پدران محافظه‌كار پسران راديكال

رمان مشهور «پدران و پسران» نوشته ايوان تورگنيف با ترجمه فرزانه طاهري كه در نشر مركز منتشر شده بود به چاپ دوم رسيده است. اين ‌رمان درباره رابطه پدري محافظه‌كار و محتاط و پسرش بازارف است. بازارف شخصيت محوري داستان هم نيهيليست است و شخصيتي جسور دارد. واژه نيهيليست نخستين‌بار در رمان پدران و پسران آمده. اين كتاب نخستين‌بار در سال ۱۸۶۲ منتشر شد و اولين ‌رمان بزرگ روسي است كه شهرت جهاني به دست آورد. روابط انساني، عشق، ايمان، دوستي، دلشكستگي و... ازجمله مفاهيمي هستند كه مخاطب اين‌ داستان با آنها روبه‌رو است. نخستين ترجمه فارسي اين رمان به قلم زنده‌ياد مهري آهي صورت گرفت كه بنگاه ترجمه و نشر كتاب در سال ۱۳۳۵ منتشر كرد. بعدها انتشارات ناهيد و انتشارات علمي ‌و فرهنگي آن را تجديد چاپ كردند. حسن شهباز هم در معرفي كتاب و نويسنده‌اش نوشته است. ترجمه جديد كتاب به قلم خانم فرزانه طاهري است. اين رمان در وصف پدران و پسراني است كه از لحاظ زماني و ايدئولوژيكي مربوط به دو دوران متفاوتي است؛ در اين كتاب پدران نماد افراد محافظه‌كار و سنت‌گرايي هستند كه در آنها اصلاحاتي يا به كندي يا اصلا به وجود نمي‌آيد اما پسران كه كانون توجه نويسنده در اين رمان است افرادي بسيار راديكال هستند كه شخص قهرمان داستان به نام بازارف كه پيرو مكتب نيهيليسم و ماترياليسم مفرط است در جدال با مكتب مخالف خود يعني پدران كلنجار مي‌روند. داستان مناظره‌هايي كه بازارف با افراد مخالف خود انجام مي‌دهد، از نكات جالب اين كتاب است. بازارف با متانت و خونسردي كامل بعضا عصبانيت آنها را برمي‌انگيزد. نسخه نشر مركز موخره‌اي به قلم تاتيانا تالستايا نويسنده معاصر روس دارد كه در گره‌گشايي از متن بسيار مفيد و كمك‌حال خواننده است.
«آركادي اول از همه از پله‌هاي جلوخان پايين آمد و سوار كالسكه سيتنيكف شد. خدمتكار مخصوص با احترام تمام كمك كرد سوار شود، اما آركادي آماده بود او را كتك مفصلي بزند يا خودش گريه سر دهد. بازارف در تارنتاس مستقر شد. به قصبه خاخلفسك كه رسيدند، آركادي صبر كرد تا فيدوت مهمانخانه‌چي اسب‌ها را عوض كند و بعد به طرف تارانتاس رفت و با همان لبخند هميشگي به بازارف گفت: «يوگيني، مرا هم با خودت ببر. دلم مي‌خواهد همراهت باشم.»
بازارف از لاي دندان‌ها گفت: «سوار شو.» وقتي سيتنيكف كه سوت‌زنان دور كالسكه‌اش قدم مي‌زد اين را شنيد دهانش از حيرت باز ماند؛ اما آركادي با خونسردي وسايلش را از كالسكه او بيرون آورد و سوار تارانتاس شد و كنار بازارف نشست و با ادب سري براي همسفر پيشينش خم كرد و فرياد زد: «بزن برويم!» تارانتاس به حركت درآمد و كمي بعد از ديده پنهان شد... سيتنيكف كه خود را پاك باخته بود نگاهي به سورچي‌اش كرد، اما سورچي داشت شلاقش را دور دم يكي از اسب‌هاي يدك مي‌چرخاند. سيتنيكف به داخل كالسكه‌اش جست زد و بر سر دو رعيت رهگذر عربده كشيد كه «كلاه‌تان را سرتان كنيد احمق‌ها!» و خود را به شهر رساند؛ ديروقت شده بود، براي همين گذاشت روز بعد در خانه كوكشينا آن دو «نفهم از خود راضي عوضي» را به باد دشنام بگيرد.»