درد آبادان، درد ماست
سیما فراهانی- شهروند آنلاین؛ «آن روزهای نهچندان دور یک ایران قلبش برای آبادان میتپید. چه جوانانی که رفتند تا آبادان بماند. اینجا آسمان، غم دیده است و خاک، خون مکیده است، اینجا نخل شکسته واپسین پناه است و کارون خاک خورده، اینجا مردم گم کردهاند مرهم دلهای تفته را؛ همه گریانند. دیگر نه از شیرینزبانی آبادان خبری هست و نه از عینک ریبن. آری اینجا آبادان است و جمعیتش ۸۵ میلیون نفر.»
اینها را مهدی مستوی، امدادگر هلالاحمر بهبهان میگوید. امدادگری که از همان روز اول به یاری مردم خیابان امیری شتافت و در کنار همکارانش کار کرد. آوار برداشت و زندگیها را از میان خرابهها بیرون کشید. او در این چندروز شاهد صحنههای تلخی بوده است. صحنههای تلخ و روزهایسختی که بهنظرش از دید همه پنهان مانده است.
سرمان پایین استاین امدادگر درباره روایت این چندروز به خبرنگار «شهروند» میگوید: «حالمان را نمیتوانم توصیف کنم. روزها و ثانیههای آنجا را نمیتوانم با کلمات بیان کنم. آن چیزهایی را که ما دیدیم باید به چشم ببینید تا متوجه شوید که چقدر سختوتلخ بود. مردم عزیزی که از همان دقایق نخست، چشم امیدشان به ما بود. نگاهها همه سنگینوتلخ بود. ما هم سرمان پایین و شرمنده مردم؛ شرمنده آن مادری که با هزار امید به دستان خالی ما نگاه کرد و فهمید که هیچ علائم حیاتی از فرزندش را نیافتیم. پدرانی که با صداییلرزان و تنیرنجور از ما میپرسند چه شد، پیدایش کردید و ما مجبوریم سکوت کنیم. سکوتی تلخ با بغضی که هزاران غمواندوه را در خود جای داده است.
ما همیشه سرمان پایین است. با هر جوابمنفی که به خانوادههای داغدار میدهیم، تکهای از وجودمان را از دست میدهیم. با اینحال مردم خوب آبادان در کنار امدادگرها هستند. هرکسی هرکاری از دستش برمیآید انجام میدهد. یکی بطری آبمعدنی جمع میکند و یکی دیگر غذا میآورد. آنها خیلی خونگرم و مهماننواز هستند. با وجود داغی که دارند به خودشان اجازه بیاحترامی نمیدهند. داد نمیزنند. ما هم خیلی ممنون آنها هستیم. بچههای ما واقعا زحمت میکشند. جمعیت زیادی از امدادگران اینجا هستند. تقریبا بیش از حدود 100 نفر هستند. از آبادان و خرمشهر گرفته تا بهبهان، اندیکا، مسجدسلیمان و ماهشهر همه برای امدادرسانی آمدهاند. ما هم یک تیم چهارنفرهایم که از بهبهان به آنجا رفتیم.»
تحملش سخت استاو در ادامه صحبتهایش میگوید: «مثلا در آنجا کسی را دیدم که برادرش را از دست داده بود. خودش وارد آوار شده بود و کار میکرد. همزمان نیز فریاد میزد و بیتاب بود. بیتابی او بچهها را هم تحتتاثیر قرار داده بود. همه بغض کرده بودیم. در نهایت هم جسد برادرش پیدا شد. ما همه با چشمانی گریان به او نگاه میکردیم و کاری از دستمان برنمیآمد. حجم آوار خیلی بالاست. بچهها هم مجبورند این صحنهها را ببینند. من خودم به چادر سحر رفتم. خیلی عجیب بود. خانوادههای داغدار نگاهشان را به سطح چادر دوخته بودند. با کسی حرف نمیزدند. به زبان محلی خودشان شیون میکردند. تحمل این مسائل خیلی سختودردآور است. اینکه بین این آدمها باشی و کاری از دستت برنیاید.»
دلداری تیم سحراز روزی که این ساختمان مرگ بر سر اهالی خوزستان فرو ریخت و همه مردم ایران را مجروح کرد هیچکس از خستگی نای ایستادن ندارد. هیچکس هم تاب نشستن ندارد. هرکسی خودش با وجدانش اینجا کار میکند. در هوای آشنای آبادان که معلوم نیست گردوغبار است یا گرد غم. امدادگر، آتشنشان، وزیر، مدیرکل، استاندار، مردم و موکبداران همه در یک صف میایستند و تلاش میکنند.
صدای ماشینهای غولپیکر در میان ضجه مادران و خانوادههای داغدار در همتنیده است. صدای امی یا حبیبی بند دل را پاره میکند. با اینحال عدهای جوان با لهجهشیرین آبادانی و لباسهای هلالاحمر که اسمشان نیز تیم سحر است دلداریاش میدهند تا قدری آرام بگیرد. از شب دوم حادثه تیمهای حمایتهای روانی سحر شهرستانهای خرمشهر و آبادان و از روز سوم تیم سحر ستاد استان به محل حادثه اعزام شدند. تیمهای سحر با حضور در محل حادثه به تسکین دل خانوادههای داغدار و ارتباط با خانوادههای بازمانده پرداختند. تیمهای حمایتهای روانی سحر با استقرار ۶ چادر در نزدیکی محل حادثه، اسکانی برای خانوادههای داغدار فراهم کردند.
زخمی که خوب نمیشودمستوی در روایتی دیگر ادامه میدهد: «یکی از امدادگران که از روز اول حادثه به این محل اعزام شده است به من گفت: «ما از لحظهای که وارد شدیم کم خوابیدهایم. بیشتر کار کردهایم و بازهم پایکار هستیم تا دردی از مردم دوا شود.» نگاهم که به دست پانسمانشدهاش افتاد، خندید و گفت: «زخم من خوب شدنی است اما زخم این خانوادهها نه». جوان دیگری را دیدم که کنار آوار نشسته بود. گاهی گریه، گاهی شیون، گاهی زاری و گاهی التماس میکرد و میگفت: «تروخدا برادرم را دریابید. او میگفت نمیدانم برای برادرم گریه کنم یا برای آن طفلمعصوم یا برای آن نوعروسوداماد. این جوان در نهایت گفت از همه شما ممنونم، خیلی زحمت میکشید، ولی برادرم را پیدا نکردید.» شنیدن این جملات سخت و طاقتفرسا بود.»
اینجا مدیر متخصص میخواهداین امدادگر در ادامه صحبتهایش از کمبود مدیرمتخصص میگوید: «مسجد جامع به یکی از نمادهای ایستادگی در دفاع مقدس تبدیل شد. امروز نیز مسجد محل به مکانی برای گفتوگو، طراحی و برنامهریزی عملیاتی تبدیل شده است. اینجا حالوهوای خاصی دارد. یک آن سکوت و یک آن همهمه بهپا میشود. مدام نقشه و پلان روی زمین پهن و موضوع را موشکافانه بررسی میکنند.
این روزها مدیران و مقامات مرتب در حال رفتوآمد و تلاش برای حل موضوع از مواضع مختلف هستند اما چیزی که به چشم میخورد، نبود فرماندهی میدان و واحد است. تفکیک مدیران عملیاتی از مدیران تصمیمگیر در حادثه بهچشم میخورد و باید زودتر چارت پاسخگویی در بحران شکل گرفته و بهطور منظم کار جلو رود. تخصصی کردن کار و استفاده از استخوان خردکردههای عملیاتهای امدادی میتواند موضوع را بهتر و زیبندهتر پیش ببرد. برقراری ارتباط مدیران با رسانهها برای اقناعسازی عمومی و افزایش اعتماد عموم مردم به رسانهها میتواند راهگشای جلوگیری از شایعات و تحت فشار قرار دادن عوامل باشد.»
روایت یک امدادگر زخمیاسماعیل زرگوش، امدادگری است که از شهرستان شوش به یاری همکارانش شتافت اما در محل مجروح و زخمی شد. حالا در خانه مانده است، اما دلش آنجاست. میخواهد هرطور شده برای کمک برود. ولی به او اجازه ندادند. او به خبرنگار «شهروند» میگوید: «من در محل حادثه از مچ دست تا انگشتانم آسیب دید و زخمی شدم. تقریبا ساعت 11:30 همان شب اول بود که به امدادگران هلالاحمر شوش اعلام کمکرسانی کردند. کیسه جسد لازم داشتند.
ما هم کیسههای جسد را برایشان بردیم. در قالب یک تیم چهارنفره همراه آمبولانس و تجهیزات آواربرداری، خودمان را به محل حادثه رساندیم. پایکار بودیم که یکنفر فریاد زد، ساختمان دارد میریزد. واقعا داشت بخشی از آن فرو میریخت. ما هم بلافاصله از آوار بیرون آمدیم. داشتیم خودمان را به بیرون میرساندیم که در میان جمعیت، من زمین خوردم. از درد توان بلندشدن نداشتم. هرلحظه ممکن بود زیر آوار بمانم. همانلحظه یک آتشنشان دستم را گرفت و مرا بلند کرد. او مرا نجات داد و من هم از آوار بیرون آمدم.»
کاش بتوانم دوباره به صحنه برگردماو ادامه میدهد: «مرا به بیمارستان رساندند. دستم را گچوآتل گرفتند. بازهم میخواستم سر صحنه بروم و کاری انجام دهم. هرکاری که از دستم بربیاید. ولی به من اجازه ندادند. از وقتی به آنجا رفتم، دلم را در میان آن خرابهها جا گذاشتم. آنجا صحنه بدی بود. مادری نشسته بود و برای نوهاش، بچهاش و عروسش اشک میریخت. خانوادههایی که شیون میکردند. دلم میخواست کمکرسانی را ادامه دهم. حاضر بودم هرجور شده حتی از جانم بگذرم و آنجا باشم. ولی مسئولانم اجازه ندادند. آنها هم همشهری من هستند. من هم مثل آنها داغدارم. هیچ فرقی با عزیزانم ندارند. کاش بتوانم دوباره آنجا باشم و کاری برایشان انجام دهم.»
//انتهای پیام