روزنامه جوان
1402/01/22
چرا آینه ما گرسنه ملکوت نیست؟
ما رمضان را آن طور که هست نمیبینیم و سرسری از کنار «خَیرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْر» میگذریم و توجه نمیکنیم هیجانزدگی و غلو راهی به وحی ندارد و اگر حق تعالی شب قدر را در یک کفه ترازو و هزار ماه ـ یک عمر ـ را در کفه دیگر قرار داده از سر معرفت و آگاهی است، شاید کنایتی باشد که اگر ما به شب قدر برسیم به جوهره و حقیقت عمر یک انسان رسیدهایم و این ارج و قرب لیالی قدر را نشان میدهد.کودک بودم و حیرت میکردم از اینکه صفت ضیافتالله را به ماه گرسنگی نسبت میدادند. مهمانی و گرسنگی در ذهن من قابل جمع نبود و پرسش جدی این بود، مگر از گرسنگی میتوان ضیافت ساخت؟ میزبانی که گرسنگی را وسط سفره گذاشته و نام آن را ضیافت گذاشته برایم میزبانی عجیب و نامأنوس بود.
بعدها دیدم آدمها حتی اگر ندانند عاشق گرسنگیاند. ما ظاهراً دلباخته عطر غذاها و شور و شیرین و چرب و چیل مزههاییم، اما دقت کنی میبینی همه این لذتها به متکای گرسنگی تکیه دادهاند، به خالی، به فضایی که مزه نیست، اما همه مزهها را در بر گرفته. کافی است گرسنگی، پای خود را از دایره لذت بیرون بکشد و سیری و بی اشتهایی از راه برسد، عطرها و مزهها، لقمههای چرب و چیل دیگر آن جذبه سابق را ندارند و حتی تهوع آور و مشمئزکننده به نظر میرسند.
گمان ما این است که ما با لقمه افکار و ایدهها، با شور و شیرین خیالهایمان جان میگیریم و چرخ زندگی را میچرخانیم، اما دقیق بنگریم آن خالی، خلوتی و گرسنگی درون ـ حالت طلب و درد - است که جان و ذهن ما را بالنده میکند: «مریم را آن درد به درخت آورد و درخت خشک، میوهدار شد. تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پیوندد الّا ما محروم مانیم و از او بی بهره»؛ و هر کسی در درون خود میتواند سراغ بگیرد هر وقت آن فضای خالی، خلوتی و گرسنگی را در روان خود از دست میدهد دیگر حوصله هیچ کلمه و کتاب و ایده و راه و راهنمایی را ندارد، بنابراین اتفاقی نیست که مولانا گرسنگی را سلطان داروها میداند: «جوع خود سلطان داروهاست هین/ جوع در جان نِه، چنین خوارش مبین/ جمله ناخوش از مَجاعت خوش شده است/ جمله خوشها بی مَجاعتها رد است»
چرا ما به چشم خواری به رمضان، سلطان ماههای سال نگاه میکنیم؟ چون مثل آن مرد روستایی که در تاریکی دست بر پوست شیر میکشید و سلطان را با گاو خود اشتباه گرفته بود در تاریکی بر پوست رمضان دست میکشیم و هنوز بر ما مسجل نشده که خالی کردن تن و ذهن و روان و یافتن شاهراه خلوتی، مؤثرترین و بی هزینهترین دارویی است که در اختیار ما قرار گرفته، با این همه ما به راحتی این سلطان داروها را پس میزنیم: «گر تو این انبان ز نان خالی کنی/ پر ز گوهرهای اجلالی کنی/ طفل جان از شیر شیطان باز کن/ بعد از آنش با مَلَک انباز کن/ تا تو تاریک و ملول و تیرهای/ دان که با دیو لعین همشیرهای»
چرا ما در درون خود این همه تاریک و ملول و افسردهایم؟ ماجرا به همشیرگی ما با دیو لعین برمیگردد و چرا همشیره دیو شدهایم؟ چون طفل جان خود را مدام با خیالات شیطانی شیر میدهیم و پر از کبر و خودخواهی میشویم و رمضان مثل فرشتهای معصوم، شاهبالهای گرسنگی، شاهبالهای قیکردن لقمههای شیطان، استفراغ دیروز و فردا و بالا آوردن اوهام و خالی شدن از فکرها و خیالهای مسموم را بر سر ما میگستراند. حرف دقیق مولانا این است که اگر میخواهی به سلطان داروها دسترسی پیدا کنی راهی نداری جز اینکه مزه جوع، تهی شدن و خالی ماندن از اغیار را بر جسم و جان خود هموار کنی: «جوع بر جان نِه چنین خوارش مبین»
تمثیل نقاشان چینی و رومی که مولانا در مثنوی معنوی به کار میبرد مشکل روان ما را به واضحترین شکل ممکن نشان دهد. چرا آینههای ما، ما را به ما نشان نمیدهند. چون آینههای ما دیگر گرسنه نیستند. آینههای چاق، آینههای پر از اضافه وزن اشتیاقی برای دنبالکردن و انعکاس رازهای ملکوت ندارند: «آینهت دانی چرا غماز نیست/ زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست»
آینههای ما به محاصره نقشها و نقشهها درآمدهاند. آینههای ما بیرنگی خود را در هجوم رنگها از دست دادهاند و گرسنه ملکوت، گرسنه غیب و نهان این زندگی، گرسنه قدم زدن در فراسوی این ظواهر، در فراسوی این آرزوها و دوزخ میلهای تمام نشدنی نیستند و مولانا به ما که آن آینههاییم میگوید گمان نکنید با این نمایش ها، یا افزودن رنگی دیگر به خود خواهید توانست به آن بیرنگی برسید بلکه با صیقلی دادن و شستن زنگار به پرهیز و انکسار و پذیرندگی و شکستگی، به اشک و آه و تضرع و کاستن از حجم ویرانگر آرزوها و حرصها و حسدها و قیاسها و قضاوتها و کینها و کبرها به آن زلالی دست خواهید یافت: «پس، چون آهن گرچه تیره هیکلی / صیقلی کن صیقلی کن صیقلی»