مهلت خميازه

در باب مردماني كه بيداري‌شان از خواب‌شان بتر است
يك- شرايط ايران امروز را مي‌توان به صحنه تئاتري تشبيه كرد كه بازيگران در آن به تماشاي نمايشي نشسته‌اند كه خود زماني بازيگر آن بوده‌اند. عده‌اي، صرفا محو صحنه‌ها شده‌اند و از تماشاي نمايش چيزي عايدشان نمي‌شود؛ برخي، با ديدن صحنه‌ها حسرت لحظه‌هاي از دست ‌رفته (لحظه‌هايي كه مي‌توانستند بهتر نقش ايفا كنند) را مي‌خورند؛ بعضي ديگر، با تماشاي فيلم با خود مي‌گويند كه ‌اي كاش اساسا اين سناريو نوشته نمي‌شد و چنين نقشي را بر عهده آنان نمي‌گذاشتند. عده‌اي با ديدن صحنه‌ها، اشك در چشمان‌شان حلقه زده و نسبت به آنچه مي‌خواستند و آنچه شد، افسوس خورده و نسبت به آينده كاملا با ديده نااميد مي‌نگرند. مردماني قليل، گذشته را چراغ راه آينده فرض مي‌كنند و با دقت و تامل در صحنه‌هاي زشت و زيبايي كه آفريده‌اند، اراده مي‌كنند كه معمار بهتري براي ساختن آينده‌اي بهتر باشند. به بيان ديگر، اين عده لحظه پايان را لحظه آغازي ديگر، نوشتن سناريويي ديگر، ايفاي نقشي ديگر، تعريف كرده و تلاش مي‌كنند اين‌ بار در نقش آدم‌هاي خوب ظاهر شوند. برخي، رنگ تفسيرها و قرائت‌هاي خود را بر صحنه‌هاي تراژيك نمايش مي‌پاشند و زشتي‌ها و پلشتي‌ها را اسير رنگ نگاه خود مي‌كنند و از بازيگري خود در تمامي حالات و آنات به نيكي ياد مي‌كنند. بسياري، چشم‌ها و گوش‌هاي خود را مي‌بندند و براي پايان نمايش، لحظه‌شماري مي‌كنند، عده‌اي، نافي و عدوي خود مي‌شوند و تلاش مي‌كنند در نقشي بسيار متفاوت ظاهر شوند. بعضي، اساسا عطاي بازيگري را به لقايش مي‌بخشند و با بازيگري براي هميشه وداع مي‌كنند و بسياري ديگر، در پس و پشت هر نقش منفي و بازيگري آماتور خود، نقش انبوهي از ديگري‌هاي بزرگ و كوچك داخلي و خارجي را رديف مي‌كنند. عده‌اي، انگشت نشانه را به طرف بازيگران ديگر نشانه رفته و هر آفت كه از نابازيگري آنان برخاسته را بدانان نسبت مي‌دهند و البته، در اين ميان بسياري نيز چون اساسا تعريف و تصويري از خوب و بد و زشت و زيبا و تئاتر و نقش و بازيگري ندارند، از حيراني ديگران حيرانند. 
دو- آنچه حال و احوال بازيگران تئاتر قدرت را چنين دگرگونه و آشفته كرد و آنان را به تماشاي بازي خود فراخواند، نوعي تئاتر مواجهه يا تئاتر مقاومت بود: تئاتري كه بازيگرانش ديرزماني نقش تماشاگران منفعل تئاتر قدرت را ايفا مي‌كردند، به تماشاگر فعال يا تماشاگر-بازيگر (به تعبير رانسير) تبديل شدند و صحنه نمايش را به صحنه كنش گفتاري و رفتاري في‌البداهه‌ و هيستريك خود - توالي نقش‌هاي امتناع/تخطي‌گرايانه كه به اقتضاي هر لحظه ايفا شد - بدل كردند. بازيگران اين تئاتر مقاومت يا تئاتر خياباني، در عين حال، نويسنده (سناريونويس) و كارگردان و فيلمبردار نيز بودند و خود مي‌گفتند كه چه و چون بايد گفت و كرد. نقش و بازي آنان، همواره امتزاج و تركيبي از ژانرهاي درام و تراژدي و كمدي و اكشن و فانتزي و رئال و سوررئال بود. اين تئاتر خياباني كه بساط خود را در مهلت خميازه بازيگران تئاتر قدرت پهن كرده بود، صاعقه‌وار وارد عالم خواب آنان كه ديري آسوده در زير سايه درخت خيال خود آرميده بودند، شد و حال و احوال آنان را آشفته كرد و به آنان فهماند كه هيچ ‌كس منتظر مهلت خميازه آنان نيست و نتيجه آن شد كه در گزاره‌هاي آغازين وصف آن رفت. اما در ميان گوناگوني مواجهه با خود بازيگر خود، حكايت آن عده از اصحاب قدرت كه در هر شرايطي براي آن بازي كه كرده‌اند و مي‌كنند، هورا مي‌كشند، از همه كميك‌تر و در عين حال، تراژيك‌تر است. اين عده كه از ديدن چنين نمايش مقاومتي دچار سرگشتگي و گمگشتگي شده بودند، اضطراب روح و روان و احساس‌شان را با اختلال و اغتشاش مواجه كرده بود، زبان‌شان به لكنت افتاده بود، نفس‌هاي‌شان در سينه حبس شده بود و كاسه «چه كنم، چه كنم» در دست گرفته بودند و از هر خودي و دگري دريوزگي راه برون‌رفت مي‌كردند و از جن و انس التماس دعا داشتند تا شايد خواب آشفته‌شان تعبيري نيكو شود و عاقبت‌شان ختم به ‌خير و تئاترشان پررونق، دفعتا خود را در موقعيتِ فريبكارِ پايان تئاتر مواجهه يافتند و بر اين تصور شدند كه به بيان اخوان ثالث، «گردها خوابيد، روز رفت و شب فراز آمد، گوهرآجين كبود پير باز آمد.» از اين‌رو «چون گذشت از شب دو كوته پاس، بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو كه: شما خوابيد، ما بيدار، خرم و آسوده‌تان خفتار.» 
اما طنز تلخ نهفته در اين حكايت آنجا رخ نمود كه نه گوشي براي شنيدن اين بانگ بود، نه حالي و مجالي براي خفتاري آسوده و نه درين بيداري و هوشياري، آب از آب جنبيد، آنسان‌ كه برگ از برگ، هيچ از هيچ. پنداري، اينان از تبار همان مردماني هستند كه مولانا در وصف‌شان مي‌گويد: «بيداري‌شان از خواب‌شان بتر» - همان مردماني كه جان‌شان به عبرت بيدار نمي‌شود و هيچ‌گاه ضرورتي براي سغر از خويش به سوي مردمان نمي‌بينند. نزد اين مردمان، فاصله زماني ميان زمان‌هاي رخدادها، همان «مهلت خميازه» يا رفتن به «تعطيلات تاريخي» است، همان زمان نقش خاطره زدن به تلخي‌ها و سختي‌ها و اضطراب‌ها و دلهره‌ها و بي‌قراري‌ها و بي‌خوابي‌هاي زمان‌هاي عاصي و از كوره در رفته است. در مشرب و مكتب اينان، از اين رخداد تا آن رخداد فرجه و انديشيدن به رخداد آتي را بايد به آينده واگذاشت. در مواجهه با اين ‌نوع مردمان، تنها مي‌توان از زبان آن شاعر گفت: ديريست كه ديگر «كسي منتظر مهلت خميازه شما نيست، گلم.»