تراژدی طلای سیاه در سایه کرونا
لیلا مهداد- کارون با وقار آرمیده و چشم دوخته به ستارههایی که بالای سرش چشمک میزنند. آرامشی به دور از هیاهوی روشنی روز حکمفرماست. آرامشی که هرازگاهی صدای اگزوز ماشینی سعی در بههم زدن آن دارد اما بینتیجه. اهالی از زور گرمای روز به کولرها پناه بردهاند تا جان تبزدهشان کمی خُنکی بگیرد. ماه در میانه آسمان دلبری میکند اما شَرجی هوا نفس را بَند میآورد. خیابانها و کوچهها وقت استراحتشان رسیده تا خستگی دَر کنند از زور لاستیکها و پاهایی که رویشان کوبیده میشود. اما گویی پاهای کوچک تصمیم به استراحت ندارند. کیسههای بزرگ روی دوششان سنگینی میکند اما همچنان راه میروند و چشم میگردانند. هرچند قدمی که برمیدارند، مکثی میکنند و سر میکِشند میان زبالهها. دستهای کوچک در جستوجوی پلاستیک، شیشه یا کاغذی زبالهها را به اینسو آنسو میزنند. هر چه یافت میشود، سُر داده میشود به درون گونی که از آنها سواری میگیرد. چند بهار، پاییز و زمستان بیشتر به خود ندیدهاند اما مردانه پای زندگی ایستادهاند با چهرهها و آرزوهای کودکانه.
ماسک و دستکش سوسولبازیهخورشید که میل با طلوع میکند کولی گرفتن کیسهها شروع میشود. خودشان را از کوچهای به کوچه دیگر میرسانند. عرض خیابانها را میگذرند تا به محله بعدی برسند. هرچند قانون نانوشتهای میانشان حکمفرماست برای نظم بخشیدن به کارها. هر محله برای چند نفر است و پا گذاشتن در محله دیگران خطقرمز بچههاست. هر روز قرارشان پارک زیتون کارمندی است برای وعده ناهار، شام را هم با خانواده میخورند.
خُنکی پارک برایشان خوشایند است. چند نفری دور هم حلقه میزنند برای دَمی آساییدن. «محمود» از همه کوچکتر به نظر میرسد. پسرک چشمش به چمنها که میافتد، کیسهاش را از همان سر شانههایش رها میکند و خودش را میسپارد به چمنها. کمی خُنکی به دنیا میارزد در این هُرم گرمای تابستان. تیشرت مشکی به تنش زار میزند. رنگ از شلوار لی قدیمیاش رفته. دستانش سیاهی زبالهها را به خود گرفته. اما خبری از ماسک یا الکل نیست.
-چرا ماسک یا دستکش نداری؟
*خانم اینها سوسولبازیه.(با قهقههای از تَه دل)
-نمیترسی کرونا بگیری؟
*کرونا؟ بدتر از الان هم مگه میشه؟
عاشق مکانیکی است، عشق خزیدن در چاله و تعمیر ماشینها را دارد. «روزا میرم تعمیرگاه تا مکانیکی یاد بگیرم، بیمزد. شبها هم اینجا کار میکنم پلاستیکها را میفروشم برای خرج خانه.»
«غذا باشه میخوریم، نباشه هم که هیچ.» اما زندگی همیشه هم به همین تلخی نیست. گاهی رستورانداری میهمان یک وعده غذای گرمشان میکند یا مغازهداری کیک و شیری به آنها تعارف میزند. هیچ کدام هم که مهیا نباشد غذاهای نیمکاره ته زبالهها سیرشان میکند. «ما از زباله غذا میخوریم، خدا رو شکر تا الان هم مریض نشدیم، اونوقت شما میگید کرونا میگیرید؟»
ما از زباله غذا میخوریم، اونوقت شما میگید، کرونا میگیرید«یعقوب» هنوز بهار 15سالگیاش از راه نرسیده، سَر حوصله کیسهاش را زمین میگذارد و به درختی تکیه میدهد. «نایی به پاهایم نمانده.» این را با خنده میگوید و فندک را میاندازد به جان تهسیگار گوشه لبش تا گُر بگیرد. «صبح تا شب کار میکنیم، باز گرسنهایم.» جملهاش تمام نشده پُکی به سیگارش میزند و دودش را به خورد هوا میدهد. «آدمهایی مثل ما کار نکنن، میمیرن؛ از گرسنگی. باید مثل ما زندگی کنید تا معنی این حرفها را بفهمید.»
شش کلاس بیشتر درس نخوانده. بیماری و خانهنشینی پدر «یعقوب» را راهی کوچهپسکوچههای شهر کرده. شیشههای شهر را از سطلهای زباله جمع میکند. «از کرونا و مریضی میگید؟! اصلا میدونید از سطل زباله غذا خوردن یعنی چی؟»
گرسنگی که امانشان را ببرد دست در جیبشان میکنند. اسکناس مچالهای اگر باشد میشود نان و پنیری، نباشد هم صبر پیشه میکنند. «غذا باشه میخوریم، نباشه هم که هیچ.» اما زندگی همیشه هم به همین تلخی نیست. گاهی رستورانداری میهمان یک وعده غذای گرمشان میکند یا مغازهداری کیک و شیری به آنها تعارف میزند. هیچ کدام هم که مهیا نباشد غذاهای نیمکاره ته زبالهها سیرشان میکند. «ما از زباله غذا میخوریم، خدا رو شکر تا الان هم مریض نشدیم، اونوقت شما میگید کرونا میگیرید؟»
پول داشتیم ما هم ماسک میخریدیم و خونه میموندیم. اگه کار نکنیم چجوری غذا تهیه کنیم؟هر کدام در سایهای پناه گرفتهاند. «محمود» هنوز دل از چمنها نکنده. «یعقوب» با دود سیگارش به دوردستها رفته. شاید رویایی ساخته تا دمی از خستگی رها شود، شاید هم غصههایش را مرور میکند. اما «رسول» از همان گوشه که نشسته همه بچهها را زیرچشمی میپاید. از بقیه بزرگتر به نظر میرسد. پشت لبش سبز شده و بقیه بچهها از او حرفشنوی دارند. «عاشق درس خواندن بودم اما سرنوشت برایم چیز دیگری میخواست.» بیشتر عمرش را در خرمشهر گذرانده و 6سالی است با خیابانها و کوچههای اهواز آشنا شده و حالا ساکن «ملاشیه» است. «از بچگی کار میکنم.» این جمله را طوری ادا میکند گویی عاقله مردی شده برای خودش. «بچه که بودم بابام فرستادم بارکشی تو بندر.» بارکشی در بندر مسیر سرنوشت را برای «رسول» جور دیگری رقم زد. پای «رسول» به بندر که رسید درس خواندن به خاطراتش پیوست، کارش شد صبح تا شب چرخیدن در بندر. «از وقتی یادم هست سَرم تو سطلهای این شهرِ.»
-از کرونا نمیترسی؟
*مگه اصلا کرونا واقعیه؟ اگه هم هست خدا بزرگه. تا امروز خودش مراقب ما بوده بعد اینم هست.
-میدونی هر روز چند نفر به خاطر کرونا میمیرن؟
*من از کرونا نمیترسم. از اون گذشته بالاخره آدم میمیره دیگه چه امروز چه فردا چه صد روز دیگه. پول داشتیم ما هم ماسک میخریدیم و خونه میموندیم. اگه کار نکنیم چجوری غذا تهیه کنیم؟
نه به کرونا فکر میکند، نه به اینکه با کرونا بمیرد، فقط نگران گرماست. «روزها از گرما میمیریم. شرجی هم نفسمون رو میگیره اما چارهای نیست باید کار کنیم.» از صبح تا شب میان خیابانها پرسه میزنند برای 50هزار تومان.
دغدغه امثال ما گذران امروزمونِ، دیگه وقت واسه فکر کردن به واکسن و ماسک و کرونا نمیرسه«امین» دور از همه نشسته، حرف نمیزند و فقط شنونده است. چهارده سالگی را دارد پشتسر میگذارد اما جثهاش به بیستسالهها شباهت دارد. پیراهن مردانه زرشکیاش را روی شلوار انداخته. سعی کرده موهایش را مدل هنرپیشههای هالیوود درست کند؛ عاشق آرنولد آلویس شوارتزنگر است. تیزبینتر از بقیه به نظر میرسد، نگاههایش عمق دارد. «عاشق درس خوندن بودم. میخواستم فیلم بسازم اما هشت کلاس بیشتر نخوندم.» از وقتی پدرش را بر اثر تصادف از دست داد، کمحرف شد و فقط کار کرد و کار. «دغدغه امثال ما گذران امروزمونِ، دیگه وقت واسه فکر کردن به واکسن و ماسک و کرونا نمیرسه.»
– تا الان هیچکدوم از بچههایی که باهاشون کار میکنید، کرونا نگرفتن؟
* خبر نداریم. کسی کرونا هم بگیره که نمیگه گرفتم.
-از اعضای خانوادهتون کسی واکسن زده؟
* از همسایهها یه چند نفری زدن. واقعا این آمپولها نمیزارن مَردُم بمیرن؟
نه به کرونا فکر میکند، نه به اینکه با کرونا بمیرد، فقط نگران گرماست. «روزها از گرما میمیریم. شرجی هم نفسمون رو میگیره اما چارهای نیست باید کار کنیم.» از صبح تا شب میان خیابانها پرسه میزنند برای 50هزار تومان.
دستورات و نامههایی که افاقه نکردندماههاست سایه شوم کرونا بر سر شهروندان سنگینی میکند. پاندومی کرونا مدارس را به تعطیلی کشاند و هرازگاهی باعث تعطیلی کاروکاسبیها و حتی ترددها میشود. اما با این وجود، زبالهگردی کودکان زیر 18سال همچنان ادامه دارد. هرچند 15 اسفند 98 رئیس مرکز ارتباطات شهرداری تهران در صفحه شخصی خود نوشت: «دادستانی تهران در پی شیوع ویروس کرونا طی نامهای از فرماندهی انتظامی تهران بزرگ خواست با همکاری شهرداری تهران مانع زبالهگردی در سطح شهر شوند.» البته پیش از توییت غلامحسین محمدی، سرپرست سازمان رفاه، خدمات و مشارکتهای اجتماعی شهرداری تهران گفته بود: «از هفته گذشته زبالهگردی و تفکیک پسماند از مخازن شهری در تهران ممنوع اعلام شد.» هرچند به گفته
سیدمالک حسینی، آسیبهای اجتماعی مربوط به کودکان در حیطه وظیفه و اختیار سازمان بهزیستی است. به باور او به دلیل حساسیت موضوع، دیگر سازمانها به طور قانونی اجازه مداخلات جدی در این زمینه را ندارند. بیش از 12 ماه از آن روزها و گفتهها میگذرد اما در سایه کرونا، کودکان زبالهگرد هنوز سر در زبالهها دارند. چرا علیرغم تمام دستورها زبالهگردی هنوز متوقف نشده است؟