این بود ایران مترقی؟!
[حانیه جهانیان] در روزهای گذشته کتابی تجدید چاپ شد که با زوایه دیدی تازه به ممنوعیتها و محدودیتها و جنایات دوره رضاخان پرداخته بود. از جمله نکات برجسته این کتاب بازخوانی خاطراتی بود که عمده راویان آنها زنان بودند؛ اتفاقی که نظیر آن را کمتر دیده بودیم چراکه عموم روایتها درباره آن دوره، متعلق بوده به مورخان و مردان. البته تمام کتاب، روایتهای زنان آن دوره نیست و مردان هم اتفاقاتی از جنایات و ممنوعیتهای آن دوره روایت کردهاند. به همین دلیل هم بود که این کتاب مورد توجه قرار گرفت و به چاپ بعدی رسید. اما اگر بخواهیم پیشزمینهای برای روایتهای این کتاب عنوان کنیم، ماجرا از این قرار است که در سالهای آغازین قرن چهاردهم که مصادف بود با روی کارآمدن رضا پهلوی، ایران در مسیری دیگر قرار گرفت. این مسیر با طراحی استعمار و اتکا به سلسله پهلوی، ساخته شد تا اسلامزدایی در جامعه مسلمان ایرانی آغاز شود. در واقع یکی از طراحیهای استعمار این بود که با واژگانی فریبنده نظیر «ایران مترقی» و «ایران نوین»، ایران را از هر نوع هویت مذهبی تهی کند. به همین منظور هم از یکسانسازی لباسها آغاز کردند و به ممنوعیت روضه، کشف حجاب زنان و... رسیدند. جامعه دینی و سنتی ایران طبیعتا با این جریان ضددینی و منحط مقابله کرد. طلیعه این مقابله فرهنگی در تیر 1314 در مسجد گوهرشاد رقم خورد و بیش از صدها نفر از متحصنین در مسجد گوهرشاد به شهادت رسیدند و مخفیانه در گورهای دستهجمعی دفن شدند. این تازه آغاز ماجرا بود. مقابله و مقاومت فرهنگی مردم در برابر قانون ممنوعیت روضه و اتحاد البسه و کشف حجاب رضاخانی از سال 1314 تا سقوط حکومت رضاخان در شهریور 1320، هفت سال طول کشید. در این سالها بسیاری از زنان عفیف از ترس قانون مترقی کشف حجاب از خانه بیرون نیامدند، از تحصیل باز ماندند، بیمار شدند و بسیاری با بیماری در خانهشان از دنیا رفتند. برخی زنان ایرانی زیر چکمه قزاقها مجروح و حتی شهید شدند و هزاران نفر از مردم ایران از برگزاری مجالس روضه محاکمه و منع شدند. از همین رو در «شهروند» امروز مروری داریم بر روایاتی کمتر شنیده شده از اصلاحات رضاخانی در دوره پهلوی اول به نقل از کتاب «ننگ سالی» که چاپ مجدد آن به تازگی از سوی انتشارات «راه یار» روانه بازار کتاب شده است.
روی دامن خودم جان داد!
بهجت زمانی، متولد 1317، به نقل از مادرش تاجی خانم زمانی، متولد 1293 درباره وحشتی که در کوچه و خیابان از سوی آژانها حاکم بود این چنین روایت میکند: «آن روز، همین که آمدم از حمام بزنم بیرون، با صدای جیغ و دادی سر جایم میخکوب شدم. زنی وارد حمام شد. دو تا دستش را گرفته بود روی سرش و جیغ میزد. چادر سرش نبود. با چند نفر از زنها رفتیم دستهایش را گرفتیم. نشاندیمش روی سکوی رختکن حمام. نفس نفس میزد. رنگش مثل گچ شده بود و دستهایش میلرزید. بریده بریده چند کلمهای حرف زد. آژانها چادرش را کشیده بودند. او هم دویده بود و خودش را رسانده بود به حمام. یکی از زنها برایش آب سرد آورد. کمی آب خورد. سیاهی چشمهایش حرکت میکرد و میغلتید توی اشکهایی که هنوز نچکیده بود. ناگهان به یک نقطه خیره شد و دیگر پلک نزد. سرش ول شد روی دامنم. دستها و بدنش مثل آهن سرد شده بود. حمله آژانها چنان وحشیانه بود که سکته کرده و تمام کرده بود. سه تا حمام داشتیم: حمام حاج کاظم و حمام دوقلو و حمام محمدرضاخان. حمام محمدرضاخان آن طرف بازارچه شاطرباشی بود؛ نزدیک خانه ما. از سمت خانههای پشت حمام، راه باز کرده بودند برای خانمها. کسانی هم که مسیرشان از آن طرف بود، به ناچار باید از زیر بازارچه رد میشدند. گاهی هم گیر آژانها میافتادند.»
هیچکدامشان خیر ندیدند!
اکبر خبوشانی، متولد 1316 به نقل از مادرش، ملک بانکی درباره ممنوعیت حجاب در دوران رضاخان این چنین میگوید: «ششماه کم نیست. گاهی از دالان خانه گوش میدادم ببینم بیرون چه خبر است. همین که صدای سم اسبی به گوشم میخورد، توی دلم خدا خدا میکردم زنی توی کوچه نباشد. شش ماه بود که جز در و دیوار خانه و آسمان بالای سرم جایی را ندیده بودم. مامورهای نظمیه یا به قول خودمان آژانها توی کوچهها کشیک میدادند. فقط کافی بود زنی چادری ببینند؛ ناغافل و از روی اسب، چادرش را میکشیدند و میرفتند. این مدت حتی حمامهای محل هم نرفته بودم. بیشتر اوقات آب میریختم توی تشت و میگذاشتم زیر هرم نفس آفتاب. همان جا توی خانه، آب از تشت میریختم روی سرم و حمام میکردم. محله ما دو پاسبان داشت. سالها گذشت. بعدها خبر رسید یکی از مامورها مریض شده و توی بستر افتاده، دیگری هم داروندارش را از دست داده بود و محتاج یک لقمه نان شده بود. هیچکدامشان خیر ندیدند.»
سرنوشت غمانگیز زنی که گریخت...
صدیقه صدرعاملی فرار برخی زنان چادری از دست ماموران رضاخان را این طور بیان میکند: «شنیدم زنی از دست آژانها فرار کرده و خودش را انداخته توی خانهای که درش باز بوده. بعد هم از ترسش رفته روی پشت بام. همان جا افتاده و صاحبخانه هم تا چند روز بیخبر بوده. بعد از چند روز بیماری هم
جان داد.»
هوای همدیگر را داشتیم...
زینب سادات خوانساری متولد 1326 به نقل از مادرش از روزهای کشف حجاب و برخورد خشن ماموران رضاخان نقل کرده است: «خانه ما آخر کوچه باغ کلم بود. سر هر کوچه، پاسبانی با یونیفرم قهوهای و کلاه شاپو میایستاد و کشیک میداد. اگر چادر کسی را برمیداشتند، آنقدر میگذاشتند زیر چکمههایشان و میکشیدند تا تکه تکه شود. کارگر حمام همسایهمان بود. شبهایی که میخواستیم برویم حمام، با او هماهنگ میکردیم. میرفتیم حمام حاج کاظم. برایمان در حمام را باز میکرد. گاهی هم یکی از مردهای خانه تا حمام همراهیمان میکرد. با جاریهایم توی یک خانه زندگی میکردیم. آن سالها را به همین شکل سپری کردیم.»
تیپ اجباری مردانه
شهین قاریپور به نقل از پدرش، میگوید: «کلاهش را کشید روی سرش. پالتوی بلند و کله گشادش را هم پوشید. چهره زنانه عمه در قالب کلاه و پالتو جذبه خاصی داشت. از دور که میآمد، همه فکر میکردند مرد است. تا مجبور نمیشد، از خانه نمیآمد بیرون. اگر هم میآمد به همین شکل لباس میپوشید. هر چه بود، بهتر از این بود که چادرش را از سرش بکشند. برای خودش یک نیمچه آخوند بود.
داغ بیغیرتی یتیممان کرد!
سیدمحمدرضا علاالدینی متولد 1346،به نقل از مادربزرگش میگوید: «علاوه بر کوچههای اطراف، دو تا پاسبان هم همیشه دم حمام بودند. خانه ما مقابل مسجد میرزا باقر بود. حمام هم کنارش. صبح نوبت زنان بود. پاسبانها چشم از حمام برنمیداشتند. مبادا زنی چادری بتواند وارد شود. یکی دو بار زنها با چادر دویده بودند توی حمام؛ اما آژانهای جسور و از خدا بیخبر تا توی حمام رفته بودند... تا چادر از سرشان نکشیده بودند رهای شان نکردند. خبر واقعه به گوش پدرم رسیده بود. تحمل این حد از بیغیرتی برایش ممکن نبود. میدیدم توی حیاط راه میرفت و «لاالهالاالله» میگفت. میدیدم که چشمهایش خیس بود. قلب سید علی تحمل این هتک حرمت را نداشت. نداشتن قدرت و نبودن وحدت جمعی بین مردم هم دستهایش را برای هر اقدامی بسته بود. چند ماهی بعد از این واقعه، غصه جان پدر را گرفت. داغ بیغیرتی یتیممان کرد.»
مامور بود اما معذور نه!
مونس احمدی متولد 1312 به نقل از مادرش میگوید: «با دستهای ظریف و کشیدهاش پارچه را وجب کرد. بسماللهی گفت و پارچه را برید. از روزی که قبای آقاجانم را توی کلانتری چیده بودند، مادر برایش کت و شلوار دوخته بود. حجم زیادی از سفارشهای خیاطیاش هم شده بود کت و شلوار و جلیقه مردانه. آن روزها اکثر کاسبها عمامه داشتند. پوشش معمول مردان هم قبا و «آب دست» بود. آب دست لباس بلند و یقهداری بود که روی قبا میپوشیدند؛ اما طبق قانون متحدالشکل کردن لباس یا همان تغییر لباس اجباری، مردها حق نداشتند قبا یا عبا یا آب دست بپوشند. اگر کسی با این پوشش بیرون از خانه دیده میشد، پاسبانها او را به نظمیه میبردند و با لباس را با قیچی از بالای زانو میچیدند. علاوه بر این، گذاشتن عمامه هم غدغن بود و به جایش کلاه پهلوی مرسوم شده بود؛ کلاهی گرد و لبهدار که به دستور رضاشاه همه مردان باید به سر میگذاشتند. مادرم هم تند تند پارچهها را میگذاشت روی کت و شلوار و جلیقه و روبر میکرد. بیشتر وقتها عجله داشت که اینها را زودتر بدوزد تا مردها بتوانند سرکار بروند. زنهای مومن و متدین هم پارچه میآوردند تا مادرم برای شان پالتو بدوزد؛ پالتوهایی گشاد و بلند که اغلب رنگهایی تیره داشت تا بتواند تا حدی نپوشیدن چادر را جبران کند و بهانه هم دست آژان ندهد. همسر یکی از آژانها همیشه سفارشهای خیاطیاش را میآورد پیش مادرم. گاهی برایش تعریف میکرد که شوهرم وقتی زنهای چادری میبیند، میرود توی دکانی جایی تا نبیندشان و بتوانند رد شوند.»
میآیم تا خبر ببرم!
محمدعلی صاعد اصفهانی (شاعر انقلاب) متولد 1304 مشاهداتش از درگیری با ماموران رضاخان در روزگار ممنوعین و برخورد با مراسمات مذهبی و روضه اینطور روایت میکند: «توی مسجد قیامتی بود. آژانها به ضرب باتوم، مردم را بیرون میکردند. همینطور سرک میکشیدم تا بیشتر توی مسجد را ببینم که دستی از پشت زد به شانهام. پاسبانی با ابروهای درهم داد کشید سرم: «برو بچه. رد شو. برو از اینجا.» با تمام توان دویدم سمت خانه و هرچه دیده بودم برای پدرم تعریف کردم. پدر که نگران به نظر میرسید گفت: «برو ببین و باز هم خبر بیار.» دوباره آمدم دم مسجد. رفتم روی سکو. حیاط مسجد تقریبا خالی شده بود. داشتند مردم توی شبستان را با کتک بیرون میکردند. این بار آژان با باتوم کوبید توی سرم. با گریه دویدم سمت خانه، خیلی سرم درد گرفت. دوباره همه چیز را برای پدرم و ماردم تعریف کردم. انگار تمامی نداشت. گردوخاک بلند شده بود. مردم از روی پلهها سر میخوردند پایین. همینطور زل زده بودم به صحنه مقابلم که ضربه محکمتری خورد توی سرم. از شدت درد لبم را گاز گرفتم. خون از گوشه لبم میچکید. مردی که داشت با زور باتوم از مسجد میرفت بیرون، داد زد سر آژان: «چرا بچه رو میزنی؟ مگه چیکار کرده؟!» من که از شدت درد چشمهایم تار شده بود، شنیدم پاسبان میگفت: «هر چی به این بچه گفتم برو، دوباره برگشته...» نمیدانست من راویام. میآیم تا خبر ببرم.»