آواربرداری از خاطرات بمباران



محمد معصومیان
گزارش نویس


ذهنش لحظه‌های مهیب بمباران را پس می‌زند. دقیق یادش نیست چه سالی بود که خرده شیشه‌ها پاشید روی قالی وسط هال و سراسیمه از خانه گریخت: «مردم از خانه‌ها بیرون ریخته بودند و همه جا پر از دود و خاکستر بود. اگر می‌خواهی دقیق بفهمی چطور بود باید بگویم مثل وقتی که زلزله می‌آید.» کمی ساکت می‌ماند و سر را بالا می‌برد و به درختی که زیرسایه‌اش نشسته نگاه می‌کند. آسمان صاف است و صدای آژیر قرمز در پارک محله سیزده آبان به گوش نمی‌رسد. یکی از محلات تهران که بارها مورد حمله موشک‌های عراقی در روزهای دفاع مقدس قرار گرفت. رضا آن زمان نوجوانی 14 ساله بود و یکی از کارهایش سرک کشیدن به محل اصابت موشک ها: «کوچه‌ها را پابرهنه می‌دویدم تا زودتر خانه یا زمینی را که موشک خورده بود پیدا کنم و برای دوستانم در مدرسه تعریف کنم. یکی خورده بود پشت بازار روز و زمین اندازه نصف این پارک فرو رفته بود، خیلی ترسناک بود. ای کاش نمی‌رفتم و نمی‌دیدم، الان که یادم می‌آید دیوانه می‌شوم.»
تهران هنوز هم روزهای بمباران را به خاطر دارد. روزها و شب‌هایی که نفیر موشک خواب را از سر پیر و جوان می‌پراند. سال‌های بین 1359 تا 1367 که همه ایران شده بود خط مقدم؛ جنگنده‌های عراقی آسمان را تصرف می‌کردند و موشک‌ها و بمب‌ها روی سر مردم بی‌دفاع فرود می‌آمدند؛ تبریز، شیراز، همدان، زنجان، ارومیه و... مردم آماج حملات بودند و کودکان و زنان و مردان غیرنظامی به شهادت می‌رسیدند درحالی که یا در خواب بودند یا وسط مراسم عروسی. جنگ بی‌رحم و مهیب از آسمان می‌بارید.
 پیرمردهای محل زیر سایه درخت‌ پارک محله سیزده آبان دور هم جمع شده‌اند و صدایشان از پشت ماسک سخت به‌گوش می‌رسد. خوب یادشان هست چطور شیشه پنجره‌های بزرگ خانه را چسب می‌زدند و شب‌ها در تاریکی خانواده را دور یک چراغ گردسوز جمع می‌کردند تا مبادا چراغ روشنی، جنگنده‌ای را وسوسه کند. ربیعی سال‌ها راننده تاکسی بود و خاطره‌های زیادی از آن روزها دارد اما دردناک‌ترینش را هیچ وقت فراموش نمی‌کند؛ بمباران یک مجلس عروسی در خیابان 9 شهریور:  (مهرآباد جنوبی) «عروس و داماد هر دو شهید شدند، فردا در محله عاشورایی شده بود. خدا آن روزها را نیاورد، حتی بچه‌ها هم کشته شده بودند. دقیق خاطرم نیست سال 65 یا 66 بود که اینجا را زدند.»
او روزها و شب‌ها را در ذهنش جست‌و‌جو می‌کند اما کیست که خاطرات وحشتناک را بعد از 30 وچند سال در ذهنش زنده نگه دارد؟
پیرمرد دیگری که صدای گرفته‌ای دارد و کلاه شاپو به سر از بمباران جایی نزدیک مترویی که قرار است از آنجا بگذرد می‌گوید و از انفجار پشت بازار روز و آن گودی عظیم که انگار شهابی از آسمان به زمین برخورد داشته است: «اوایل که بمباران می‌کردند همه به آسمان نگاه می‌کردیم و کسی جدی نمی‌گرفت، مثل الان که مردم کرونا را جدی نمی‌گیرند. بعد کم کم فهمیدیم مرگ و خرابی هم دارد و به پنجره‌ها روزنامه می‌زدیم و تا صبح گوش به زنگ می‌خوابیدیم.»
ربیعی که به خاطر شغلش همیشه در سطح شهر رفت و آمد داشته از حال و روز مردم می‌گوید: «همیشه رادیوی ماشین روشن بود و یادم هست یکبار که صدای آژیر آمد زنی که داخل ماشین نشسته بود زد زیر گریه. گفتم خانم حالا معلوم نیست کجا بیفتد چرا گریه می‌کنی؟ گفت اگر بیفتد روی سر ما چی؟ همه می‌ترسیدیم. باور کن وقتی صدای آژیر می‌آمد دیگر چراغ قرمز و زرد مهم نبود، مثل گلوله به هر طرف می‌رفتیم. یک بار هم داشتم نزدیک میدان هفت تیر مسافر می‌زدم که آژیر زدند و من و مسافرها همین‌جوری ماشین را ول کردیم و دویدیم زیر پل کریم‌خان، فکر می‌کردیم آنجا امن است.»
همه می‌زنند زیر خنده و در هم و برهم خاطرات آن دوران را برای هم تعریف می‌کنند، به نظرم سوژه صحبت‌های امروزشان فراهم شده.
یکی‌ دیگر از محلات تهران که هنوز می‌توان ردپای موشک‌ها را لا‌به‌لای حرف‌های مردم پیدا کرد محله خزانه است. فلکه سوم خزانه را به‌سمت خیابان شهید همدانی می‌روم. روبه‌روی تعمیرگاه موتور روغن گرفته‌ای چند مرد میانسال و پیرمرد نشسته‌اند. قدیمی‌های محله نقاط دقیق اصابت موشک در ذهنشان مانده است. حسینی که پامرغی روی جدول کنار جوی نشسته، بلند می‌شود و انگشت اشاره را به‌سمت خیابانی که از پشت محل می‌گذرد، می‌گیرد: «آن آپارتمان سنگی را لای درخت‌ها می‌بینی؟ دوتا راکت این طرف و دو تا راکت رو‌به‌روی آن ساختمان خورد. من تقریباً 15 سالم بود و خوب یادم هست. یک هفته توی کوچه می‌خوابیدم، یادم هست آنقدر صدای موشک ترسناک بود که اگر یک نفر شب تقه‌ای به در می‌زد یک متر توی خواب می‌پریدیم.» او تعریف می‌کند که تقریباً 40 خانه در این محل خراب شد و بعضی خانه‌ها هم بعداً ویران شدند که حالا بخشی از فضای سبز محل است. لابد چون ما عادت داریم تاریخ را پاک کنیم تا کسی یادش نیاید این شهر حالا به ظاهر مدرن چه روزگاری را پشت سر گذاشته است. پیرمردی که روی صندلی قراضه‌ای نشسته و موهای سفیدش را از پشت بسته و سبیل‌ زردش تا روی لب پایین آمده می‌گوید: «آقا دو تا ضد هوایی روی کارخانه برق خزانه گذاشته بودند که صدای‌شان بدتر از خود موشک‌ها بود.» همه می‌خندند و با سر حرفش را تأیید می‌کنند: «روزهای سختی بود یادم هست وقتی صدای آژیر می‌آمد از چراغ تا سیگار را خاموش می‌کردیم و می‌خوردیم به در و دیوار تا راهی پیدا کنیم. خدا دیگر آن روزها را نیاورد.»  کوچه شهید ناصرعرب کوچه معروفی است که خانواده عرب 44سال است در آن ساکن هستند. حالا بیشتر خانه‌های محل آپارتمانی شده اما صدیقه خلیلی مادر شهید ناصر عرب وقتی با چادر سیاه جلوی در خانه قدیمی‌اش که با درخت مو سبز شده بیرون می‌آید و شروع به صحبت می‌کند انگار دوباره خزانه می‌شود همان محل قدیمی با خانه‌های باصفا و حیاط دارش: «23 سالم بود و دو فرزند داشتم که همین ته کوچه بمب خورد و 5 نفر از همسایه‌ها شهید شدند. نصفه شب بود و طوری شده بود که دیوار خانه‌های ما ترک خورد؛ در کنده شده بود، شیشه‌ها خرد شد و آیینه شمعدان که روی پیش بخاری دیواری بود له شد. توی کوچه غریبی، همین کوچه رو‌به‌رویی یک خانواده همه شهید شدند.»
محله‌های آسیب دیده از بمباران در تهران یکی، دوتا نیست از گلبرگ و تهرانپارس گرفته تا سعادت آباد و اکباتان و من راهی اکباتان می‌شوم. در مسیر به تابلوهایی که به مناسبت هفته دفاع مقدس در همه خیابان‌ها و اتوبان‌ها گذاشته‌اند خیره می‌شوم؛ جوانی که از زیر قرآن مادر با لبخند می‌گذرد و پیرمردی که اسلحه‌ای به دوش گرفته و کردهایی که با لباس محلی و ژ3 روی دوش رو به دوربین لبخندی جاودانه زده‌اند.
شهرک اکباتان در ظهر آخرین روزهای تابستان خلوت‌تر از همیشه است. مغازه‌های نزدیک فاز دوم پر از مشتری‌های کم حوصله‌ است. سجاد که گوشه‌ یکی از پاساژهای تو در توی اکباتان مغازه‌ شیرآلات دارد، آن روزها برایش در عین ترسناکی پر از خاطره است: «آخرهای دوره راهنمایی بودم و دروغ چرا دلم می‌خواست آژیر بکشند و بیایم بیرون و همسایه‌ها دور هم بنشینیم و حرف بزنیم، خوش می‌گذشت چون صمیمیت بین همه موج می‌زد. یادم هست موقع آژیر هرکس هرچه دم دستش بود می‌آورد پایین و دور هم می‌خوردیم. پناهگاهی که نبود و بچه‌های همسن باهم بازی می‌کردیم. مثل الان نبود که همه دنبال پول هستیم و چشم دیدن یکدیگر را نداریم، اگر در جنگ هم شکست نخوردیم به خاطر همان صمیمیتی بود که بین مردم بود و هوای همدیگر را داشتند.»
با حرف‌هایش یاد سعید و سمانه فیلم «بمب، یک عاشقانه» به‌ کارگردانی پیمان معادی می‌افتم. فیلمی که در یکی از خطوط داستانی‌اش قصه آشنایی دختر و پسری نوجوان در پناهگاه زمان بمباران تهران را روایت می‌کند.
سجاد که آن روزها مدرسه شهید عموئیان درس می‌خواند یکی از سرگرمی‌هایش رفتن به محل انفجار بود و گشتن دنبال خرده‌ریزهای بمب برای جمع کردن یادگاری: «یادم هست بلوک 18 را نابود کرده بودند و خدا را شکر کسی آنجا ساکن نبود. ماهم ذوق می‌کردیم و می‌رفتیم ترکش بمب جمع کنیم. یک بار هم فرودگاه را زدند؛ یادم هست سه تا هواپیما را دیدم که سمت فرودگاه می‌رفتند، فکر کنم نزدیک‌ ظهر بود و در ارتفاع پایین هم پرواز می‌کردند.» سجاد هم مثل همه کسانی که با آنها حرف زدم تاریخ دقیق حملات را به خاطر ندارد اما با مراجعه به تاریخ جنگ حمله به فرودگاه مهرآباد و پایگاه یکم شکاری در 31 شهریور 1359 با سه فروند میگ 23 در ساعت 14:15 اتفاق افتاد که در واقع شروع رسمی 8 سال دفاع مقدس شد؛ جنگی که محدود به جبهه‌ها نماند و تا وسط محله‌ها کشیده شد.