روزنامه اعتماد
1403/02/18
به جاي داد زدن اضطراب را از بچهها بگيريم
حوصلهمان سر رفته بود، بچهها هم از روتين خانه-مهد-خانه خسته شده بودند. تصميم گرفتيم با دوستم بچهها را ببريم مركز خريد نزديكمان كه شهربازي و رستوران هم دارد. بچهها يك ساعت بازي كردند و بعد تصميم گرفتيم كمي بچرخيم در راهروهاي پاساژ تا وقت شام شود و برويم يك چيزي بخوريم. كنار پسرم در حال قدم زدن بودم و او هم سوار اسب كرايهاي شده بود و مغازهها را نگاه ميكرد كه يكهو چشمم خورد به دو دختربچه 6-5 ساله. دست هم را محكم گرفته بودند، يكي كه كوچكتر بود به پهناي صورتش اشك ميريخت و آن يكي كه بزرگتر بود مثلا محكم ايستاده بود كه نشكند. معلوم بود گم شدهاند و دنبال مادرانشان ميگردند. اما نه جيغ و داد ميزدند و نه از كسي كمك ميخواستند. رفتم جلويشان و گفتم: «گم شديد؟» كوچكتره جواب داد: «بله دنبال مامانمون ميگرديم.» گفتم: «مطمئنيد همين طبقه از هم جدا شديد؟» گفت :«آره.» چند ثانيه بعد گفت: «نه از پله برقي اومديم بالا.» اسمش را پرسيدم، سريع اسم مادرش را هم گفت: «دلم براي مامانم تنگ شده.» با چند رهگذر ديگر كه مكالمه ما را شنيده بودند در ميان گذاشتم. قرار شد يكي از آقايان برود طبقه بالا و مادر بچهها را پيج كند. دختر كوچكتر آرام اشك ميريخت و اضطراب همه وجودش را گرفته بود. بعد از چند دقيقه خانمي با لباس صورتي در حالي كه چشمانش پر از استرس بود، دواندوان خودش را به ما رساند. من كه كمي از بچهها دور شده بودم، به مادرشان اشاره كردم بچهها جلوي كتابفروشي ايستادهاند. چند ثانيه بعد كه خودش را به بچهها رساند، ناگهان صداي جيغ و داد مادر همه پاساژ را برداشت. دوان دوان خودم را رساندم. ديدم همان خانم لباس صورتي كه مادر دختر كوچك بود، روي زمين نشسته و دارد سر دختر كوچك هوار ميكشد. بچه ديگر به هقهق افتاده بود و جلوي همه عابران استرسش بيشتر شده بود. مادرش را پيدا كرده بود، اما با حالي كه مادرش داشت، بچه داشت سكته ميكرد و خودش را مقصر حال بد مادرش ميدانست.چند زن بوديم اطراف مادرش و از رفتاري كه داشت با بچه ميكرد، شوكه شده بوديم. ما چند نفر در آن چند دقيقه حال بچه را ديده بوديم. درست بود كه در همان 10دقيقه يك ربع، اندازه يك عمر بر مادرش گذشته بود، اما قلب بچه داشت از جا كنده ميشد. به مادرش گفتم الان كه پيدا شده آرام باش، بچه ميترسد. اما گوش مادر بدهكار نبود و ميگفت آنقدر حالم بد است نميتوانم از جايم بلند شوم و روي زمين نشسته بود و خودش را ميزد و گريه ميكرد. دختربچه هم بلند بلند گريه ميكرد و معذرتخواهي ميكرد. ديدن اين صحنه داشت حالم را بد ميكرد. به بچه گفتم نترس مادرت نگرانت شده بود، به خاطر همين دارد گريه ميكند. با همان معصوميت كودكانهاش گفت: «آخه ميخوام حال مامانم خوب بشه.»
كاش مادر جوان اين دختر 4ساله ميفهميد كه آن بچه يك لحظه دستش را رها كرده يا خودش حواسش پرت شده، علت هر چه بوده بچه را چند دقيقهاي گم كرده. لحظه اولي كه پيدايش ميكند به جاي داد زدن سر او و تهديد، كاش كمي در آغوشش ميگرفت. كاش از او ميپرسيد ترسيده بودي؟ كاش نوازشش ميكرد. كاش به او ميگفت وقتي ديدم نيستي خيلي ترسيدم. كاش اينها را با زبان و لحن و صدايي آرام به او ميگفت. كاش بچه را زهرهترك نميكرد. كاش چند دقيقه بعد، وقتي خودشان تنها شدند به او ميگفت عواقب كارش را يا اگر تنبيهي ميخواست برايش درنظر بگيرد. كاش حواسش به اضطرابي كه به دختر كوچكش وارد ميكرد، ميبود. آن زن جوان داشت همهچيز را گردن بچهاش ميانداخت. جلوي همه تحقيرش كرد، فرياد كشيد بر سرش، جلوي همه تهديدش كرد، تنبيهش را اعلام كرد. جلوي چشم همه. بدتر از همه اينها اين بود كه هيچ دلجويي از بچهاش نكرد. نگفت بميرم برايت كه چقدر استرس كشيدي. بميرم براي دل كوچكت كه اينهمه اشك از تويش بيرون آمد. كاش ما مادرها يا حتي پدرها، براي لحظاتي هم شده خودمان را جاي بچههايمان بگذاريم. قلب بچهها خيلي كوچك است. نگذاريم اضطراب در وجودشان بماند براي هميشه.
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
قدرت بازدارندگی ایران
تقلاي آخر براي احياي برجام!
حج امسال، حج برائت از دشمن جنايتكار صهيونيستي و حاميانش
پيشبيني دو دانشآموز
با «بيحجاب » برخورد ميكنيد يا با «بيحجابي » ؟
۱۰۲ سال هلالاحمر ایران
ارزشهاي رنگ باخته
به جاي داد زدن اضطراب را از بچهها بگيريم
تقابل توسعه با ميراث فرهنگي
شهر چيست؟ شهر كجاست؟
پيشبيني دو دانشآموز
«بيحجاب » يا «بيحجابي » ؟
۱۰۲ سال هلالاحمر ایران
ارزشهاي رنگ باخته
آسيب زدن به پزشكان و معلمان، خيانت به كشور است
همهچيز خوب است
ليست« اميد مردم»به دنبال تحول در نظام اداري و بهبود قانونگذاري است
هيچ عكسي ناديده نميماند
سيل، مهمان ناخوانده چند شهر ايران