ضیافت گرسنگان

 بنفشه  سام‌گيس
براي «سيد» جشن تولد گرفته بودند و به همه مردها گفته بودند بروند جشن. دو ساعت مانده به غروب، محوطه پشت ساختمان انجمن «پايان كارتن‌خوابي»، تقريبا خالي بود. از پيرمرد لاغري كه كلاه پشمي و كت و شلوار كهنه به سر و تن كشيده بود و مي‌رفت سمت جشن، پرسيدم: «باباجون، امشب غذا چيه؟»
پيرمرد گفت: «آبگوشت (بعد از نگاهي به من و كمي مكث و نگاهي به دور و بر) اگه خجالت مي‌كشي خودت غذا بگيري، بيا با هم مي‌ريم من برات غذا مي‌گيرم.»
«سيد» آشپز هيات‌هاي سرچشمه و تجريش بود و از 10 سال قبل، هفته‌اي يك روز -چهارشنبه‌ها- داوطلبانه به انجمن «پايان كارتن‌خوابي» مي‌آمد و براي بي‌خانمان‌ها و نيازمندان غذا مي‌پخت؛ گاهي به اندازه 300 نفر، گاهي به اندازه 1000 نفر. در جمع اعضاي انجمن، سيد از همه پيرتر بود اما آن عصر سرد هفته اول بهمن، بين مردان بي‌خانمان و گرسنه‌اي كه توي حياط كوچك ساختمان انجمن چپيده بودند تا به بهانه شركت در جشن تولد، استخوان‌هاي يخ‌زده‌شان را كنار اجاق‌هاي روشن گرم كنند، هم سن سيد خيلي زياد بود، مثل همان پيرمردي كه بيرون ساختمان انجمن ديدم. سيد، كنار علي حيدري؛ مديرعامل «پايان كارتن‌خوابي» ايستاده بود. علي حيدري بعد از تعارف و تعريف از سيد، يك بسته كوچك كاغذ كادوپيچ شده به پيرمرد داد و سيد را در آغوش گرفت و همه اين لحظات؛ واژه‌هاي مهربانانه و هديه دادن و در آغوش كشيدن‌ها، در حافظه ديداري و شنيداري 50 مرد بي‌خانماني ضبط شد كه از شدت خماري و گرسنگي، به چرت و سرگيجه افتاده بودند. مردهايي كه چند لايه لباس، هر چه داشتند روي هم پوشيده بودند كه در ساعت‌هاي طولاني خيابان خوابي، از ناتوان‌كنندگي سرماي پاييز و زمستان جان به در ببرند. از نگاه اين آدم‌ها، سوال‌هاي جورواجور به ذهن آدم راه مي‌كشيد؛ شعله عمر چند نفرشان تا فردا و پس‌فردا خاموش مي‌شود؟ چند نفرشان در قطعه مجهول‌الهويه‌ها دفن خواهند شد؟ چند نفرشان سال‌هاست تاريخ تولدشان را هم از ياد برده‌اند؟ در اين همه نگاه، وزن كدام بيشتر است، حسرت يا تاثر؟ چند نفرشان سال‌هاست ديگر براي باور خودشان هم بي‌اقتدار شده‌اند؟ فراموش شدن چه طعمي دارد؟ ترش است؟ تلخ است؟....


علي حيدري 11 سال است كه روزهاي چهارشنبه به آدم‌هاي گرسنه غذا مي‌دهد. سال‌هاي اول، با ديگ و قابلمه و ظرف يكبار مصرف دور خيابان‌ها مي‌چرخيد و هر جا مرد و زن خيابان خوابي مي‌ديد، برايش يك ظرف پر مي‌كرد با غذاهايي كه يا در خانه دوستان و بستگان پخته مي‌شد يا غذاي مازاد اما دست نخورده رستوران‌ها و مهماني غريبه‌ها بود. از چند سال قبل كه اين خانه قديمي در باريك‌ترين بن‌بست خيابان مولوي را گرفت، ديگ و قابلمه‌ها را گوشه حياط اين خانه جا داد و حالا كمك‌هايي كه از اين خانه به آدم‌هاي محتاج مي‌رسد، خيلي بيشتر از يك ظرف غذاست.
«خونه لباس (توزيع لباس براي نيازمندان و بي‌خانمان‌ها) راه انداختيم، خونه ترك (ترك اعتياد) راه انداختيم، مدرسه كودكان كار راه انداختيم. همه اين خونه‌ها تا پارسال فعال بود. بعد، همه خونه‌ها جمع شد! و الان فقط آشپزخونه باقي مونده اما هنوز پخش لباس داريم، هنوز وام درمان و وام مسكن مي‌ديم، هنوز بيمار به پزشك معرفي مي‌كنيم. هنوز به هر زني كه همسر فوت شده يا همسر زنداني داره و طلاق گرفته و بچه كمتر از 15 ساله داره، كمتر از يك ساعت، خونه و لوازم زندگي و خوراك و پوشاك و ارزاق مي‌ديم تا زماني كه مادر توانمند بشه.»
سه ديگ بزرگ جلوي ديوار آشپزخانه گذاشته بودند و روي درِ ديگ‌ها، آتش روشن بود كه غذا جا بيفتد. عطر دارچين و ليمو عماني و ريحان پخش شده بود در هواي حياط. هميارها، كيسه‌هاي يك نفره و دو نفره نان سنگك و بشقاب‌هاي سبزي خوردن را آماده مي‌كردند و مردي كه موزهاي نصف شده پاي ظرف‌هاي يكبار مصرف مي‌گذاشت، گفت: «اين ميوه كه به تناسب ايام سال رنگ به رنگ ميشه، براي خيلي از آدمايي كه اينجا مي‌بيني شايد تنها وعده ميوه‌اي باشه كه در طول سال و ماه و هفته مي‌خورن.»
مردهاي بي‌خانمان از گرماي اجاق‌ها دل نمي‌كندند و علي حيدري براي مهمان‌ها حرف مي‌زد: «دعا مي‌كنم براي تك‌تك بچه‌هاي بيرون خوابي كه نمي‌دونن امشب در كدوم گرمخانه و كنار كدوم خيابون مي‌خوابن. دعا مي‌كنم مسوولان كشورمون يك روزي كارتن‌خواب بشن شايد درد كارتن‌خوابي رو بفهمن. يكي از كارتن‌خوابا برام تعريف مي‌كرد كه سال‌ها با يك موش زندگي مي‌كرده و مي‌گفت از بسته بيسكويتي كه مي‌خريده، به موش هم غذا مي‌داده. دعا مي‌كنم عاشق بشيد و عاشقانه زندگي كنيد و با عشق نفس بكشيد و عاشقانه به مردم كشورتون خدمت كنيد. دعا مي‌كنم همه‌مون بينا بشيم چون نابينايي فقط به نداشتن چشم نيست. نابينا، اونه كه از كنار كارتن‌خواب رد ميشه و كارتن‌خواب رو نمي‌بينه. نابينا، اونه كه از كنار درخت خشكيده رد ميشه و درخت خشكيده رو نمي‌بينه. دعا مي‌كنم براي زنده موندن تك درخت پرتقال خونه مولوي كه كلي آب چرك پاي ريشه‌هاش ريختيم ولي درخت پرتقال باز هم به ما شكوفه و پرتقال داد. دعا مي‌كنم بچه‌هايي كه اينجا بين ما هستن و گرفتار موادن، امروز و امشب آخرين وعده مصرف‌شون رو بزنن و كنار همين خيابون، مصرف رو ترك كنن. دعا مي‌كنم به روزي برسيم كه هرچه غذا اينجا پخته ميشه روي دستمون بمونه چون ديگه هيچ آدمي گرسنه نيست...»
علي حيدري وقتي اين حرف‌ها را مي‌زد، دست‌هايش را رو به آسمان بالا سر خانه قديمي گرفته بود. نگاه كردم به جمع 50 نفره بي‌خانمان‌ها كه كنار تنه تنومند درخت پرتقال به هم چسبيده بودند. آنها هم دست‌شان رو به آسمان بود و لب‌هاي بعضي‌شان تكان مي‌خورد. چند متري دورتر از اين حياط اما خبرهاي ديگري بود. ساعت 7 غروب توزيع غذا شروع مي‌شد و هنوز نيم ساعتي به 7 باقي بود ولي صف مردهاي گرسنه در محوطه پشت ساختمان، تا خيابان اصلي رسيده بود. مشابه اين تصوير را چند ماه قبل هم همين‌جا ديده بودم؛ حوالي تير. آن موقع، ساعت ۷ غروب، هوا روشن بود. در روشني، معمولا آدم‌ها شرمگين‌ترند از اينكه بابت بينوايي‌شان رسوا شوند و نداري‌شان را توي جيب‌شان قايم مي‌كنند ولي آن موقع و در آن هواي روشن تابستاني هم در ازاي صف مرداني كه سنسورهاي چشايي‌شان از فرط گرسنگي غيرفعال شده بود، فرق زيادي با اين عصر تاريك زمستاني نداشت. دليلش شايد اين بود كه صحنه نمايش اين رسوايي، پس‌كوچه‌هاي خيابان مولوي بود كه عمق تفاوت اوضاع سفره‌هاي مردمش با همه مناطق بالاي سرش به اندازه يك مرز جغرافيايي است....
چند ماه قبل، عصر تير
اوايل تابستان امسال و چهارشنبه‌اي بود كه «سيد» به اندازه ۶۰۰ نفر چلوگوشت پخته بود با نذورات مردم.
همان موقع از علي حيدري پرسيدم از اين 11 سال سير كردن شكم آدم‌ها چه تصويرهايي به خاطر سپرده و مي‌گفت: «آدمي كه نياز نداشته باشه سمت ما نمياد. 11 سال قبل وقتي پخش غذا رو شروع كرديم، فقط كارتن‌خواب گرسنه داشتيم. امروز، به كودك كار و خانواده در معرض كارتن‌خوابي و خانواده از درون پاشيده‌اي كه هنوز كارتن‌خواب نشده ولي پر از درده هم بايد غذا بديم. من در اين ۱۱ سال شاهد بودم كه هر سال وضعيت بدتر شده. بدترين خاطره من از اين ۱۱ سال، مرگ آدما به دليل گرسنگيه كه تعدادشون هم اصلا كم نبوده و اغلب‌شون هم جوون بودن ولي يك زماني وزارت بهداشت از من شكايت كرد و گفت اينايي كه ميگي به دليل گرسنگي مُردن، معتاد بودن و اوردوز كردن و ما مرگ به دليل گرسنگي نداريم. بهشون گفتم بيايين تا نمونه اين آدما رو بهتون نشون بدم. بهشون گفتم اغلب اينايي كه مُردن، مي‌دونستن اوردوز يعني چي و مي‌دونستن چطور مصرف كنن كه به اوردوز نكشه. اينا اگه غذا بهشون مي‌رسيد نمي‌مردن. اينا اولويت‌شون مواد بود و براي غذا پول خرج نمي‌كردن. بهشون گفتم اينا مُردن چون حتي يك تيكه نون براي خوردن نداشتن.»
خاطرات بقيه اعضاي انجمن هم چندان متفاوت نبود. زني از هميارهاي قديمي، از دختر ۱۴ ساله‌اي مي‌گفت كه اولين و آخرين‌بار، عصر زمستان چند سال قبل او را ديده بود: «خرابه نزديك ساختمون، پاتوق كارتن‌خوابا بود. يك روز خبر دادن كه خرابه آتيش گرفته. بارون تندي مي‌باريد و هوا خيلي سرد بود. يكي از هميارا رفت كه با كمك كارتن‌خوابا آتيش رو خاموش كنه و با يك دختربچه ۱۴ ساله برگشت كه تمام لباساش از بارون خيس شده بود. بچه، تازه كارتن‌خواب شده بود ولي توي اون پاتوق آن‌قدر مواد مصرف كرده بود كه حال عادي نداشت. ازش پرسيديم كفش مي‌خواي؟ كوله‌پشتي مي‌خواي؟ لباس خشك و تميز بهش داديم. كنار بخاري نشست. كمي گرم شد و رفت. من ديگه اين بچه رو نديدم...»
زن ديگري كه او هم از هميارهاي قديمي بود، مي‌گفت: «اينجا همه‌اش تلخيه. يكي مياد كه لباس نداره. يكي مياد كه آرزوي حموم رفتن داره. بازيگر تئاتر مياد كه خيابون خواب شده. دختر معتاد مياد كه از پدرش باردار شده. اينجا جز غم چيزي نيست.»
و علي حيدري، بازخواني 11 سال خاطره را با اين جمله‌ها تمام كرد قبل از اينكه برود و به هميارها در سفره كشيدن بر ميزها و رديف كردن ظرف‌هاي يكبار مصرف كنار ديگ‌هاي غذا كمك كند: «من در اين 11 سال ديدم كه مردم پسرفت نداشتن، مردم سقوط كردن. ما اينجا در اين چند سال يك واقعيتي رو شاهديم كه شايد كلمات از پس توصيفش برنيان؛ افرادي كه دچار مشكل اقتصادي ميشن، معمولا از يك منطقه به منطقه پايين‌تر ميرن. آدماي اين محل و منطقه وقتي دچار مشكل اقتصادي ميشن، ديگه جايي براي پايين‌تر رفتن ندارن چون اين منطقه، خودش، منطقه پايينه. پس مشكل اقتصادي براي آدماي اين منطقه، مساوي با فروپاشيه چون كانتينرخواب و چادرخواب و پشت بوم خواب و اتوبوس خواب ميشن.»
حياطي پر از قصه و غصه
اولويت «پايان كارتن‌خوابي» كمك به بي‌خانمان‌هايي است كه به جبري ناخواسته، سقف‌شان، آسمان شده و بالين‌شان از جنس خرابه‌ها و خيابان‌ها. اين اولويت، در توزيع غذاي چهارشنبه‌ها هم رعايت مي‌شود؛ اول، بي‌خانمان‌ها، دوم، خانواده‌ها. هيچ اسم و رسمي پرسيده نمي‌شود. ساعت ۷ غروب، ميزها و صندلي‌ها چيده شده، ۱۰ نفر 10 نفر از صف پشت ساختمان مي‌آيند توي حياط، ظرف غذاي‌شان را مي‌گيرند، پاي ميز مي‌نشينند، غذا مي‌خورند، با يك ليوان چاي داغ مي‌روند. تنها قانون اين خانه اين است كه حتي يك تكه نان نبايد از ساختمان خارج شود. همياران مي‌دانند كه بي‌خانمان‌ها، به خصوص اگر معتاد باشند، غذاي‌شان را براي نيازهاي خيلي واجب‌تر مي‌فروشند. داوود و رضا صادقي؛ كارتن‌خواب‌هايي كه اول تابستان در صف غذاي «پايان كارتن‌خوابي» ديدم، به من گفتند هر ظرف برنج و خورش، 4 تا 7 هزار تومان و هر ساندويچ 2 تا 3 هزار تومان مي‌ارزد. داوود فرزند پرورشگاه بود و معتاد نبود و كارتن‌خواب بود و خنزر پنزرهاي اسقاطي جمع مي‌كرد و مي‌فروخت. رضا صادقي آرايشگر بود و معتاد بود و كارتن‌خواب بود. ماشين اصلاح و قيچي و باقي وسايل آرايشگري، سال‌ها قبل پاي هرويين خرج شده بود و درآمد آشغال‌هايي كه از سطل زباله و گوشه و كنار خيابان‌ها جمع مي‌كرد، حتي به پول مواد هم نمي‌رسيد و رضا مجبور بود دوز خماري و نشئگي را با شربت متادون ۶ هزار توماني كه از مراكز كاهش آسيب مي‌گرفت، تنظيم كند.
تفاوت داوود و رضا، «خرج دود» بود، شباهت‌شان؛ لرزيدن از سرما و هذيان گفتن از گرما و بيهوش شدن از گرسنگي و حسرتِ بودن زير سقف يك خانه به وقت تحويل سال.
«براي يك تيكه نون بايد ساعت‌ها سگ دو بزني. بايد ياد بگيري توي سرما زنده بموني. شايد امروز يك ماشيني ترمز كنه و يك ظرف غذاي گرم بهت بده اما هيچ معلوم نيست نوبت بعدي غذاي گرمي كه به دستت مي‌رسه، چند روز و چند هفته دورتره. كارتن‌خواب، هم از سرما و گرما مي‌ميره، هم از گرسنگي و تشنگي.»
چند ماه بعد، عصر بهمن
300 نفري بودند در اين صفِ شكم داده و فشرده كه ديگر انتهايش معلوم نبود. علي حيدري گفته بود به اندازه 1000 نفر آبگوشت پخته‌اند و غذا به همه مي‌رسد. يكي از هميارهاي انجمن آمد كه نظمي به اين ديوار زنده بدهد. باران مي‌باريد و گودال‌هاي كف محوطه پشت ساختمان پر از آب شده بود و مردها از سرما مچاله شده بودند و كيسه و توبره پلاستيكي و مقوا روي سرشان گرفته بودند و خودشان را به ديواره سيماني محوطه مي‌چسباندند كه كمتر يا ديرتر خيس شوند. چند نفري از اين صف طولاني، معتاد بودند و خيلي‌هاي‌شان، كارگر روزمزد و با دست‌هاي خالي و چون نمي‌دانستند فردا چه خواهد شد، جرات خريد حتي يك تكه نان نداشتند. بهرام؛ مرد 30 ساله‌اي كه از اول دي از «پلدختر» آمده بود تهران براي كارگري، در طول 30 روز فقط 3 روز كار كرده بود با روزي 200 هزار تومان مزد. از اين 600 هزار تومان، 150 هزار تومان براي خودش نگه داشته بود و باقي را فرستاده بود براي زن پا به ماه و پسرش؛ علي، كودك 4 ساله نازكي كه كلاه پوستي به سر داشت و از صفحه گوشي تلفن به چشم‌هاي پدر لبخند مي‌زد.
«از 6 صبح ميرم ميدون محمديه براي باربري و كارگري و هر كار كه باشه، ولي صاحب كار وقتي مياد و ميگه كارگر كارگر، كارگراي افغاني داد مي‌زنن كارگر 100 تومن كارگر 100 تومن. صاحب كار، 4تا افغاني جدا مي‌كنه و ما مي‌مونيم بيكار.»
بهرام روي كلاه پشمي، چند كيسه پلاستيكي به سرش كشيده بود و مي‌گفت اين‌طوري و در ساعاتي كه روي نيمكت پارك‌ها يا ايستگاه‌هاي اتوبوس مي‌خوابد، سر و صورتش از سرما در امان است. يكي از مردها كه چند قدمي دورتر از ما ايستاده بود، كنجكاوانه آمد جلوتر و حرف‌هاي‌مان را كه شنيد، گفت اهل يكي از روستاهاي استان مركزي است و نيمه دي به اميد كار به تهران آمده اما در اين دو هفته، فقط دو روز كار كرده؛ تميز كردن پياده‌رو براي چند مغازه‌دار كه براي دو روز، 200 هزار تومان مزد داده‌اند.
«طاقت موندن توي سرما نداشتم. صاحب يك انبار نزديك چهارراه، اجازه داد شبا توي اتاقك نگهبان بخوابم و به جاي پول، از صبح تا ظهر براش بار جابه‌جا كنم. بعدازظهر توي خيابون دنبال كار مي‌گردم و از مسجد و نونوايي، نون قرضي مي‌گيرم كه سير بشم.»
اغلب مردها جوان بودند و كيسه و توبره‌هاي متورم از چند تكه لباس و خرت و پرتي كه به دست و شانه داشتند، سند خيابان خوابي‌شان بود. مردي كه از سنندج آمده بود، براي اينكه ثابت كند نان كارگري مي‌خورد، كف دست‌هاي زمختش را نشانم داد و گفت از 6 صبح تا 2 بعدازظهر سر فلكه پل چوبي مي‌ايستد و براي هر كاري؛ چه عملگي و چه باربري، حاضر است و حتي به مزد روزي 200 هزار تومان هم راضي بوده اما در اين دو ماهي كه به تهران آمده، فقط سه هفته كار كرده با مزد روزي 150 هزار تومان.
37 ساله بود و پدر دو بچه محصل و نان‌آور يك خانواده مستاجر. بچه سنندج، هر شب به كنج كوچه‌ها و خيابان‌هاي اطراف ترمينال جنوب پناه مي‌برد و با همان پتوي دوره خدمت كه از كردستان تا تهران به كول كشيده بود، سرماي چغر تهران را تاب مي‌آورد.
«سرباز كه بوديم، با رفقامون كلي آرزو ساختيم. من مي‌خواستم برم درسم رو تموم كنم و ديپلمم رو بگيرم و با پدرم كشاورزي كنم، يكي از رفقام دوست داشت راهنماي سفر بشه، يكي ديگه مي‌خواست بره استانبول لباس بياره و تاجر بشه، يكي ديگه دوست داشت بره دانشگاه و درس حقوق بخونه. هيچ كدوم به آرزوهامون نرسيديم. زمين پدرم خشكيد و 4 ساله كه وضع من اينه كه الان مي‌بيني. اون سه تا هم بدتر از من. اوني كه مي‌خواست تاجر بشه، الان مسافركش بين شهريه با ماشين اجاره‌اي. اوني كه مي‌خواست حقوق بخونه، الان براي بار دهم رفته كمپ براي ترك مواد.»
خيلي‌هاي‌شان، مشتري آشناي چهارشنبه‌هاي «پايان كارتن‌خوابي» بودند و جز چند نفر كه در طول روز همان اطراف مي‌پلكيدند، بقيه از راه و مسيرهاي دورتر مي‌آمدند؛ از پل چوبي، از ميدان انقلاب، از ميدان شوش، از ميدان گمرك، پاي پياده. مي‌گفتند بعضي مسجدها در اين مسيرها غذاي نذري و خيرات مي‌دهند و گاهي هم بعضي كاسب‌ها، تنور نانوايي را مي‌خرند بابت نان صلواتي و مردها با همين نان و غذايي كه دايمي و هر روزه هم نبود، خودشان را سير و نيمه سير نگه مي‌داشتند كه در هزينه صرفه‌جويي كنند. مرد گچكار اهل يكي از روستاهاي بروجرد كه پدر دو فرزند 4 ساله و 6 ماهه بود و از اول آذر به تهران آمده بود و طبق حق بيمه‌اي كه مي‌پرداخت، كارگر ماهر محسوب مي‌شد، در اين دو ماه فقط 10 روز كار كرده بود و براي كل 10 روز يك ميليون تومان مزد گرفته بود و مي‌گفت كه از اين مزد، 200 هزار تومان را براي خودش نگه داشته و باقي را فرستاده روستا.
«به هر كاري راضي شدم، حتي به نظافت دستشويي، ولي كار نيست. از صبح ميرم پل آهني منتظر كار ولي آن‌قدر كارگر بيكار توي تهران زياده كه ديگه نوبت به ما نمي‌رسه. هم بيكارم، هم بي‌خانمانم، هم خجالت مي‌كشم به خانواده‌ام تلفن بزنم و بگم دستم خاليه.»
كمي مانده بود به 8 شب ولي صف انگار نمي‌خواست كوتاه شود. همين‌طور آدم بود كه اضافه مي‌شد و تا مي‌آمدي چهره آدم‌هاي آخر صف را به ياد بسپري، شكل و شمايل‌شان، نو شده بود. تاريكي محض و باراني كه سخت‌تر از نيم ساعت قبل مي‌باريد، روي مهيب‌تري از نداري را نشان مي‌داد و سلسله مراتب فقر، وضوح بيشتري پيدا كرده بود؛ سن و سال‌دارها، بيشتر كز كرده بودند، معتادها كه هم خمار بودند و هم گرسنه، مچاله‌تر شده بودند، كارگران بيكار، از فاصله‌هاي دور و نزديك، دردشان را با صداي بلند به اشتراك مي‌گذاشتند، همه نگران بودند غذا تمام شود و گرسنه بمانند....
بعد از 9 ماه، رنگ حرف‌هاي علي حيدري تيره‌تر شده بود و مي‌گفت: «حالم ديگه خوب نيست. حالم به حال اين مردم گره خورده و مي‌بيني كه حال اين مردم، خوب نيست. الان خانواده و زن و بچه گرسنه ميان توي صف مي‌ايستن براي يك ظرف غذا. اگه حالم خوب باشه خيلي بي‌انصافم.»
پيرمردي از هميارها، براي علي حيدري يك سبد قاشق پلاستيكي آورده بود و موقع خداحافظي گفت: «يك نفر مي‌گفت حيوانات عاشق ميشن، به همين دليل من گوشت حيوانات رو نمي‌خورم.»