20 روز سخت با 12 گلوله در تن!

  [حانیه جهانیان] در دوران هشت سال جنگ تحمیلی، شهدای بسیاری در راه آزادی وطن تقدیم شدند. گروهی دیگر در خط مقدم به درجه جانبازی نایل آمدند و  با نثار عضو، ما را مدیون خود و رشادت‌های‌شان کردند. در این بین اما اسرا و آزادگان روایت‌هایی ناب و گاه دردناک از دوران اسارت‌شان دارند. لحظات دشواری که تنها با ایمان به حکمت‌های خدا، تاب‌آوری و صبوری میسر بود. خاطراتی که به ما یادآوری می‌کند آزادی و امنیتی که اکنون تجربه می‌کنیم به سادگی به‌دست نیامده است. در گزارش امروز «شهروند» برش‌هایی از لحظات نفسگیر و تلخ اسارت دلاورمردان ایرانی در اردوگاه‌های رژیم بعث آمده است. این روایات مستند است به خبرگزاری‌های «ایرنا» و «ایسنا».


 جانبازی، میراث اسارتم شد!
نصرالله نایبلو
سن زمان اسارت: 17سالگی



عملیات منجر به اسارت: خیبر
مدت اسارت: 6سال
درست زمانی که مجروح بودم به اسارت درآمدم و ۱۰ روز در بیمارستان بصره بستری بودم و بعد از آن به اردوگاه رفتم و به‌دلیل اینکه طول درمانم به خوبی سپری نشد در همان زمان منجر به کوتاهی پایم شد که این عارضه همچنان با من باقی است. خانواده تا یک سال از اسارت من بی‌خبر بود تااینکه با ارسال نامه از این موضوع مطلع شدند.
بعثی‌ها در اردوگاه همیشه رفتارهای خشن، غیرانسانی و خلاف قوانین بین‌المللی با اسرای ایرانی داشتند. ما در آن زمان از محدودیت‌های شدید به لحاظ دسترسی به امکانات بهداشتی، غذایی و رفاهی مواجه بودیم. یکی از دوستانم را که در عملیات دچار موج‌گرفتگی شده بود در اردوگاه با طناب به پنجره بسته بودند که نهایت در مظلومیت به شهادت رسید.
 
گفتند شهید شدم!
فرج‌الله فصیحی رامندی
سن زمان اسارت: 22سال
عملیات منجر به اسارت: خیبر
مدت اسارت: 7سال
قبل از شروع جنگ به مناطق غرب کشور اعزام شدم تا با دموکرات‌ها مبارزه کنم. با آغاز جنگ در عملیات میمک، فتح‌المبین، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر ۳ و ۴ و نهایتا عملیات خیبر که در همان عملیات هم اسیر شدم، حضور داشتم.
 در طول ۷۸ ماه اسارت، فراز و نشیب‌های زیاد و سختی‌های فراوانی را مانند دیگر آزادگان تحمل کردم؛ از شکنجه‌های روحی و روانی گرفته تا شکنجه‌های جسمی مانند ضرب‌وشتم با کابل و سیم، زندان انفرادی و جابه‌جایی از این اردوگاه به اردوگاه دیگر و خانواده هیچ‌گونه اطلاعی از زنده بودنم نداشتند. حتی برخی به آنان خبر شهادتم را داده بودند.
مدتی بعد با نوشتن چند نامه از حال خانواده‌ام باخبر شدم. به یاد دارم شهید زین‌الدین، فرمانده لشگر ۱۷ در یک سخنرانی گفته بود ما مأمور به ادای تکلیف هستیم و در این راه هرچه پیش‌ آید ما رضایت داریم. یک شب به‌واسطه دعا خواندن اسرا، سربازهای عراقی وارد آسایشگاه شدند و همه را مورد ضرب‌وشتم قرار دادند که چرا دعا می‌خوانید.
 آن شب به‌رغم ضرب‌وشتم عراقی‌ها، دلچسب‌ترین شب احیا در طول عمرم را تجربه کردم. روزی که خبر ارتحال امام خمینی (ره) از رادیوی عراق پخش شد، روی زانوهایم افتادم. قدرت حرکت کردن نداشتم و ‌های‌های گریه می‌کردم، چراکه امید همه اسرا این بود وقتی آزاد می‌شویم به دیدار امام برویم، اما تقدیر چنین شد که با این پیام امام روبه‌رو شویم که فرموده بودند: «اگر روزی اسرا آمدند، بگویید خمینی در فکر شما بود.»
  از شلاق تا انفرادی
علیرضا اصلانی
سن اسارت: 18سالگی
اتفاق منجر به اسارت: درگیری‌ با گروهک‌های معاند
مدت اسارت: 10سال و دو ماه
در طول مدت اسارتم، شکنجه‌های عراقی‌ها در قالب دو بخش فیزیکی و روحی، روانی انجام می‌شد. شلاق‌ها اقسام گوناگونی داشت. از شلاق با سیم و کابل گرفته تا کشاندن اسرا روی زمین. یکی دیگر از روش‌های شکنجه‌‌ای که بعثی‌ها برای اعتراف‌گیری از ما به‌کار گرفتند، حبس کردن تا زمان احساس ضعف و گرسنگی بود. هنگامی که شکنجه‌گران متوجه بالا رفتن ضعف و گرسنگی ما می‌شدند، این تازه آغاز ماجرا بود، چراکه همزمان با تحمل انفرادی و حبس باید گرسنگی را هم تاب می‌آوردیم.
 
هنوز صدای ناله توی گوشم می‌پیچد!
علیرضا کتابدار
سن اسارت: 17سالگی
عملیات منجر به اسارت: بیت‌المقدس
مدت اسارت: 8سال
دردهایی که ما در اسارت داشتیم ناشی از شکنجه‌های روحی و روانی بود. وقتی خودمان را می‌زدند این درد قابل تحمل بود، ولی سایر دوستان‌مان را که شکنجه می‌کردند به‌دلیل آنکه کاری از دست‌مان بر نمی‌آمد، زجر فراوانی می‌کشیدیم. به گمانم سال ۶۳ بود که تعدادی از اسرای یک عملیات را به اردوگاه آوردند. در آنجا دو آسایشگاه وجود داشت که فقط یک دیوار بین‌مان فاصله بود. عراقی‌ها برای اینکه از اسرای ایرانی زهرچشم بگیرند دو روز تمام این اسرای تازه‌وارد را وحشیانه در آن آسایشگاه‌ها زدند. یکی از برادران چشمش تخلیه شد و دیگری تا پایان زندگی‌اش با عصا راه رفت. این دو روز یکی از سخت‌ترین دوران اسارت ما بود. ما آنها را نمی‌دیدیم، اما صدای ضرب‌وشتم و ناله‌های‌شان را می‌شنیدیم. هروقت که به این روز فکر می‌کنم، حالم دگرگون می‌شود.
 
هیچ اسیری سالم نبود
رضا باک
سن اسارت: 21سالگی
اتفاق منجر به اسارت: درگیری با گروهک‌های معاند
مدت اسارت: 64ماه
تا 19فروردین 64در منطقه هورالعظیم خدمت می‌کردم. سپس به همراه تعدادی دیگر از رزمندگان به یک گردان ادوات که در شهرستان جوانرود مستقر بود، منتقل شدیم و به‌دلیل کمبود نیرو چندین مسئولیت ازجمله پرسنلی، آمار، تبلیغات، ‌فرهنگی و... را برعهده گرفتم.
مسئولیت ما 20روز بیشتر طول نکشید، زیرا در یکی از رفت‌وآمدها به کرمانشاه به کمین دشمن خوردیم. آن زمان هفت نفر، مسافر یک تویوتای خاکی بودیم. من و چهار نفر دیگر عقب خودرو بودیم. در محدوده شهرستان ثلاث باباجانی و نزدیکی مرز، ناگهان (از فاصله حدود 40متری) زیر رگبار همزمان 22نیروی حزب دموکرات قرار گرفتیم؛ طوری که حتی فرصت نشستن کف خودرو را پیدا نکردیم. در این تیراندازی‌ها، 12گلوله به سمت راست بدن و دست چپ من اصابت کرد که هرگز فرصت خارج کردن آنها فراهم نشد.
من تا زمان برگشت به ایران پانسمان نشدم! پس از پیاده‌روی بسیار، دیگر آنقدر خون از من رفته بود که بیهوش شدم. اینجا بود که با چوب یک برانکارد درست کردند. با همان مرا از جوانرود به دربندی‌خان و مرز منتقل کردند.
ساعت حدود 9صبح به مرز رسیدیم و آنجا بود که سنگرهای عراقی را دیدیم و فهمیدیم که تحویل بعثی‌ها خواهیم شد. درواقع گروهک‌های مزدور و ضدانقلاب اگر مثلا با 10نیروی ایرانی درگیر می‌شدند حتما باید چند نفر از آنان را به‌عنوان اسیر تحویل بعثی‌ها می‌دادند. اسرای سالم، اکثرا در کمین گیر افتاده بودند. ما اسیرِ عملیاتیِ سالم نداشتیم و دست‌کم یک عضو بدن‌شان را از دست داده بودند؛ یعنی بچه‌های ما تا آخرین توان می‌جنگیدند و کوتاه نمی‌آمدند.
وقتی نیروهای مجروح به چنگال دشمن می‌افتادند، مداوایی روی آنها انجام نمی‌شد، اما چون هدف، زنده نگه داشتن اسیر بود اگر مثلا پایش زخمی شده بود، آن را قطع می‌کردند و با پارچه‌ای می‌بستند تا زحمت درمان و جراحی را کم کنند.
ما را به استخبارات کرکوک منتقل کردند. در آنجا اسرای جدید در سوله‌ای تحت بازجویی و تخلیه اطلاعاتی قرار می‌گرفتند و بعد به جاهای دیگر منتقل می‌شدند. پس از کرکوک، به استخبارات بغداد فرستاده شدیم. پیش از ما دو اسیر ارتشی در آنجا حضور داشتند. چند روز بعد از ما حاج‌آقا ابوترابی را هم برای بازجویی آوردند که توفیق دیدار با ایشان در آنجا نصیب ما شد. ایشان چون به عربی مسلط بود، توانست مقداری پارچه از نگهبانان بگیرد و زخم‌های مرا شست‌وشو دهد. از آنجا ما را راهی اردوگاه الرمادی کردند و من بعد از حدود 20روز موفق شدم حمام کنم و خون‌های ماسیده روی پوستم را بردارم.
 
حضرت امام راضی به عذابت نیست!
نادر ترکمانی حمزه
سن اسارت: 20سال
عملیات منجر به اسارت: کربلای 4
مدت اسارت: 27ماه
عراقی‌ها دستور داده بودند که از اوایل ماه رمضان همه اسرا علیه امام شعار بدهند. روز اول ماه رمضان فرا رسید ولی هیچ‌کس شعار نداد.  ما را تهدید به مرگ کرده و داخل محوطه اقدام به تیراندازی کردند، ولی باز گفتیم: «ما حاضر به شعار دادن نیستیم.»
بچه‌ها را وارد آسایشگاه کردند و به‌مدت ۱۰ روز درِ آسایشگاه را باز نکردند و حتی اجازه استفاده از توالت را نیز ندادند. آسایشگاه بو گرفته بود به‌طوری که خود نگهبان‌ها نمی‌توانستند داخل شوند. بالاخره بعد از ۱۰ روز آمدند و گفتند: «آیا هنوز شعار نمی‌دهید؟» ما در جواب گفتیم: «نه». تعدادی جاسوس، اسامی کسانی را که به بچه‌ها روحیه می‌دادند، تحویل عراقی‌ها دادند. روز یازدهم که آمدند، ۶۵ نفر را به‌عنوان محرکین و مخالفین اردوگاه به جای دیگری بردند. من هم یکی از آنها بودم. وقتی ما را از آنجا می‌بردند، شروع به زدن ما به وسیله کابل، چوب، تخته و لگد کردند. بعد از اینکه همه ۶۵ نفر کتک خوردند و به حد کافی شکنجه شدند، رهایمان کردند. ما بعد از رهایی همگی شروع به خواندن نماز شکر کردیم.
 
وقتی عراقی‌ها جهت قبله را تغییر دادند!
 مرتضی حاج باقری
سن اسارت: 27
عملیات منجر به اسارت: رمضان
مدت اسارت: 5سال
عراقی‌ها به ما خیلی سخت می‌گرفتند. بچه‌هایی که با ما در اردوگاه 12و 18بودند تقریبا ماه‌های رجب و شعبان را در استقبال از ماه رمضان روزه می‌گرفتند؛ هرچند که روزه گرفتن و نماز خواندن حتی به‌صورت انفرادی هم جرم بود.  بارها اتفاق می‌افتاد که هنگام نماز بعثی‌ها به بچه‌ها حمله می‌کردند و جهت آنها را از قبله تغییر می‌دادند و نماز را به هم می‌زدند. یک شب مجبور شدیم نماز مغرب و عشاء را به حالت خوابیده و زیر پتو به جا بیاوریم. روزه گرفتن جرم سنگین‌تری بود. بچه‌ها غذای ظهر را می‌گرفتند و در یک پلاستیک می‌ریختند، چهار گوشه آن را جمع کرده و گره می‌زدند. سپس این غذا را زیر پیراهن خود پنهان می‌کردند و افطار میل می‌‌کردند.  اگر موقع تفتیش از کسی غذا می‌گرفتند، او را شکنجه می‌دادند. بچه‌ها آن غذای سرد ظهر را با غذای مختصری که احیانا در شب می‌دادند، به‌عنوان افطار می‌خوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب می‌گذشت. دعای افطار هم با حال‌وهوای معنوی خاصی توسط بچه‌ها قرائت می‌شد. هرچند پس از صرف افطاری تا افطار بعد، هیچ خبری از خوراکی نبود ولی خیلی برایمان لذتبخش بود.