اسکناسها را آتش زدیم برای گرم شدن
[شهروند] خاطرات محمدرضا عبدی، خاطراتی خواندنی و قابل تأمل هستند. از این جهت که هم با وجود مخالفت خانواده به جبهه میرود، هم اینکه به اسارت درمیآید و دستآخر و عجیبتر اینکه از اردوگاه «موصل» در عراق فرار میکند و بعد از چند هفته سخت و طاقتفرسا، خودش را به خاک وطن میرساند. خاطرات او در کتابی با عنوان «فرار از موصل» توسط حسین نیری، گردآوری و تدوین و از سوی انتشارات «سوره مهر» چاپ شدهاند. براساس این خاطرات، سال 1401هم فیلمی ساخته شد با عنوان «شماره 10» به کارگردانی و نویسندگی حمید زرگرنژاد و تهیهکنندگی ابراهیم اصغری. این فیلم در چهلویکمین جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمد و با ۱۱ نامزدی توانست در چهار رشته بهترین بازیگر مرد، بهترین موسیقی متن، بهترین چهرهپردازی و بهترین طراحی صحنه، بیشترین جایزه سیمرغ بلورین را در بخش سودای سیمرغ از آنِ خود کند.آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی از کتاب «فرار از موصل» است.
تهران کجاست؟!
به طرف ساختمان رادیو و تلویزیونِ قصر شیرین، حرکتمان را ادامه دادیم. نزدیکیهای آنجا که رسیدیم، راننده، آمبولانس عراقیها را دید و فکر کرد نیروهای لشکر اصفهان هستند. صلوات فرستاد و خیلی خوشحال شد. گفت: «دیگر میتوانیم به نیروهای خودمان ملحق شویم.» نزدیکتر که شدیم دیدیم لباسها و تانکهایشان طور دیگری است. فهمیدیم که عراقی هستند، اما خیلی دیر شده بود. عراقیها ما را محاصره کردند... ما را بردند کنار توریهای داخل صداوسیما و وقتی دستهایمان را بستند، همانجا نشستیم. در مدتی که آنجا بودیم افسران عراقی از ما سؤال میکردند: «اَینَ تهران؟» یعنی «تهران کجاست؟!» فکر میکردند میشود با انگشت تهران را نشان داد. بچهها هم میخندیدند و یک عده با مسخرهبازی میگفتند: «این کوه را که رد کنید، میرسید تهران.»
محتویات سنگدان مرغ
منتقلمان کردند به زندان «فاضلیه» در بغداد. عراقیها اسممان را گذاشته بودند «حرس خمینی» یعنی «پاسدار خمینی»... تعدادمان صدوهشتادوهفت نفر بود... مدتی که در زندان بودیم، هیچکس از ما خبر نداشت، حتی صلیبسرخ... مدتی که در زندان بودیم، تمام بدنمان شپش زده بود. هر وقت شلوارم را برمیگرداندم، قسمت پایین آن و زیر تمام دوختها پر از شپش یا تخم شپش بود. شبها نمیتوانستیم بخوابیم... غذای خاصی هم در کار نبود... اما یک روز عراقیها خبر دادند که امروز غذا، مرغ است. به هر نفر یک تکه مرغ دادند. یک تکه هم به من رسید. هوا تاریک شده بود. غذا را آوردم داخل اتاق و خواستم با تکه نان مشغول خوردن شوم. هرچه فکر کردم، نفهمیدم کجای مرغ است که نصیب من شده است. رفتم شمعی را که با یک تکه دنبه درست کرده بودم، روشن کردم. خوب که نگاه کردم، متوجه شدم سنگدان مرغ است با تمام محتویات داخلش.
اسکناسها را آتش زدیم برای گرم شدن!
قرار شد ما را ببرند به اردوگاه «موصل»... ما را به ایستگاه راهآهن بردند... درها کشویی بود و بدنه واگن هم نه پنجره داشت و نه منفذی. نه صندلی داشت و نه کوپه. همه روی زمین نشستیم. توی هر واگن 30نفر بودیم. قطار چند کیلومتری نرفته بود که سرما شدت گرفت، تا حدی که آبی که از سوراخها، داخل واگن میریخت تبدیل به بلور یخ میشد. پشت بدن و پاهایمان که به دیوارهها میچسبید، یخ میزد. آبی که زیر پایمان جمع میشد هم یخ زده بود. کفشهایمان به زمین میچسبید. یکی از بچههای داخل واگن بهخاطر مسائل غیربهداشتی زندان، مریض شده بود. بعد هم نتوانست خودش را کنترل کند و ناچار کف واگن، خودش را راحت کرد. در این وضعیت، هوا هم آنقدر سرد بود که هر کس اسکناس داشت، آن را آتش زده بود تا خودش را گرم کند. شرایط طوری شد که وقتی بعد از 10ساعت به موصل رسیدیم و عراقیها درها را باز کردند، ناگهان مثل کسانی که صد نفر بهشان حمله کرده باشند، خودشان را عقب کشیدند. ما هم وقتی از قطار پیاده شدیم، همدیگر را نمیشناختیم؛ انگار همدیگر را با زغال سیاه کرده بودیم.
اسم فابیا در خاطر همه اسرا ماند...
اوایل، اردوگاه 8آسایشگاه داشت، بعد که اسیرهای جدید آمدند، شد 9آسایشگاه و یکسالونیم بعد از آمدن ما به اردوگاه، شد 11آسایشگاه با حدود یکهزار و 100 اسیر... اسممان را هم در صلیبسرخ ثبت کردند... یکی از نیروهای صلیبسرخ، خانمی سوئدی بود به اسم فابیا... عراقیها را وادار میکرد توجه بیشتری به ما بکنند. یکبار حتی تلاش او باعث شد که به ما میوه بدهند... وقتی وارد آسایشگاه میشد، مانند اسرا مینشست روی زمین و سعی میکرد رفتاری متواضعانه داشته باشد... با بچهها در آسایشگاه یک قفس درست کرده بودیم و با شلنگ یا قیف، چیزی مانند توالت فرنگی درست کرده بودیم، اما باعث میشد بوی وحشتناکی بهوجود بیاید. بچهها عادت کرده بودند اما هرکس دیگری که از در میآمد تو، این بوی وحشتناک به مشامش میخورد، عکسالعمل بدی نشان میداد، اما فابیا وقتی وارد آسایشگاه میشد، کوچکترین عکسالعملی نشان نمیداد. ما میدانستیم که دارد عذاب میکشد ولی بهخاطر اینکه ما از نظر روحی ناراحت نشویم و به شخصیتمان توهین نشود، به روی خودش نمیآورد. خیلی راحت وارد میشد و حتی روی تشکهایی که ما مینشستیم، مینشست. بچهها هم دورش مینشستند و او صحبت میکرد و خواستههایمان را میپرسید و اگر عراقیها میخواستند با او وارد آسایشگاه شوند، اجازه نمیداد تا بچهها موقع صحبت کردن، از عراقیها نترسند و راحت حرفشان را بزنند... نامش در خاطر تمام اسرایی که او را دیده بودند، ماند...
با یک لاشه گوسفند برگشت
در اردوگاه همه جور اسیری داشتیم... یکی از آنها معروف بود به «حسن پشه»! استعداد خیلی خوبی در دزدی داشت؛ البته از عراقیها و نه از بچههای خودمان. یکی از اسیران اردوگاه به نام اکبر آقایی، زخم معده داشت. یکبار حالش خیلی بد شده بود. یکی از بچههای خودمان پزشک بود، او را معاینه کرد و گفت: «بایستی تقویت شود و کباب بخورد.» حسن پشه وقتی قضیه را فهمید، گفت: «عیبی ندارد. من گوشت گیر میآورم.» گفتم: «از کجا گیر میآوری؟» گفت: «شما چه کار دارید؟ فقط زمانی که ماشین حمل گوشت وارد اردوگاه شد به من خبر بدهید. بقیهاش با من!» منتظر ماندیم و زمانی که ماشین حمل گوشت وارد اردوگاه شد، حسن پشه را خبر کردیم. حسن پشه هم بلافاصله رفت و بعد از حدود یک ربعساعت با یک لاشه گوسفند یخزده برگشت!
در آغوش سیمخاردارها...
برای فرار یکی از مهمترین وسایلی که نیاز داشتم، نقشهِ عراق بود و آن را از کتابخانه دزدیدم... سهچهار ماه قبل از فرار هم صحبتهای من با محمود رزمنده و مرتضی سهیلبیگی درباره نقشه فرار آغاز شد... نقشهای را که بهدست آورده بودم به آنها نشان دادم... به پیشنهاد محمود با سوزن، چوبپنبه و یک آهنربا، قطبنما هم درست کردیم... هر وقت برق اردوگاه قطع میشد، ژنراتورهای بزرگ اردوگاه روشن میشدند. با روشن شدن آنها، سروصدای زیادی بهوجود میآمد و همزمان آب هم قطع میشد. آب که قطع میشد، بچهها توالت نمیرفتند یا فقط چند نفر اول که میرفتند میتوانستند از توالتها استفاده کنند. بعد از آن، توالتها بو میگرفت و کسی نمیتوانست توالت برود. در این فاصله که از 10 دقیقه بیشتر میشد و گاهی به یکساعت هم میرسید، ما میرفتیم توالت و شروع میکردیم به بریدن میلهها. بعد هم میلهها را طوری سر جایش میگذاشتیم که کسی متوجه بریده شدن آنها نشود... بعد از مدتی اما آن دو نفر پشیمان شدند... آسایشگاهمان هم تغییر کرد، بنابراین با کسی نزدیک شدم که احساس میکردم او هم بهشدت قصد فرار دارد؛ مجید میرانی.
روز فرار
شب اول فروردین سال 1362را برای فرار انتخاب کردیم. زمستان تمامشده و سرما هم رو به پایان بود... رفتیم سمت توالتها... روی دیوار، میلههای پنجرهای را که از قبل بریده بودیم درآوردم و کنار گذاشتم... بعد هم از آن عبور کردیم... و رسیدیم به سیمخاردارها... برای رد شدن از آنها مجبور شدیم به پشت روی زمین بخوابیم و سیمخاردارها را با دست بلند کنیم و بعد آرامآرام از زیر آنها رد شویم. حین رد شدن لباسهایمان کمی پاره شد و سروصورتمان زخمی... بعد از آن نوبت به سیمخاردارهای افقی بود که عبور از آنها یکساعتونیم طول کشید... تنها شانسی که آوردیم این بود که سیمخاردارها برق نداشت... طبق نقشهای که کشیده بودیم، بعد از سیمخاردارها باید به سمت راست اردوگاه میرفتیم... دو ساعت از فرارمان گذشته و هوا هنوز روشن نشده بود.
باور نمیکردم آمده باشی...
بعد از مدتی از فرارمان هلیکوپترها آمدند. بهسرعت خودمان را استتار کردیم. استتارمان به این شکل بود که هر دویمان مثل دو نفر که در کُشتی سرشاخ میشوند، سرهایمان را روبهپایین میگرفتیم. در این صورت وقتی از بالا و فاصله زیاد کسی نگاهمان میکرد، دیده نمیشدیم... در مدت فرارمان، گاهی میشد که یکی دو روز هیچچیزی گیرمان نمیآمد، بخوریم... تااینکه بعد از 27روز رسیدیم به مرز ایران... در این مسیر بعضی کُردها کمکمان کردند. از کوهی که کمی برف روی آن نشسته بود، بالا رفتیم. کُردها گفتند: «اینجا دقیقاً مرز ایران است.» من و مجید دویدیم به سمت میله مرزی.... افتادیم پای میلهها و زمین و میله را بوسهباران کردیم. همینطور اشک میریختیم... (بعد که به خانه رفتیم، در نخستین دیدار)، مادرم زد زیر گریه و دستش را دور گردنم انداخت. درحالیکه گریه امانش نمیداد، گفت: «باور نمیکردم آمده باشی.» مادرم باور نمیکرد که فرار کرده باشم.