به ملائک بگو بر دف‌ها بکوبند!

امید مافی- خُنیاگر نجیب در هوای بارانی طوس بر فراز گورش ایستاده بود و مویه‌های ملتش را می‌نگریست.با همان کتِ اطوخورده و همان کراوات زرشکی قشنگ.روحش از سروهای آن سوی سناباد گذر کرده و روی صندلی ماه نشسته و شربت بهارنارنج می‌نوشید و زمین را می‌پایید.
جسمش اما زیر لحد بود. خسته از نامهربانی‌ها، تنها به خوابی آرام و بلند می‌اندیشید و حنجره تمام شده‌اش در نازکای غزلی سوزناک شِکوه می‌کرد.
حالا چند ساعت که بگذرد و او تنهاتر شود دیگر مرگ در همهمه سوگواری سرزمینش، یال‌های کبود خویش را پنهان نخواهد کرد و او پیچیده در کفنی سپید ریشخند آمرانه‌ای به آشوبِ بی‌فایده جهان خواهد زد...
طوس اما پایان او نیست.گرچه با هستیِ زمین یگانه شده و دستهای ناشناس، او را به آشیانه‌ای تازه رهنمون می‌کنند اما بی‌آنکه به خروارها خاک مالیات دهد، به تصنیفی بدل خواهد شد و روح بزرگوارش پهنه گورستان را در خواهد نوردید تا بازهم قناری‌های حنجره‌اش شور و شعف بیافرینند و نغمه‌های لاهوتی‌اش مام میهن را لبریز از طعم بوسه و رازیانه کنند.


خداوندگارِ آوازِ این مرز پرگُهر اینک ندیمِ پیامبران و مُرسلین شده و برای ساکنان بهشت، روشن‌ترین چکامه‌های خدا را در دستگاه سه گاه زمزمه می‌کند تا ملائک به عشقش بر دَف‌ها بکوبند و حلقه به گوش او صدای تار و کمانچه و رباب را در مینوی جاوید به گوش رازداران خدا و خورشید برسانند.
انگار آقای صدا با متحیر کردن فرشته مرگ و با پروازش به معنای تازه‌ای رسیده است که اینگونه در مجال تماشای دنیای غدار نمی‌گنجد و در تغزل شمیم و شبنم بغض گیتی را به صدای مخملی‌اش گره زده است...
و ما خستگان این پهنه غم آلود زین پس واله‌تر از تمام این سال‌ها بی‌دریغ آوایش را در گوش فلک فریاد خواهیم زد و آغوشی با عطر یاس و یاسمن بر روی مزارش می‌ریزیم تا شرم کنند آنانکه بهارِ آمال او را به فصل شوم ترانه کُشی سنجاق کردند و در برابر بی‌محلی‌اش به شمایل قهر و ناسپاسی بدل شدند.