وقتي زشتي‌ها به ستاره‌هاي پرنور تبديل مي‌شوند

پرويز براتي
14 سال پس از گفت‌وگوي اول با هايده زرين بال، در يكي از روزهاي آغازين ارديبهشت 1403 بار ديگر فرصتي دست داد تا مقابل اين نقاش بنشينم تا اين‌بار او از قصه‌ خود براي‌مان بگويد. همان زرين‌بال هميشگي در سيماي زني در ميان جمع اين‌بار با تابلوهايي آويخته بر ديوار گالري سهراب. هايده زرين‌بال متولد ۱۳۲۵ تهران است. ليسانس نقاشي خود را سال ۱۳۴۹ از دانشگاه تهران گرفت و از سال‌ ۱۳۴۹ تا ۱۳۶۶ مدرس رشته هنر در دانشگاه تهران و اهواز بود. زرين‌بال از سال 1356 نمايشگاه‌هاي انفرادي و گروهي بسياري در داخل و خارج از ايران برگزار كرده است. آثار اين نقاش نام‌آشنا و پرفروغ نسل‌گذشته 21 تا 31 ارديبهشت در نمايشگاهي با عنوان «تنيدگي» در گالري سهراب به تماشا است. گفت‌وگوي «اعتماد» را با هايده زرين بال بخوانيد.
 
چه ذهنيتي پشت كارهاي جديدتان است. سال‌ها پيش گفته بوديد آدم‌ها همه، يك تاريخي دارند ...


كارهاي جديد و همين طور نقاشي‌هاي قديم، تصويري از مقصود زندگي هستند در ذهن من؛ همان‌گونه كه زندگي و هستي دايما در تغيير و دگرگوني هستند، ذهن من هم در مراحل زيست و همراه با آن دچار تحول و دگرگوني‌هايي مي‌شود. در سال‌هاي 53، 54 با نفيسه رياحي و آلن بياش، در خانه‌اي بزرگ و تقريبا مخروبه نقاشي مي‌كرديم. دوستان در زير نور آفتاب و سايه درختان مشغول به كار شدند. اما ديوارهاي ترك خورده اتاق‌ها، پنجره‌هاي شكسته و كارتونك بسته، مبلماني كه روزگار شكوه و جلال خود را از دست داده بودند مرا به سوي خود كشيدند. چرا؟ چه چيز ذهن مرا درگير اين فروپاشي كرد؟ نمي‌دانم. امروز هم در كارهاي اين نمايشگاه آن مفهوم و ذهنيت وجود دارد؛ اما البته تكنيك و نحوه بيان بسيار متفاوت است.
چرا سال‌هاست نمايشگاه انفرادي برگزار نكرده‌ايد؟
به دليل همان تاريخي كه ما داريم (با لبخند) نمايشگاه انفرادي نداشته‌ام و بايد اعتراف كنم نمايشگاه گذاشتن كار پيچيده‌اي است اما معني‌اش اين نيست كه نقاشي نكردم. بسياري از كارهاي من وقت زيادي از من طلب مي‌كنند. بعضي از دوستان معتقدند كه كار را بايد از زير دست من بيرون كشيد. براي مثال، يكي از كارهاي همين نمايشگاه بارها دچار تغيير و دگرگوني شد اما همين چالش‌ها و نبرد در كوره‌هاي پر از ابهام ذهنم را براي رسيدن به آنچه مي‌خواهم لذت‌بخش است. لذتي كه گاه شادي‌بخش است و زماني رنج‌بار، و سراسر كشمكش براي رسيدن. اما همه اينها همان حقيقتي است كه ضرورت و هواي پاك مسير زندگي من است. خوشبختانه از دوران استحاله اين اثر عكس‌هايي دارم.
‌ خيلي به پايه‌هاي آكادميك نقاشي مثل طراحي و رنگ‌شناسي تأكيد داريد...
پايه‌ها مهمند؛ چه آكادميك باشند و چه نباشند. نقاش يا هر فردي در هر حرفه‌اي بدون شناخت اين اصول و پايه‌ها، و كسب تجربه‌هاي بسيار در مورد آنها نمي‌تواند اساس كار خود را بنا كند. به قول معروف خشت اول را بايد درست بنا نهاد تا ديوار تا ثريا كج نرود. براي مثال در مدرسه ابتدايي كه مي‌رفتيم، درس‌هايي داشتيم براي كشيدن خط عمودي، افقي و غيره. بعد به تركيب آنها مي‌پرداختيم كه مثلا مي‌شد كلمه ادب. بعد جمله‌سازي مي‌كرديم و در نهايت انشاء مي‌نوشتيم. اما تا قصه‌نوشتن وخيال‌پردازي مرتبه‌اي است صعب كه بدون داشتن كوله باري از شناخت، خرد و كسب تجربه‌هاي وجودي بسيار نمي‌توان از اين مسير گذشت، به قول حافظ چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد.
گفتيد خط كشيدن ياد مي‌گيريم و بعد نوشتن، ولي دليل نمي‌شود كه بتوانيم قصه بگوييم. خيلي دوست دارم بدانم قصه خودتان چيست. جهان‌بيني يا قصه‌اي را كه با نقاشي‌تان انتقال مي‌دهيد چيست؟ شما به عنوان نقاش، قصه خودتان را مي‌گوييد. روايت‌تان را از قصه خودتان بگوييد.
قصه من را بايد در نقاشي‌هايم بخوانيد. گرچه پس از خواندنش، قصه شماست. اما روايتم از جهان‌بيني‌ام مسلما با تجربه زيسته‌ام در تمام دوران در ارتباط است. از تجربه نشستن كنار پدري كه خطي خوش داشت و اشعار حافظ را با قلم ني و مركب مي‌نوشت. مادري كه در فراغت از كار روزانه كتاب مي‌خواند. مادرِ همبازي دوران كودكي‌ام كه من را به عنوان مدل نقاشي در مقابل سه پايه خود نشاند. معلم خوش‌ذوق مدرسه كه به دليل درست و خوب بزرگ كردن طرح‌هاي كتاب راهنمايي نقاشي ارژنگ تشويقم مي‌كرد. از ديدن فيلم‌هاي عاشقانه و رمانتيك دهه 40 و 50 و همه كتاب‌هايي كه در نوجواني خواندم. بينوايان، برباد رفته، جنگ و صلح تا داستان‌هاي مسلسل حسينقلي مستعان كه در مجلات آن روزها چاپ مي‌شد. و سرزنش‌هاي محسن وزيري مقدم از طراحي‌هاي مزخرف و بدم در دوران اوليه دانشگاه و محمد ميرفندرسكي كه افسانه نيما را در كلاس درس براي‌مان مي‌خواند و به ديدن فيلم‌هاي آنتونيوني و فليني و خشت و آينه گلستان تشويق‌مان مي‌كرد. اينها حتما در جهان‌بيني من سهم داشته‌اند. اما با همه تنبلي‌ها و كاهلي‌ها، حال كه به ياد گذشته و اين تاريخ شخصي افتادم بايد بگويم كه خيلي شرمسار اين تاريخ نيستم.
‌ همه اينها با هم در تجربه زيستي شما جمع شده است؛ تجربه زيستي و سطح آگاهي ما كه آموزش مي‌گيريم به بينش تبديل مي‌شود. بينش و چيزي كه ما از هستي مي‌بينيم باعث مي‌شود قصه خودمان را بگوييم...
صد درصد.
چرا شما به اين مساله تخريب و ويراني مي‌پردازيد؟ اين قصه شما از هستي است حالا ممكن است قصه‌هاي ديگري وجود داشته باشد. ولي اينها در جهان‌بيني كلي قرار مي‌گيرد. من هستي را چطوري مي‌بينم و چه چيزي را در قصه خودم كه مديومم نقاشي است، به بيننده‌ام مي‌دهم؟ چه مي‌خواهم بهشان بگويم؟ سوال من اين بود. شما درباره پيشينه‌اش توضيح داديد. مي‌خواهم بدانم قصه‌اي كه اينطور بيان مي‌شود از كجا مي‌آيد؟
چه چيزي را با مديوم نقاشي مي‌خواستم به بيننده منتقل مي‌كنم؟ در زمانِ نقاشي كردن به او فكر نمي‌كنم! بر فرض اگر فهرستي از خواسته‌هايم را براي مخاطب بتوانم براي‌تان بگويم، شما ممكن است با نگاه كردن به اثر آنها را پيدا نكنيد و من را شكست خورده بدانيد. اما واقعا اثري كه براي مخاطب طرح شود، به قول يكي از بزرگان از پيش شكست خورده است و به زحمتش نمي‌ارزد. نقاش به تنهايي و به دور از اين هياهوها به مراحل تكوين و تحول كار خود نزديك مي‌شود كه سخت و پيچيده است. انديشه مجرد و سيال كه در ابهام است و بايد با كمك فرم و رنگ مادي شود، و به قول كانت به امر زيبا بدل گردد. حتي اگر اين انديشه‌ها از واقعيت‌هاي زشت نشأت گرفته باشند. در جايي به شما گفتم كه هنرمندان با كمك تخيل، دروغ مي‌گويند تا با هنر اين سياهي‌ها را به نور و زيبايي تبديل كنند. نگاه من به تخريب و خشونتي است كه امروزه در جهان نه تنها در مسائل و پديده‌هاي فيزيكي فجايع بسياري را رقم زده، بلكه سبب‌ساز خشونت روحي و دروني‌اي شده كه در جهان ما متعارف و عادي شده است. امروزه در چنين جهاني چه‌قدر كتاب مي‌خوانيم و چه كتاب‌هايي؟! به چه موسيقي‌اي گوش مي‌كنيم؟ چه فيلم‌هايي پرفروشند؟ اينها همه تخريب فرهنگي است. من در اين كارها به تجسم هستي اين جهان غبار‌آلود پرداختم. نگاهم به ويراني نگاه يك عاشق صلح و شادماني و نور است. فاجعه‌ها را حس مي‌كنم و قصه‌ام را مي‌گويم. از ديدن گل‌هاي پشت پنجره و صداي آواز پرندگان لذت مي‌برم و در دوره‌هايي از كارهايم رنگ و نور را شكل بخشيده‌ام.
‌ هر دوي اينها يكي است. جايي كه شما گياه‌هاي پشت نور را كشيده‌ايد، زندگي و علاقه به زندگي در آن هست و رشد و نمو و حيات اصلي. وقتي يك نقاش تخريب را مي‌كشد، در حقيقت عشق به زندگي و تخريب است. هرچه تاريكي بيشتر است ستاره‌ها پرنورتر هستند. وقتي تخريب بيشتر است ارزش زندگي بيشتر است...
خيلي خوب گفتيد. فجايع و زشتي‌ها در هنر به ستاره‌هاي پر نور و زيبايي تبديل شده‌اند. گرنيكاي پيكاسو، طراحي‌هاي گويا از جنون و ديوانگي‌هاي بشري، سر مدوزا اثر كاراواجيو و بسياري ديگر؛ همه نمايانگر خشونت بشري‌اند و به گفته پيكاسو نقاش خوب از يك لكه زرد خورشيد مي‌سازد و نقاش بد از خورشيد يك لكه زرد.
مي‌خواهم نگاه‌تان را به چيزي كه امروز نهايتش نام تكثرگرايي و پست مدرن بر آن مي‌گذارند بدانم. نظرتان به اين دوره هنر چيست؟ اين را چطور مي‌بينيد؟
اين دوره كه با پيشرفت‌هاي فني و تكنولوژي در زمينه‌هاي مختلف همراه شده، وسعت هنر را به سويي كشانده كه بي‌سابقه است و به واژگوني ارزش‌هاي هنري منجر شده است. به نظرم كارهاي مفهومي فوق‌العاده‌اي داشته‌ايم. ويدئو آرت‌ها، لند آرت‌ها و بسياري ديگر كه تكثر‌گرايي را در همه هنرها زير بال خود گرفته؛ اما از نظر اجتماعي آيا اين تكثرگرايي توانسته مسووليت خود را به جا آورد؟ مساله فرهنگ ديگري، اصالت قوم ديگري؛ آيا به اين ايده تكثرگرايي و تنوع و اينكه هيچ گروهي برتر نيستند، احترام گذاشته مي‌شود؟ آنچه مهم اهميت نوعي جهان‌نگري بدون خشونت و تبعيض است ، همراه با عشق و دوستي.