روزنامه اعتماد
1395/10/14
از سياست بايد عبور كرد
محسن آزموده رسول نمازي تاكيد ميكند كه لئو اشتراوس جمهوريخواه نيست و در سالهايي كه در امريكا بوده، از دموكراتها حمايت ميكرده است، به همين دليل نميتوان او را نياي فكري جمهوريخواهان خواند، او همچنين نسبت دادن او به برخي نوليبرالها چون فوكوياما را ناصحيح و سهلانگاري ميخواند. او حتي تاكيد ميكند كه اشتراوس آموزه ايجابي سياسي ندارد و تنها يك شارح عميق و دقيق متون كلاسيك فلسفي است. با وجود اين و با عزل نظر از هرچه در فارسي پيش از اين درباره اين متفكر برجسته سده بيستم خواندهايم، در همين سخنراني دست كم دو آموزه اساسي ايجابي اشتراوس برجسته ميشود: يكي اينكه سياست چندان مهم نيست (به تبعيت از قدماي فلسفه از جمله افلاطون و ارسطو) و دوم اينكه اين امر نه چندان مهم را بايد به سياستمداران واگذاشت (به تبعيت از ابن رشد.) با اين دو حكم اساسي ميتوان پرسيد كه پس چه فرقي ميان اشتراوس با محافظهكاران هست و آيا تجددستيزي او خطرناك نيست؟ رسول نمازي، محقق مركز لئواشتراوس و كميته انديشه اجتماعي دانشگاه شيكاگو، دكتراي فلسفه سياسي خود را از مدرسه عالي مطالعات علوم اجتماعي پاريس دريافت كرده و جايزه ريمون آرون را در همين كشور برده است. او در نشست تخصصي «چرا اشتراوس بخوانيم؟» كه در مركز مطالعات عالي بينالملل دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران به همت انجمن علمي علوم سياسي اين دانشگاه برگزار شد، شرح جالب توجه و متفاوتي از انديشههاي اين متفكر برجسته آلماني ارايه داد كه گزارشي از آن از نظر ميگذرد: چرا اشتراوس: فلسفه به مثابه شيوه زندگي در ابتداي جلسه رسول نمازي به موضوع جلسه اشاره كرد و گفت: پرسش چرا اشتراوس را از دو ديدگاه متفاوت ميتوان پاسخ داد، يكي نگاه فراملي كه در آن به عنوان محقق به ماهو محقق با اشتراوس مواجه ميشويم و ديگري از منظر يك ايراني. اما پاسخ من از نگاه فراملي اين است كه به نظر من از 500 سال گذشته و از زمان ماكياوللي اشتراوس تنها متفكري در غرب است كه فلسفه را به عنوان يك شيوه زندگي (a way of life) معرفي ميكند. اين شيوه نگاه به فلسفه از همان زمان تاكنون حذف شده بود. اين نگرش قدمايي به فلسفه است. براي فهم اين نكته ميتوان به تعبير مشهوري از توماس آكويناس استناد كرد كه فلسفه را نديم تئولوژي ميخواند. به يك معنا ميتوان گفت در دوران مدرن فلسفه را نديم و در خدمت نيازهاي انسان خواند. در فصل پانزدهم شهريار، ماكياوللي وقتي ميخواهد تفاوت خود را با قدما برجسته سازد، ميگويد كه قدما همگي يك سري نظامهايي را تخيل كردهاند، اما به تعبير خودش «از آن جايي كه غرض من چيزي است كه فايدهاي براي كسي كه آن را ميفهمد داشته باشد، به نظرم مناسبتر آمد كه به حقيقت موثر امر مراجعه كنم، نه تخيلم.» نمازي ايده ماكياوللي را در تمام فيلسوفان پس از او جاري و ساري خواند و گفت: برخي چون فرانسيس بيكن و اسپينوزا مستقيما به وامداري خود به اين ايده ماكياوللي اعتراف ميكنند كه فلسفه بايد در خدمت نيازهاي انساني باشد. فرانسيس بيكن در تعبير مشهوري ميگويد: «هدف ما بايد بهبود وضعيت بشر باشد» و از فلاسفه قديم به اين دليل كه به دنبال فلسفه پوچ (vain) بودند، انتقاد ميكند. بنابراين اين نگرش از زمان ماكياوللي در تاريخ انديشه غرب غالب ميشود و همه فيلسوفان آن را به صورتهاي مختلف مثل اينكه هدف فلسفه بهبود زندگي انسان، بهبود شرايط سياسي انسان، بهبود وضعيت اقتصادي انسان و... تكرار ميكنند. مثلا جان لاك ميگويد كه ما نبايد تاملات مجرد كنيم، در عوض بايد در اموري تامل كنيم كه مشكلات انسان از نظر اقتصادي را حل كنند. البته نگرش ديگري كه به فلسفه رايج شده، آن را به مثابه يك حوزه مطالعه در كنار حوزههاي مطالعاتي ديگر مثل زيستشناسي و فيزيك و... در نظر ميگيرد. اشتراوس تا جايي كه ميدانم تنها كسي است كه اين دو نگرش به فلسفه را مورد انتقاد قرار ميدهد. نمازي نگاه فلسفه به مثابه شيوهاي از زندگي را نگرشي قدمايي خواند و گفت: اين يكي از مضامين محوري انديشه اشتراوس است كه به عنوان جدال قدما و متجددين معروف شده است. اشتراوس تضادي ميان نگرش قدمايي و نگرش جديد به فلسفه تضادي ميبيند و معتقد است كه مدرنها نتوانستند مدعياتي كه دارند را اثبات كنند. براي مثال يكي از مدعيات فلسفه جديد نقد وحي است، در حالي كه از نگاه اشتراوس به لحاظ فلسفي نميتوان وحي را نقد كرد. عشق به دانش به جاي استفاده ابزاري از آن وي در ادامه به شرح نگرش قدمايي به فلسفه اشاره كرد و گفت: نگرش قدمايي به فلسفه به مثابه «فيلوسوفيا» يعني عشق به دانش و نه داشتن دانش نگاه ميكند. به دنبال دانش رفتن در نگرش قدمايي براي خود دانايي است، نه به اين خاطر كه وضع بشر را بهبود ميبخشد. جمله مشهور سقراط در ديالوگ جمهوري اين است: شرور از زندگي انسانها رخت بر نخواهد بست، تا زماني كه فلاسفه شاه شوند يا شاهان فيلسوف شوند. اشتراوس تاكيد ميكند كه اين سخن غيرممكن است، زيرا هيچوقت شاهان فلسفه ياد نميگيرند و هيچ زماني فيلسوفان نيز شاه نميشوند، در نتيجه هيچوقت شرور از زندگي انسانها رخت برنخواهد بست. به عبارت ديگر از ديد قدما بنياديترين شرور از زندگي انسان رفعناشدني است. در حالي كه رفع شرور بنيادي يكي از مضامين اصلي فلسفه مدرن است، مثلا در جامعه آرماني ماركسيستي، فقر وجود ندارد، حال آنكه تجربه تاريخي نيز نشان داده كه با وجود تمامي رشد اقتصادي كه سرمايهداري ممكن كرده، تعداد بسياري از آدمها در فقر و فلاكت به سر ميبرند. تازه حتي اگر فقر را نيز از بين ببريم، شرور ديگري دامنگير زندگي انسان ميشوند. بنابراين از نظر اشتراوس نگرش قدمايي به فلسفه يعني فلسفه به مثابه جستوجوي حقيقت نه فلسفه به مثابه امري براي بهبود زندگي انسان، درستتر است. اين معناي جدال قدما و مدرنهاست و اشتراوس طرف قدما را ميگيرد. جدال قديم و جديد نمازي تصور اشتراوس از فلسفه قدما را نيز متفاوت از تصور رايج خواند و گفت: اشتراوس برخلاف آثاري كه به شرح و بسط نظر فيلسوفان بزرگ قديمي مثل افلاطون و ارسطو ميپردازند، نشان ميدهد كه براي مثال وقتي ديالوگهاي افلاطون را با دقت بخوانيم، متوجه ميشويم كه هيچ ديالوگي در نهايت قانعكننده نيست و اين قانعكننده نبودن كاملا اختياري و تعمدي است. زيرا از نظر افلاطون در نهايت كسي نميتواند به حقيقت دست يابد و انسان تنها ميتواند عشق به حقيقت داشته باشد. اين همان حرفي است كه سقراط در دفاعيه (آپولوژي) ميزند كه آنچه انسان در نهايت ميتواند در يابد، اين است كه نميداند. بر همين اساس به نظر اشتراوس نميتوان از متافيزيك افلاطون در جمهوري سخن گفت، متافيزيكي كه جمهوري بيان شده، براي برگرداندن جوانان از سياست است زيرا از ديد اشتراوس يكي از بنياديترين ايدههاي فلسفه از نگرش قدما، نقد سياست بود. بنابراين محققيني كه بيش از همه به اشتراوس توجه ميكنند، به اين وجه انديشه او علاقهمند هستند كه ما شارح آثار انديشههاي بزرگ كم نداريم، اما اشتراوس از اين حيث يگانه است كه به فلسفه به مثابه يك شيوه زندگي نگاه ميكند و نقدي بنيادي بر كل سيستم انديشه مدرن ميكند. علاقهمندي چپها به اشتراوس از اين حيث است، بدون اينكه متوجه اين نكته ظريف باشند كه اشتراوس به كل انديشه مدرن از جمله چپ كه مدرنترين بخش پروژه مدرنيته از نظر اوست، نقد دارد. دور شدن از متن: معضل نظام دانشگاهي نمازي در ادامه به پرسش چرا اشتراوس بخوانيم، از منظر ملي و يك ايراني پرداخت و گفت: به نظر من براي فهم اهميت اشتراوس بايد به نظام آموزشي ما توجه كرد. نظام دانشگاهي ما نسبت به نظام آموزشي سنتي و حتي نظام آموزشي در غرب، جوان است كه به خصوص در تقابل با سنت آموزشي قديمي ما قد علم كرده است و آن را كاملا رد كرده است. در نتيجه سنت آموزشي دانشگاهي ما وامدار سنت آموزشي دانشگاهي غربي هستند. در اين دانشگاهها، با معضل جدي عدم آشنايي با متون است. يعني در دانشگاههاي غربي به خصوص اروپايي نيز آشنايي با متون كم است، اگرچه مشكلات آنها در مقايسه با ما بسيار كمتر است، زيرا مثلا آنها مشكل زبان را ندارند. ضمن آنكه در غرب نيز ترجمههاي آثار كلاسيك درخشان نيستند و در اكثر موارد ضعيف هستند. بنابراين مشكل ترجمه كلاسيكها به ما اختصاص ندارد، اگرچه باز هم معضلاتي كه ما در اين زمينه با آن مواجه هستيم، دو چندان است، مثل ترجمه نشدن بسياري از آثار كلاسيك يا ترجمه اين آثار از زبانهاي دست دوم يا مخالفت بسياري از ويراستاران با ترجمههاي تحتاللفظي در حالي كه ترجمههاي قدما از آثار كلاسيك عمدتا تحتاللفظي است و جالب است كه شروحي كه فلاسفه اسلامي بر آثار بزرگان فلسفه يونان بر اساس اين ترجمههاي تحت اللفظي نوشتهاند، بسيار عميقتر و ژرفتر از شروحي است كه شارحان امروزي-كه اي بسا به زبان يوناني تسلط دارند- نوشتهاند. متاسفانه در غرب هم در 150 سال اخير اين ترجمههاي تحتاللفظي كنار گذاشته شده است و متاسفانه مترجمان غربي هم در متنها دست ميبرند. موانع ترجمههاي جديد: پوزيتيويسم و تاريخي گري نمازي علت اين عزل نظر از ترجمههاي تحتاللفظي از نظر اشتراوس را با توجه به كتاب حق طبيعي و تاريخ چنين خواند: اشتراوس معتقد است كه ما دو مانع اساسي در خواندن متون قدما داريم كه در ترجمههاي ما نيز مشهود است. مشكل اول ايده پيشرفت گرايي است كه بر اساس آن اين ايده پوزيتيويستي پديد آمده كه تنها حقيقتي معتبر است كه بر اساس روشهاي علمي جديد باشد و هرچه متعلق به جهان مدرن نباشد، اعتبار و ارزش ندارد و كساني كه به فلسفه سياسي افلاطون و ارسطو رجوع كنند، جدي گرفته نميشوند. اين ايده به ترجمهها نيز راه يافته و مترجمان فكر ميكنند ميتوانند متون را تصحيح و سادهسازي كنند. در حالي كه ايشان متوجه اين نكته اساسي نيستند كه فيلسوفي چون ماكياوللي از به كار بردن اصطلاحي خاص، منظوري داشته و تعمدا اصطلاحي «نامتعارف» را به كار برده است. مانع دوم از ديد اشتراوس تاريخيگرايي است. يعني اين تصور براي ما پديد آمده كه ما ديگر نميتوانيم ذهنيت و انديشه قدما را دريابيم، در نتيجه دقت چنداني در ترجمه به كار نميرود زيرا مترجمان بر اساس آن ذهنيت تاريخيگرا، بر اين باورند كه ما هيچگاه نميتوانيم معناي اصلي مفاهيم در ذهن متفكران غربي را دريابيم. بنابراين در غرب نيز متون اصيل خوانده نميشود، در حالي كه اشتراوس از معدود متفكراني بود كه هيچگاه به طور كلي راجع به موضوعات بحث نميكرد و هميشه به متن اصلي رجوع ميكرد. جريان غالب در غرب همين كليگوييها است، مثلا كوئنتين اسكينر كه الان مرجع اصلي تاريخنگاري انديشه در غرب است. در كتاب ماكياوللي او عملا هيچ ارجاع دقيقي به آثار ماكياوللي نميبينيم و كليگويي ميكند. اصلا مبدع اين تزي كه راجع به جمهوريخواه بودن ماكياوللي مطرح شده است، ايشان و مكتب زمينهگرايي كيمبريج است. البته ماكياوللي به يك معنا جمهوريخواه است، اما بايد خيلي گزينشي با او برخورد كرد تا به اين نتيجه رسيد كه او به همان معنايي جمهوريخواه است كه مثلا رميها جمهوريخواه هستند. اسكينر اساسا شهريار را ناديده ميگيرد و ميگويد ماكياوللي براي كار پيدا كردن اين كتاب را نوشته است. اما ما در گفتارها نيز مطالبي چون تاكيد بر «يك نفر تنها» داريم كه با جمهوريخواهي سازگار نيست. يا وجه امپرياليستي جمهوريخواهي ماكياوللي را نبايد ناديده انگاشت. عليه «با سوادي» نمازي در ادامه به بحث «با سواد بودن» در سنت دانشگاهي و روشنفكري ما اشاره كرد و گفت: متاسفانه ما در بسياري موارد با سواد بودن را با تعداد كتابهايي كه فرد خوانده اشتباه ميگيريم، در حالي كه يكي از شاگردان اشتراوس ميگويد در سال عملا سه يا چهار كتاب را بيشتر نميتوان خواند! برتري اشتراوس بر بقيه اين است كه از قضا شايد خيلي نخوانده باشد، اما همان متنهاي اصلي را با دقت خوانده است. در نامههاي اشتراوس شاهديم كه او در طول عمر چند بار به يك متن افلاطون بازگشته است و سالها در مورد اين متن كنكاش ميكرده است. بنابراين اگر ما ميخواهيم با يادگيري از اشتراوس و اشتراوسيها نظام دانشگاهي و آكادميك خودمان را تصحيح كنيم، يك نكته اين است كه لازم نيست متون زيادي بخوانيم. توسيديد و هابز به جاي فوكو و دريدا وي تاكيد كرد: به نظر من اشتراوس ايده ايجابي راجع به هيچ موضوعي ندارد. ضمن آنكه در كل مجموعه آثار او اشارات بسيار اندكي به موضوعات معاصر مييابيم كه آن هم خيلي كلي است. اشتراوس تمام عمرش را صرف كرد تا متنها را بخواند. متن خواني مهمترين چيزي است كه ميتوان از اشتراوس آموخت. فقر دانش نسبت به متنها به نظر من از اروپا آمده و در نظام دانشگاهي و روشنفكري ما رواج يافته است. در نتيجه مطالعات كلاسيك نزد ما خيلي ضعيف است. در سي و اندي سال گذشته هر چهار-پنج يك سال يك متفكر يا جريان فكري جديد غربي نزد ما گل كرده است و بعد هم به فراموشي سپرده شده است، يك زمان بورديو، بعدا فوكو، بعدا ژيژك، بعدا اشميت و... اما متنهاي كلاسيك ترجمه نشده است. البته اين انديشمندان معاصر مهم هستند، اما هيچ انديشمند معاصري را نميتوان به اهميت هابز و لاك و افلاطون خواند و متاسفانه ما به اين كلاسيكها توجه نميكنيم. در 9 سالي كه در فرانسه در 2 دانشگاه درس خواندم، به خاطر ندارم هيچگاه يك بار يك كلاسي به انديشه فوكو اختصاص داده شود، در حالي كه مثلا به توسيديد يا پليبيوس بطور مفصل ميپرداختند. از قضا به متفكراني مثل دريدا و فوكو در غرب بيشتر در دانشكدههاي ادبيات توجه ميشود. بنابراين ضعف مطالعات كلاسيك نكته مهمي است كه بايد به آن توجه كنيم. اشتراوس نيز انديشمندي نيست كه انديشه ايجابي داشته باشد و آنچه نوشته شروحي بر آثار كلاسيك است. جالب است كه كاملترين مجموعه آثار اشتراوس در دنيا به زبان چيني است. از سياست بايد عبور كرد وي سپس به نظريه سياست اشتراوش پرداخت و گفت: نگاه اشتراوس به سياست نيز بسيار مهم است. در انديشه اشتراوس نقد سياست به عنوان يك حوزه امور انساني و نه نقد سياسي وجود دارد. اشتراوس به عنوان يك متخصص فلسفه سياسي مشهور است، در حالي كه وقتي او را با كساني چون آيزايا برلين و هانا آرنت مقايسه ميكنيم، ميبينيم كه نظر ايجابي در سياست ندارد. علت اين امر را با مراجعه به افلاطون و ارسطو ميتوان يافت. افلاطون در كتاب هفتم رساله نواميس كه سياسيترين اثر اوست (همه آثار او سياسي هستند)، تعبير عجيبي به زبان غريبه آتني (كه از نظر ارسطو سخنگوي سقراط است) دارد و ميگويد: «من ميگويم با آنچه جدي است بايد با جديت برخورد كرد، اما امور انساني شايسته جديت نيستند. با اين حال لازم است در مورد آنها جدي باشيم و اين از بد اقبالي ما است». اين نشان ميدهد كه افلاطون (سقراط) با وجود اين همه بحثي كه درباره سياست به مثابه يكي از امور انساني دارد، آن را شايسته اصالت نميداند. ارسطو شاگرد افلاطون نيز نظر مشابهي در كتاب ششم اخلاق نيكوماخوس دارد: «چيز عجيبي است كه اگر كسي تصور كند هنر سياست يا فرونسيس (تدبير عملي) امري جدي است، زيرا انسان مهمترين چيز در كاسموس (جهان) نيست». به همين خاطر از نظر ارسطو، فلسفه اولي، سياست نيست. اين نگرش دقيقا عكس نگاه مدرن است كه در آن سياست در راس علوم است. با اين حال اشتراوس البته تعبير عجيبي دارد و ميگويد «فلسفه اولي، فلسفه سياست است». يك تعبير اين سخن اين است كه از ديد او فلسفه سياست به اين دليل فلسفه اولي است كه سياست مقدمهاي است بر فلسفه. از ديد او بايد از فلسفه سياسي عبور كنيم تا به فلسفه برسيم. اهميت فلسفه سياسي از ديد او در اين است كه ما را با مهمترين مانع فلسفه مواجه ميكند. كار فلسفه به پرسش كشيدن دگمها در هر جامعهاي است و بزرگترين دگمها در هر جامعهاي، دگمهاي سياسي هستند. فلسفه سياسي در وهله نخست ما را با اين دگمهاي سياسي و عبور از آنها آشنا ميكند. خود فلسفه با دگمهاي جامعه كار ندارد و ذات فلسفه به تعبير قدما محافظهكار است، زيرا معتقدند سعادت انسان در هر صورت در حوزه سياست رخ نميدهد، بلكه سعادت مسالهاي فردي است. اسپينوزا ميگويد: «در همه جا ميتوان فلسفه ورزيد» و به نظرم اين نظر قدماست. يعني سعادت فلسفي از نظر قدما ربطي به نظام سياسي ندارد و اتفاقا پرداختن به سياست از ديد ايشان يكي از موانع اصلي زندگي فلسفي است. يعني كسي كه درگير سياست ميشود، از پرداختن به آرمانهاي فلسفي باز ميماند، زيرا پرداختن به سياست مستلزم پذيرش برخي دگمهاست در حالي كه فلسفه همه دگمها را رد ميكند. به همين خاطر است كه در فلاسفه قديم آرمان سياسي نميبينيم و فيلسوفان قديم محافظهكار هستند. جمهوري افلاطون به نظر اشتراوس به هيچوجه بيان يك آرمان سياسي نيست. به نظر اشتراوس آموزه ايجابي سياسي قدما اعتدال و محافظهكاري است، زيرا زندگي فلسفي در جامعه بيثبات ناممكن است و سعادت حقيقي انسان در زندگي فلسفي است. اين نگرش در فلسفه سنتي ما نيز مشهود است. فيلسوفان سنتي ما معتقدند نهايتا اصلاحات بايد در درون نظم ولو بد موجود صورت بگيرد، زيرا نظم بد بهتر از بينظمي است. اشتراوس ابن رشدي وي در پايان گفت: بسياري اشتراوس را مدافع حقوق طبيعي و نگرش كاتوليكها خواندهاند، در حالي كه اشتراوس بيشتر ابن رشدي است، زيرا معتقد است قوانين دقيق نميتوان براي اداره جامع ارايه كرد و در هر جامعه و هر دورهاي بايد ديد بهترين شكل اداره آن جامعه چيست. در هر شرايطي كسي كه داراي فرونسيس (تدبير عملي) است، اين موضوع را تشخيص ميدهد. يعني اين كار روشنفكران نيست. ابن رشد خودش نيز اصولي در اختيار ما نميگذارد و اعتمادش بيشتر به سياستمداراني است كه در آن حوزه تصميم ميگيرند. به همين خاطر است كه مفهوم روشنفكري نزد قدما وجود ندارد، زيرا اعتمادي به اين شكل از روشنفكري وجود نداشت. سياست از ديد ايشان بايد در دست سياستمداران باشد كه در شرايط خاص تصميم بگيرند، بهترين تصميم سياسي چيست. در همه جا ميتوان فلسفه ورزيد اشتراوس البته تعبير عجيبي دارد و ميگويد «فلسفه اولي، فلسفه سياست است». يك تعبير اين سخن اين است كه از ديد او فلسفه سياست به اين دليل فلسفه اولي است كه سياست مقدمهاي است بر فلسفه. از ديد او بايد از فلسفه سياسي عبور كنيم تا به فلسفه برسيم. اهميت فلسفه سياسي از ديد او در اين است كه ما را مهمترين مانع فلسفه مواجه ميكند. كار فلسفه به پرسش كشيدن دگمها در هر جامعهاي است و بزرگترين دگمها در هر جامعهاي، دگمهاي سياسي هستند. فلسفه سياسي در وهله نخست ما را با اين دگمهاي سياسي و عبور از آنها آشنا ميكند. خود فلسفه با دگمهاي جامعه كار ندارد و ذات فلسفه به تعبير قدما محافظهكار است، زيرا معتقدند سعادت انسان در هر صورت در حوزه سياست رخ نميدهد، بلكه سعادت مسالهاي فردي است. اسپينوزا ميگويد: «در همه جا ميتوان فلسفه ورزيد» و به نظرم اين نظر قدماست. يعني سعادت فلسفي از نظر قدما ربطي به نظام سياسي ندارد و اتفاقا پرداختن به سياست از ديد ايشان يكي از موانع اصلي زندگي فلسفي است. يعني كسي كه درگير سياست ميشود، از پرداختن به آرمانهاي فلسفي باز ميماند، زيرا پرداختن به سياست مستلزم پذيرش برخي دگمهاست .
سایر اخبار این روزنامه
نسل جوان كنوني بسيار تواناتر و آگاهتر از نسل اول انقلاب است
ساخت عبارت ترافيك مصنوعي به عقل جن هم نميرسد
اقبال مردم به انتخاب اصلاحطلبان زياد است
از سياست بايد عبور كرد
توافق تاريخي با ايران را حفظ ميكنيم
موسيقي ايرانيدرحال بازگشت به دوران ما است
داعش در بغداد دوشنبه خونين به راه انداخت
با درآمد بينظير نفت مملكت چه كرديد؟
از تهران تا پاريس
مهر باطل شد بر «مسكن مهر»
كمپين كاهش مصرف؛ آزموني ملي
اقتدار حاكميت در رويارويي با مردم نيست
فضاي مجازي و اشتغال
30 اصولگرا در حال گرمكردن هستند
مطهري چگونه «مطهري» است؟
ماجراي ادامهدار«پولهاي زنجاني »