا به مأموران آگاهی نشان داد. هیچ ربطی به این قتل نداشتم. مرا بردند، زدند و آویزان کردند، ولی کار من نبود. به کار نکرده، باید اعتراف میکردم. یک بار هم شاکی پرونده را ملاقات کردم، او تنها یک جمله را تکرار میکرد و آن جمله این بود؛ همه دیدند؛ ساعتی که دخترم به قتل رسیده آنجا بودی.»
تصویری از سخنان قاضی در ذهنش پررنگ شد. «روزی که به قاضی پروندهام گفتم چرا من؛ در جواب گفت فکر کن در جادهای در حال گذر هستی و از بالای کوه، سنگی به سرت برخورد میکند. همین جمله، مرا کمی آرام کرد تا شاید بتوانم با تقدیری که از پیش برایم رقم خورده بود، کنار بیایم.»
در زندان ادامه تحصیل دادمبا حفظ روحیه، از خوب و بد این 25 سال میگوید.
«دو بار شاکی، منزلش را تغییر داد. سه بار هم از من شکایت کرد. در این پرونده چون شاکی خصوص داشتم، اگر رضایت آنها جلب نمیشد، تا پایان عمر باید زندان میماندم. رضایت اولیایدم، تحت هیچ شرایطی جلب نمیشد. محکومانی که حکم ابد و یک روز را میگیرند، باز هم امیدی در پروندهشان دیده میشود، اما پرونده من نه. 18 سال که در بلاتکلیف به سر بردم. سختترین روزهای زندگیام همان سال ها بود. وقتی به زندان فرستاده شدم، متوجه شدم در خود زندان دبیرستان وجود دارد و میتوانم ادامه تحصیل دهم. تا اول دبیرستان درس خوانده بودم. شرایط را که مهیا دیدم، به درس خواندن ادامه دادم.
در زندان خیلی به من اطمینان و اعتماد داشتند، تا حدی که در کارهای فرهنگی مشغول شدم. اثرانگشت زندانیان را میگرفتم. در محوطه حیاط زندان، آزادانه شبها قدم میزدم. نقاشی میکردم. زندان هم خیلی سخت گذشت و هم آسان. خیلی چیزها در آنجا یاد گرفتم. برایم حکم دانشگاه را داشت. در مدت زمان حبسم حدود 200 نفر قول آزادی به من دادند، اما خبری از آزادی نبود. وقتی گفتند شیخ زبید، دنبال رضایت شاکی پروندهام است، فکرش را هم نمیکردم بتواند کاری کند.» نوع خندهاش تلخ نیست و این بار از سر خوشحالی میخنددد.
25 سال در کما«کمتر از 48 ساعت از شاکی پروندهام رضایت گرفت. هیچ آدرسی از شاکی نداشتیم، اما شیخ زبید و دیگر همکارانش او را پیدا کردند و رضایت شاکیام را گرفتند. وقتی برگه رضایتنامه را در زندان به من دادند، باورم نمیشد. هنوز هم باورش برایم سخت است. 25 سال در کما بودم. شبی که خبر آزادیام را شنیدم و نام مرا در بلندگوهای زندان برای جمعکردن وسایلم و مراجعه به دفتر صدا زدند، ناگهان صدای جیغ و سوت زندانیان بلند شد. زندانبانها به خوابگاه آمدند و فکر کردند شورش شده.»
از خاطره آن روز قهقهه میزند، اما تصاویری در ذهنش خندهاش را در چشم بههمزدنی از بین میبرد. «وقتی محکومان به قصاص را برای اعدام، از یک روز قبل در انفرادی میانداختند و به خانوادههایشان برای آخرین بار اجازه ملاقات میدادند، حالم بد میشد. صدای گریه بچههای محکومان به قصاص یا خانوادههای آنان، جگر مرا خون میکرد. برعکس این داستان، آزادشدن زندانیان بود.» افشین آزادی تصاویر ضد و نقیض را با خوشحالی و گریه زندانیان بیان میکند.
زندانبانی سختترین شغل دنیاآخرین جملاتش را برای زندانبانان به کار برد. «سختترین کار دنیا را زندانبانها دارند. تمام مدت در خطر هستند. جانشان کف دستشان است. هر احتمالی وجود دارد. ممکن است آنها در درگیری دیگر زندانیان، چاقو به بدنشان اصابت کند یا در درگیریها صدمه ببینند. اگر آنها نبودند، زندانیان همدیگر را به راحتی میکشتند.» او اول سخنانش را به مردی که منجیاش بود، گره زد و زندگی دوبارهاش را مدیون فرشته نجاتش دانست. سخنانش را با یاد نجاتش از طریق شیخ علی به پایان رساند. «شغل و تشکیل زندگی مشترک در برنامه بعدی شیخ، برای آیندهام قرار گرفته.» با لبخندی متشکل از خوشحالی جملات به نقطه میرسند.