دليلي ندارم ولي مي‌دانم كه هست

پشت ميز تحرير، روبه‌روي صفحه سفيد، نشسته است. خودكاري در دست دارد، در انتظار كلماتي كه به ذهنش خطور كنند و به داستان نصفه و نيمه جديدي كه در ذهن دارد، سر و شكلي بدهند. بعضي وقت‌ها مغزش قفل مي‌كند و چشمه نوشتنش خشك مي‌شود. بعضي وقت‌ها اين حالت چند روز طول مي‌كشد و حتي چند ماه. در آن زمان هيچ كاري نمي‌تواند بكند جز اينكه پشت ميز بنشيند و با خيره شدن به صفحه سفيد، تمركز كند. گاهي كلمات بي‌ربط مي‌نويسد و شكلك‌هاي عجيب و غريب مي‌كشد. گاهي نامه مي‌نويسد براي دوستان دور و نزديك. فقط و فقط براي اينكه دستش به ننوشتن عادت نكند. دست‌ها اگر به ننوشتن عادت كنند، خيلي سخت مي‌شود آنها را دوباره به كار انداخت و پاها اگر به رفتن عادت كنند، خيلي خيلي سخت مي‌شود از آنها خواست كه نروند، كه بمانند. شروع مي‌كند به نوشتن: «از هر طرف كه بروي مي‌خوري به اين سوال؛ آخر چرا آدم بايد بماند و بسوزد و بسازد؟ جوابي در كار نيست. هيچ كس نمي‌تواند براي اين سوال جوابي دست و پا كند. چرا؟ چون دليلي وجود ندارد كه نشان دهد ماندن بهتر از رفتن است. بعضي‌ها مي‌مانند و بعضي‌ها مي‌روند. هيچ كس هم دليل اصلي‌اش را نمي‌داند. همه دارند دليل مي‌تراشند و سند و مدرك جور مي‌كنند براي اينكه بتوانند درستي كارشان را ثابت كنند. حتي آنها كه مي‌روند و چهره معقول و منطقي دارند، مي‌دانند كه ماندن و رفتن دليل‌بردار نيست. در واقع با كمي تفكر و استدلال مي‌توان براي هر چيزي دليل پيدا كرد. همه مادراني كه فرزندشان جرمي مرتكب شده براي بي‌گناهي فرزندشان دليل دارند. همه عاملان جنگ و قتل‌عام تا همين امروز، توانسته‌اند براي كشتار انسان‌ها دليل ارايه كنند. همه ديكتاتورهاي تاريخ اعلام كرده‌اند به دلايلي ميهن‌دوستانه يا به دليل شرايطي خاص كه براي مردم و كشورشان ايجاد شد، مجبور شدند چنين كنند. همه دزدها به دليل ترس از فقر، به اين دليل واضح و مشخص كه اگر اكنون دزدي نكنند به زودي (يك ساعت بعد يا يك سال يا 10 سال بعد) با فقر روبه‌رو خواهند شد، دزدي مي‌كنند. در عصر ما خيانت هم دليل دارد، دروغ هم بنا به مصلحت است و اين سياهه ته ندارد. نوشتنش هم دردي دوا نمي‌كند.» اينها را كه نوشت ايده‌اي براي شروع داستان به ذهنش رسيد: « زلزله‌اي در راه است، دليلي ندارم، ولي مي‌دانم كه مي‌آيد. دقيق‌تر بخواهم بگويم توي اين هواپيما يك بمب هست، مدركي ندارم، ولي مي‌دانم كه هست. نمي‌توانم دست شما را بگيرم و صاف ببرم بالاي سر يكي از مسافران و بگويم بمب توي كوله ايشان است، اما هست. دليلي ندارد كه دروغ بگويم.»