مهاجرت

به عنوان يك بيست‌ودوساله ايراني، هرروز صبح با ايده مهاجرت چشم باز مي‌كنم. آنطور كه سارتر در «تهوع» درباره هستي مي‌گويد، كه گويي هرمقدار بدويم، ما را سرانجام از دم مي‌گيرد، انديشه مهاجرت نيز پيوسته در بازي گرگم به هواي زندگي، جوانِ ايراني را عاقبت در يك لحظه، مخصوصا وقتي كه هواي قدم زدن در شهر به سرش مي‌زند، از آن خود مي‌كند... ديگر خبري از جاده خدا نيست، بايد بپذيري كه بازي را باخته‌اي. اين فكرها سرانجام، همانطور كه از هدفِ اين ستون پيداست، من را مشغول به فلسفيدن كرد. آيا اصلا مهاجرت اهميت دارد؟ براي چه بايد از «تنِ» خويش جدا شد؟ بحثِ مهاجرت را مي‌توان به مفهومِ «مصلحت عمومي» در انديشه فارابي ربط داد. آنطور كه جواد طباطبايي در «زوال انديشه سياسي در ايران» مي‌گويد، فارابي به مصلحت عمومي، برخلاف ديدگاه برخي از محققان، توجه ويژه‌اي دارد. مصلحت عمومي در انديشه سياسي فارابي با توجه به جنبه فضيلت‌مندانه سياست رقم مي‌خورد: تلاش براي دست‌يابي به سعادت با تعاونِ اعضاي جامعه. به‌ عقيده فارابي، مهم‌ترين اصل براي دست‌يابي به «مدينه فاضله»، كه البته در مجردات عقلي موجود است و به نظر من دستگاهي براي ترجمه «خوب و بد معاصر» نسبت به پيشينه تاريخي، براي ارائه بهترينِ ممكن در حكومت‌ورزي است، با تمرينِ «انديشيدن» به مصلحت عمومي در «مدينه جماعيه» رقم مي‌خورد (در كل مدينه فاضله يعني قوه انديشيدن درباره چيستي يك حكومت خوب متناسب با زمان)، جايي كه تمامي مردم با آزادي و خيالي‌خوش، سعي دارند تا استعدادهاي خود در حوزه‌هايي متفاوت را، فارغ از تعلقات مذهبي، پرورش دهند. اما بياييد به يك مرحله قبل‌تر برويم: مدينه ضروري، مكاني كه مردمِ آن درگيرِ تعريف و نيل به خواسته‌هاي اوليه خود هستند. در اين جايگاه، همانطور كه احتمالا فارابي سعي داشته تا در رساله «سياست مدنيه» بگويد، انسان براي درك مفهوم سعادت، بايد «معقولات و معارف اوليه» را فهم كند، كه به نظر مي‌رسد منظور از آن، نيازهاي بدوي و جهانشمول انساني در سرتاسر عالم باشد. حال بياييد گمان كنيم كه ما نيز در اين مرحله ضروري ايستاده‌ايم، جايي كه قصدِ ما تعريف چيستي سعادت و خدمت به جامعه است. با استفاده از چنين تعريفي، مي‌توان براي معاصر خود تفسير كرد كه مهاجرت، شايد در اين موقعيت «دل‌نشين» به نظر برسد، زيرا جامعه ما همچنان در مراحلِ اوليه فهم «چيستي نيازِ» خويش نفس مي‌كشد و جاهاي ديگر «احتمالا» از آن عبور كرده‌اند، اما آيا ضرورت دارد؟ نمي‌دانم، اما زماني‌كه صحبت از تعاون و تلاش براي تعريف نيازها مي‌شود، بايد حتما «ملتي» وجود داشته باشد. با اين تعريف، عملا جدايي انسان از جامعه خود ممكن نيست، زيرا اگر در كشور خود نيز نباشد، بخش مهمي از سرنوشت او در سرزمين پيشينش درحالِ رقم خوردن است، زيرا زبانِ نيازهاي او، در جامعه مادري، جا مانده است. پس عملا مهاجرت كردن، يعني تحليل و پياده‌سازي زبانِ نيازهاي ملت خود در جايي كه امكان دارد هيچ شباهتي با ما نداشته باشد، و اين يعني «در شهرِ [جديد] خود غريب» بودن. عملا وجودِ افرادي كه بدانند بايد چگونه يك جامعه را بسازند، در يك مدينه ضروري، ضرورت دارد، زيرا آنطور كه فارابي معتقد است، انسان‌هاي دانا، كه مي‌دانند بايد چگونه از «فطرت سليم انساني» كه هدفِ آن خدمت به جامعه و ياري آن براي بهتر شدن است، تنها افرادي هستند كه سعادت نهايي را در جامعه، شدني مي‌كنند (مدنيه، ص. 8-147) . حال بياييد فكر كنيم اين حافظان فطرت سليم، جوانان جوياي دانش و حرفه يك جامعه باشند، زيرا بهتر از پدرانِ خود نياز روز را مي‌دانند و اگر آنها نمانند تا تحليل كنند، آيا ايراني در آينده باقي خواهد ماند؟ همين است كه من را مي‌ترساند، زيرا غايتِ سعادت در همكاري است و اگر ديگر كسي نباشد كه ايده‌اي روزآمد توليد كند، عملا سرزميني كه امروزه مي‌شناسيم نيز باقي نخواهد ماند. البته وقتي صحبت از وجوبِ جوانان براي زنده‌سازي يك جامعه مي‌شود، بحثِ پذيرش و «بله، شما درست مي‌گويد» تا حدودي كم‌رنگ مي‌گردد، زيرا ذهنِ جوان مي‌خواهد رو به جلو باشد، پس لازم است كه بپذيريم «يك‌سري» از اصول [احتمالا] كلي ما مي‌بايست تغيير كنند، زيرا هر نسل «خواسته زمانمند» خود را دارد. البته شايد تا حدودي در خطبه 216 نهج‌البلاغه نيز به اين مساله اشاره شده باشد، زيرا امام علي(ع) معتقد است كه مردم اصلاح نخواهند شد، جز آنكه زمامداران اصلاح شوند و زمامداران اصلاح نمي‌گردند جز با درست‌كاري مردم... پس شايد بايد مصلحتِ عمومي را در مدينه معاصرِ ضروري اين دانست كه حرف‌هاي نسل جديد، كه حاكمان را به سوي بهتر شدن روانه مي‌كند، به گوش هوش بنشينند. مسكويه رازي نيز تا حدودي در مفهوم «جامعه‌پذيري طبيعي» خود به «الزامِ» جوان بودن جامعه آگاه است، به‌خصوص زماني كه در تهذيب‌الاخلاق حضورِ جواناني كه درست‌ انديشيده‌‌اند را باعثِ «سعادتمندي» مي‌خواند، چراكه باور دارد آنها با علم به علل و اسباب، مي‌توانند از حكمتي كه بعدها در آن پيشرفته‌تر از پيش مي‌شوند، اخلاقيات مدني جامعه خود را پشتيباني و «بهتر» كنند (تهذيب، ص. 129) البته كسي اينجا با مهاجرت علمي مخالف نيست، زيرا بايد اگر لازم باشد براي كسب دانش تا «چين» نيز رفت، اما بحثِ اساسي ما توجه ويژه‌اي به «تخليه ابدي» دارد و اين يعني خطر، زيرا اگر شخصي براي «ساختن» نماند، آنطور كه ابن‌خلدون معتقد است، ديگر خبري از قدرت‌مندترينِ «انسان‌»ها براي نوسازي نخواهد بود. بنا بر باور مسكويه، عشق به يكديگر شرط فهميدن نياز و تكميل ذات انساني است، اما يك مرحله قبل‌تر از آن، دوست‌داشتنِ ميهني خواهد بود كه منِ امروزه را واداشته تا نگرانش باشم، چراكه به‌قولِ الوار: «بر اوراقي كه خوانده‌ام، بر اوراق سپيد، سنگ و خون، نامِ تو را مي‌نويسم...»