آخرين داستان ايساك بابل

مرتضي ميرحسيني
زير شكنجه به كارهايي اعتراف كرد كه هرگز انجام‌شان نداده بود. بازجوهاي پليس مخفي او را درهم‌شكسته بودند و همان حرف‌هايي را از او بيرون كشيدند كه دوست داشتند، بشنوند. او را به تروتسكي چسباندند كه آن زمان از نظر دارودسته حاكم بر شوروي، مظهر شرارت و مغز متفكر همه توطئه‌هاي ضدحكومتي بود.
گفت: «بي‌شك تماس دايم با تروتسكيست‌ها تاثير مهلكي بر نوشتنم داشت. اين قضيه براي مدتي طولاني، چهره حقيقي سرزمين شوروي‌مان را از من پنهان كرده بود و عامل بحران ادبي و روحي‌اي بود كه سال‌ها از آن رنج مي‌بردم. تروتسكيست‌ها تاكيد مي‌كردند كارگران هيچ نيازي به برقراري حكومت ندارند يا اينكه برپا كردن چنين حكومتي، در هرحال هيچ نفعي براي ادبيات ندارد. آنها مدعي بودند همه اقدامات حكومت شوروي موقتي و نسبي و ذاتا بي‌ثبات است.
پيش‌بيني آنها از حتمي و قريب‌الوقوع بودن فاجعه هيچ ثمر ديگري به بار نياورد جز افزايش بي‌اعتمادي‌ام به اقدامات حكومت و سوق دادنم به سمت پوچ‌گرايي و مبتلا كردنم به حس خودبرتربيني.» اما اين حرف‌ها براي بازجوها كفايت نمي‌كرد. پرونده‌اي كه برايش باز كرده بودند هنوز به اندازه كافي پُر نشده بود.


يكي از آنها گفت: «تو ديدارهاي گسترده‌اي با خارجياني داشتي كه بسياري از آنها ماموران سازمان‌هاي جاسوسي‌اند. آيا اكثر آنها براي استخدام كردنت تلاش نكردند؟ ما به تو هشدار مي‌دهيم كوچك‌ترين تلاشت براي اختفاي هرگونه جزيياتي كه به فعاليت‌هاي معاندانه‌ات مربوط مي‌شود، بلافاصله برملا خواهد شد.» بعد مجبورش كردند همين حرف‌ها را، البته با لحن خودش تكرار كند كه اگر چنين نمي‌كرد، مجبور به تحمل شكنجه‌هاي سخت‌تري مي‌شد.
پس اعتراف كرد. از آندره مالرو گفت، از پيشنهاد نويسنده فرانسوي به او براي جاسوسي از شوروي. بابل براي نجات خودش از فشار و شكنجه بيشتر، قصه‌هاي زيادي سر هم كرد. نويسنده چيره‌دست و خوش‌ذوقي هم بود و آخرين داستان زندگي‌اش را درباره خودش نوشت.
كمي حقيقت را با مجموعه‌اي از دروغ‌ها و حرف‌هاي كليشه‌اي رايج در شوروي درهم آميخت و روايتي -بسيار متفاوت با واقعيت - از زندگي‌اش ارايه كرد. حتي از همكاري غيرمستقيم با توطئه‌اي براي قتل استالين گفت.
ويتالي شنتالينسكي در كتاب «بايگاني ادبي پليس مخفي» مي‌نويسد: «چنين به نظر مي‌رسد كه بابل ديگر هيچ مقاومتي در برابر بازجويانش نمي‌كرده و به هر خواسته آنها تن مي‌داده است.
شايد هم به اين اميد پنهان دل بسته بوده كه هر قدر اعترافاتش را عجيب و غريب‌تر و بي‌معناتر كند، بي‌گناهي‌اش آشكارتر خواهد شد.»
بابل نه جاسوسي مي‌كرد و نه مالرو چنين پيشنهادي به او داده بود. او حتي نويسنده مخالف حكومت شوروي هم نبود و با بسياري از شعارها و آرمان‌هاي ادعايي آنان نيز همدلي داشت.
اما آدم رژيم هم نبود و نمي‌شد يا به تعبير شنتالينسكي «لباس متحدالشكل نويسنده شوروي كه آن را بر اساس اصول سبك واقع‌گرايي سوسياليستي بريده و دوخته‌اند، موقعي كه به تن نويسنده‌اي بااستعداد پوشانده شود، از شدت تنگي پاره‌پاره مي‌شود.»
نبوغ سرشار و استقلال او، بلاي جانش شدند. تا مدتي زير چتر حمايت گوركي ماند و كسي كاري به كارش نداشت. اما چندي بعد از مرگ گوركي (1936) دستگيرش كردند و بعد از بازجويي زير بدترين شكنجه‌ها، پرونده‌اي قطور برايش ساختند. دادگاهي نمايشي هم براي او برگزار كردند و حكم به اعدامش دادند.
ايساك بابل را كه يكي از بهترين نويسندگان داستان‌هاي كوتاه در تاريخ ادبيات شناخته مي‌شود، در نخستين ساعت بامداد بيست‌وهفتم ژانويه 1940 همراه با پانزده نفر ديگر اعدام كردند. جنازه‌اش را هم سوزاندند و همراه با خاكستر جنازه‌هاي اعداميان ديگر، به گودالي در گورستان مركزي مسكو ريختند.
سال‌ها بعد، زماني كه برخي چيزها - و نه همه‌ چيز - در شوروي تغيير كرده بود، پرونده‌اش را از بايگاني دادگاه بيرون كشيدند و از نامش اعاده حيثيت كردند (1954) .