پسرم راي من را به صندوق انداخت

ايام انتخابات است و ما درگيري‌هاي‌مان بيشتر شده است. اصولا تب روزنامه‌نگاري در اين روزها بالاست و بيش از پيش از خانه دوريم. اما مناظره‌ها را كه از تلويزيون پخش مي‌شود، در خانه و كنار پسرانم مي‌بينم. پسر بزرگم معتقد است يكي از نامزدهاي پوششي از همه مهربان‌تر است چون به ديگري كتاب هديه داده است! آن يكي هم چون فقط به دوربين زل مي‌زند و هيچ اكت ديگري ندارد، خوب است و قابل دفاع. اما آنكه از همه بيشتر حرف مي‌زند و گاهي صدايش را بالا مي‌برد، خوب نيست!
اين نتيجه‌گيري كودكانه نشان از صداقت دارد. اينكه يكي با پنبه سر ببرد را بچه نمي‌فهمد. او گمان مي‌برد هركه صدايش بلندتر باشد، كمتر محبوب است و هركه با لبخند حتي پوزخند با مردم حرف بزند، محبوب‌تر است.  در خانه بين طرفداري از كانديداها بحث بود، پسر كوچكم با من هم‌نظر بود و پسر بزرگم، عكس  كار آقايان را مي‌ديد و مي‌پسنديد. 
شبي او را با خودم به ستاد بردم، آقاي پزشكيان هم قرار بود براي بازديد بيايد. بعد از مدتي انتظار، بالاخره ايشان آمد و پسرم با او دست داد و عكسي به يادگار گرفت. برايش خيلي مهم بود كه معرفي شود. او را معرفي كردم و وقتي داشتيم از در ساختمان بيرون مي‌آمديم، گفت امشب خيلي شب خوبي بود. حالا اين آقا را هم دوست دارم. اصلا خودم به او راي مي‌دهم. روز راي‌گيري، با خودكار عدد ۲۲ را روي برگه‌ام نوشت و خودش راي را تا كرد و درون صندوق انداخت. برايش مهم بود اولين اكت سياسي‌اش را انجام داده بود .
 رايي كه پسرم در صندوق انداخت، براي خودش بود، براي روزهاي زندگي‌اش كه درراهند، براي شادي‌اي كه اميدوارم تجربه كند، براي رنج‌هايي كه اميدوارم نچشد، من براي آينده او، زندگي او و برادرش، او را همراه كردم تا ببيند آينده از آن اوست.