روزنامه جوان
1401/05/26
حفظ قرآن کریم ارمغانی از دوران اسارت بود
علی مرادزاده آرانی ۱۵ سال داشت که با تغییر تاریخ شناسنامهاش راهی جبهه شد. به خانوادهاش قول داده بود که خیلی زود باز میگردد، اما تقدیر طور دیگری برایش رقم خورد. علی در ۱۶ سالگی به اسارت دشمن درآمد و بعد از چهار سال وقتی به خانه بازگشت که ۲۰ سالش تمام شده بود. در این مدت خانواده از سرگذشتش بیاطلاع بودند. حتی نام او و همرزمانش هم در لیست صلیبسرخ ثبت نشد، اما توانست در شرایط سخت اردوگاه (تکریت ۱۱) حافظ قرآن شود. او حالا ۵۱ سال دارد. با ما همکلام شده است تا از روزهای اسارت و مفقودی و آزادیاش برایمان روایت کند. چند سال داشتید که به جبهه رفتید و در چه عملیاتی به اسارت دشمن درآمدید؟اولین باری که به جبهه رفتم سال ۶۴ بود. اول دبیرستان بودم و ۱۵ سال داشتم. آن زمان شور و شوق زیادی بین هم سن و سالهای من برای حضور در جبهه وجود داشت. شهادت هم محلیها و اخبار جبهه، مزید بر علت شد تا ما هم عزم رفتن کنیم. مسائل اعتقادی مثل بحث دفاع از اسلام و کشور هم تأثیر خودش را داشت. من جثه کوچکی نداشتم، اما تاریخ شناسنامهام مانع میشد تا بتوانم به راحتی راهی شوم. برای همین تاریخ شناسنامهام را دو سالی تغییر دادم و به عنوان یک رزمنده ۱۷ ساله اعزام شدم. فرزند اول خانواده بودم. خانواده ما یک خانواده معتقد و مذهبی بود و مخالفتی با رفتن من نداشتند و فقط میگفتند: برای تو زود است. من هم در پاسخشان میگفتم: «میروم و خیلی زود بر میگردم.» الحمدلله همراهی کردند و از طریق سپاه اعزام شدم. ۲۰ اردیبهشت ماه سال ۶۴ بود. ۴۰ روز دوره آموزشی را در پادگان امام حسین (ع) اصفهان سپری کردم و ۱۸ خرداد ماه به کردستان اعزام شدم. در کردستان کارمان تأمین جاده و روستا بود. خیلی مشتاق بودم که به جبهه جنوب بروم. بعد از اینکه از کردستان برگشتم. باز هم به سراغ درس و مشق رفتم. یک سال درس خواندم. سال بعد یعنی ۱۳ مهر سال ۶۵ مجدداً با بچههای لشکر ۸ نجف به جبهههای جنوب اعزام شدم. این بار هم به خانواده گفتم همانند دوره قبل خیلی زود به خانه بر میگردم. فضای جبهه جنوب طور دیگری بود. حال و هوای بچههای جبهه، توسلها و توکلها، معنویت بچهها و صمیمیتی که بینشان بود را از نزدیک دیدم. وقتی اینها را حس کردم با خودم گفتم: «دیگر به خانه برنمیگردم.» سه ماهی در منطقه حضور داشتم تا اینکه راهی عملیات کربلای ۴ در تاریخ ۴ دی ماه سال ۶۵ شدم. منطقه عملیاتی ما جزیزه امالرصاص بود که من بعد از مجروحیت در این عملیات در سن ۱۶ سالگی به اسارت دشمن درآمدم. دوران اسارت تلخ، اما خاطره انگیز است. این لحظات چطور گذشت؟
من تخریبچی دسته بودم. ما یکی دو شب در خرمشهر مستقر بودیم و بعد از آن در شب عملیات روی اسکله خرمشهر مستقر شدیم. قبل از ما گردان غواصها به خط زده بودند و ما موج دوم بودیم که باید پشت سرشان حرکت میکردیم. برای همین در اسکله منتظر میماندیم تا دستور حرکت داده شود. بعد از مدتی دستور حرکت داده شد و ما با قایقها از روی رودخانه اروند عبور کردیم.
زمانی که به ساحل دشمن رسیدیم متأسفانه خط کامل شکسته نشده بود. ما در عملیات کربلای ۴ به اهداف از پیش تعیین شده نرسیدیم. ابتدای ورودمان به امالرصاص زمانی که از قایق پیاده شدم پیکر شهدای غواص را دیدم که در کنار اروند افتاده بودند. جزیره امالرصاص هنوز پاکسازی نشده بود. اما راه برای ما باز شد و در عرض امالرصاص حرکت کردیم. مأموریت اصلی ما جزیره امالباقی بود. باید آنجا را پاکسازی میکردیم. چون هنوز کار در امالرصاص تمام نشده بود. گردان ما دو قسمت شد و تعدادی از بچهها به جزیره امالباقی رفتند و ما که حدود ۵۰ نفر میشدیم، برای کمک در امالرصاص ماندیم. بعد از اتمام مأموریتمان در امالرصاص ما هم به دنبال بچهها راهی شدیم، اما وقتی رسیدیم، گروه اول رفته بود. خودمان را هر طور بود رساندیم به بچهها. در مسیر تعدادی از بچههایمان به شهادت رسیدند و با تعداد ۱۵ نفر باقیمانده به آنها ملحق شدیم. اما تعداد زیادی از بچهها مجروح و شهید شده بودند. جمع ما و گروه قبلی حدود ۵۰ نفری میشد منطقه زیر آتش بعثیها بود. همه پشت یک خاکریز پناه گرفتیم. از همه طرف گلوله به سمت ما میآمد. از پشت، راست و چپ. تا ظهر آنجا بودیم. نهایتاً از میان ما هشت نفر باقیماند. تصمیم گرفتیم به سمت عقب برگردیم که ناگهان از پشت سر یک انفجاری اتفاق افتاد. شهید سید مجتبی شجاعالدینی همان جا به شهادت رسید من هم از ناحیه کمر و دست مجروح شدم. در همان لحظات بعثیها را دیدم که روی خاکریز ایستادهاند. فاصله ما ۱۰ متر میشد. بچهها با همان حال شروع کردند به تیراندازی به سوی بعثیها. من هر چه تجهیزات داشتم از خودم جدا کردم و شروع کردم به حرکت. کمی که رفتم، بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم که هوا تاریک شده بود. خواستم بشینم که ترکشی دیگر به کمرم اصابت کرد. باز هم از حال رفتم و مجدداً دوباره به گوشم ترکش خورد.
تا فردا صبح بیهوش همان جا افتاده بودم. صبح با لگد دو بعثی به هوش آمدم که من را صدا میکردند. نمیتوانستم تکان بخورم. در همان حالت خوابیده نگاهشان میکردم و ساکت بودم. وقتی وضعیت من را دیدند، رفتند. حدود ظهر بود (زمان را از تابش آفتاب متوجه میشدم) چند بعثی آمدند سرم را باند پیچی کردند و بعد من را روی پتو منتقل کردند. با ۱۶ سال سن چه احساسی داشتید؟ نترسیدید؟
الحمدلله نترسیدم. تعداد زیادی از نیروهای بعثی با ما همان جا عکس گرفتند. عنوان کتابی که بعدها از خاطرات من در اسارت منتشر شده «عکس دسته جمعی» است. اما. بعد من را در جیپ فرماندهی خواباندند و بردند. خون زیادی از من رفته بود و برای همین دائم بیهوش میشدم. من را در مقرشان بردند. به اتاقی که حدود ۶۰ نفر از بچهها در آنجا بودند. دو، سه روزی در کنار بچهها بودیم. بعثیها با بچههایی که جراحتشان کم بود کاری نداشتند. رهایشان کرده بودند تا خودشان بهتر شوند. به آنهایی هم که به شدت مجروح شده بودند، توجهی نمیکردند تا به شهادت برسند. چند نفر از بچهها در همان اتاق کنار ما شهید شدند. وضعیت من بینا بین بود. نه خیلی حالم بد بود که رها شوم و نه آنقدر که به خودی خود خوب شوم.
در آن دو- سه روز از ما بازجویی کردند. یک بار هم سوار ماشینهایشان کردند و در میان مردم شهر چرخاندند. عملیات کربلای ۴ برای بعثیها فتح بزرگی محسوب میشد. آنها تمام استفادههای تبلیغاتی خودشان را از این عملیات کردند. در بسیاری از عملیاتها تیر خلاص به مجروحان میزدند، اما در این عملیات این کار را نکردند. همه مجروحان عملیات را جمع کردند و به اسارت بردند تا نشان بدهند که ایران در این عملیات شکست خورده است. یک مرتبه ما را به حیاط مقر بردند. همه نشسته بودیم که خبرنگاران خارجی آمدند و از ما عکس و فیلم گرفتند. شرایط جسمیام طوری بود که من را به بیمارستان بصره منتقل کردند. در مدت یک هفته که در آنجا بودم، چند عمل جراحی انجام دادند و بعد از آن به بیمارستانی در بغداد منتقل شدم و نهایتاً در تاریخ ۱۹ دی ماه ۶۵ ما را به زندان الرشید فرستادند. ۱۰ سلول در این زندان بود که هر سلول حدود ۹ متر میشد. اوایل در هر اتاق ۱۰ نفر بودیم، اما چون بعد از آن عملیات کربلای ۵ اجرایی شد، تعداد اسرا هم بیشتر شد و حدوداً هر سلول ۳۰- ۳۵ نفر شدیم. جایی برای خوابیدن نبود. همهاش مینشستیم. دو ماهی در این سلولها بودیم تا اینکه ۵ اسفند ماه همان سال من را به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل کردند. تا تاریخ ۶ شهریور ماه سال ۶۹ یعنی سه سال و هشت ماه در اسارت بودم. روزهای اسارتتان چطور گذشت؟ در ایام عزای سیدالشهدا (ع) چطور مراسم برگزار میکردید؟
بعثیها در شش - هفت ماه ابتدای هر روز صبح ما را با کابل، مشت و لگد میزدند. به قول بچهها پذیرایی عمومی و خصوصی بود. یعنی گاهی هر اسیر را میبردند و به بهانههای مختلف ما را تنبیه میکردند. گاهی که رزمندگان اسلام در عملیاتها پیروز میشدند و اینها نمیتوانستند این فتوحات را تحمل کنند به سراغ اسرا میآمدند و ما را میزدند. یا بعثیها خودشان در اردوگاه دعوا داشتند، تلافیاش را سر ما در میآوردند. گاهی بچهها را برای کارهایی که در اردوگاه برگزار میکردند، تنبیه میکردند. مثل نماز جماعت، یا دعا و دورهمیهایشان... آنها به هر حال بهانه برای ضرب و شتم بچهها پیدا میکردند. در ایام عزاداری سیدالشهداء گاهی یکی از بچهها میخوابید، یکی در حال گلدوزی، آن دیگری نشسته و تکیه کرده به دیوار و دیگری پشت به دیگران نشسته هر کسی در حالتی بود، اما همگی در حال روضه گوش کردن و اقامه عزاداری برای اباعبداللهالحسین (ع) بودند. اما بیشتر مراسم به صورت تبیینی بود و در مورد مفاهیم عاشورا صحبت میشد. مثل این مراسمات با شور و حال و... نبود. البته رئیس آسایشگاه هم گاهی خیلی سخت میگرفت و گاهی راحت و ما میتوانستیم برنامهها را علنیتر برگزار کنیم. اگر رئیس آسایشگاه همراه بود اوضاع ما بهتر بود. فضای عمومی اردوگاه هم متفاوت بود. یک بار خود ژنرال بعثی با اسرا زندان همراه شد و کار ما را راحت کرد. اردوگاه تکریت ۱۱ از سختترین اردوگاههای بعثیها بود.
قرآن را هم در چنین شرایط سختی حفظ کردید؟
با وجود فشارهایی که روی بچهها بود، دست ازکار فرهنگی بر نمیداشتند. مثلاً خود من شروع به حفظ قرآن کردم. از بیمارستان بغداد کار حفظ را شروع کردم. همان جا وقتی میدیدیم کسی از بچهها سورههایی را حفظ است از او میخواستم برایم بخواند و من آنها را آیه به آیه حفظ میکردم. یکی از خلبانهای که به اسارت درآمده بود. قرآن با خودش داشت. بچهها آنها را میخواندند و در زمانی که همه با هم به هواخوری میآمدیم برای ما میخواندند و اینگونه سینهبهسینه قرآن به ما منتقل و سورهها را حفظ کردم. بعدها برای هر آسایشگاه یک قرآن آوردند. منتظر میشدیم هر بار که قرآن میآمد، سورههای جدید را حفظ میکردیم. همان طور که گفتم، بسیاری از برنامههای مذهبی مثل عزاداریهای ماه محرم و ایام شهادت ائمه یا دعای کمیل به صورت پنهانی بود. همینها را طوری اجرا میکردیم که بعثیها شک نکنند. به شکل دورهمیهای چند نفره که وقتی میآیند فکر کنند نشستهایم و داریم حرف معمولی میزنیم. خانوادهتان از اسارت و شرایط عملیات کربلای ۴ اطلاع داشتند؟
ما در این چهارسال زیر نظر صلیبسرخ نبودیم. زمانی که ما از اردوگاه تکریت آزاد شدیم اسامیمان را اعلام کردند. تا اردوگاه ۱۰ اسامی ثبت شده بود، اما همه اسرا از اردوگاه ۱۱ به بعد که مربوط به عملیات بعد کربلای۴ و بعد از آن میشد، مفقود و بعثیها لیستی به صلیب نداده بودند. خانوادهها هم از سرگذشت ما اطلاع نداشتند و در آن مدت در چشم انتظاری بودند. آنهایی که مجروحیت من را دیده بودند خودشان شهید شده و باقی همرزمان هم اسیر شده بودند. با این وجود کسی نبود از ما به خانواده اطلاعی بدهد. من در ۶ شهریور سال ۶۹ آزاد شدم و زمانی که برای تبادل به نزدیک مرز آمدیم آنجا اسم ما را رد کردند. چه زمانی با خانوادهتان دیدار کردید؟
بعد از آزادی یک روزی در قرنطینه کرمانشاه بودیم و در آن یک روز از طریق رسانهها خبر آزادی ما اعلام شد. اسامی هم در روزنامه چاپ شده بود و هم در رادیو اعلام شده بود. با همکاری و همراهی سپاه خانوادهها در جریان قرارگرفته و فضای خانه و شهر مهیای ورود ما شده بود. ما هم از کرمانشاه به اصفهان و از آنجا وارد نطنز شدیم. یک شب نطنز ماندیم تا خانواده بیایند و دیدار خصوصی داشته باشیم. پدر و مادرم و اطرافیان و برادران و بچههای محله به صورت خصوصی آمدند و ما همدیگر را دیدیم.
صبح روز بعد حرکت کردیم و از نطنز به شهرستان خودمان آران و بیدگل آمدیم. در آنجا مورد استقبال همشهریان عزیزمان قرار گرفتیم. من ۱۶ سال داشتم که از خانه رفتم. حالا ۲۰ ساله برگشتم. احساسات و شور و شوق زیادی در این دیدار بود. چهارسال فراق بود و دوری. مادر و پدر از دلتنگیشان برایم گفتند و...
۲۲ سال داشتم که ازدواج کردم و حالا سه دختر دارم. بچهها پای روایات و خاطرات من از دوران اسارت مینشینند و نهایتاً همین چند سال اخیر بود که نویسندهای آمد و یک کتاب از خاطرات من هم جمعآوری و منتشر کرد. البته کاش این اقدام در همان سالهای ابتدایی میافتاد. زمانی که حافظه ما به خوبی یاری میکرد و میتوانستیم خیلی خوب خاطرات را با جزئیات بیان کنیم.
سایر اخبار این روزنامه
نهضت تبیین خدمات دولت برای ملت
نقطه هدف غرب از عملیات روانی در مذاکرات
هشدار عجیب نماینده حامی فائزه هاشمی به رئیسی
مهمترین برنامه ما حمایت از استعدادهای فرهنگی است
چرا نباید به کلانتری توجه کرد؟!
تحویل ۵۰۰ میلیون دلار از اموال زنجانی به وزارت نفت
ایران «نه گفتن» را برای امریکا سخت کرد
پوتین: اوکراینیها «گوشت دم توپ» حفظ هژمونی غرب شدهاند
حالا دیگر جنگ داخلی امریکا رؤیا نیست
«مقاومت» در خانه ما موروثی است
ترک فعل مسئولان امنیت را کاهش داده است
شفافیت در سینما از شعار تا عمل
اجرای مرحله دوم طرح هوشمندسازی یارانه آرد
حفظ قرآن کریم ارمغانی از دوران اسارت بود
شفافسازی در فوتبال یعنی کشک!